, ,

روزانه‌نگاری – دوشنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۱

دیروز از نظر من یک روز خاص بود، چون یک بار دیگر فهمیدم که خداوند هوای تک تک بندگانش را دارد و هرگز هیچ بنده‌ای را به حال خود رها نمی‌کند (مَا وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَمَا قَلَىٰ)

دیروز من دستشویی را شستم و در حالیکه با شورت مشغول جمع‌آوری وسایل دستشویی و حمام بودم در زدند. طبق معمول هم که کلید پشت در بود. من چون وضعیتم مناسب نبود گفتم بله؟ اُلگا بود. گفتم بیا داخل. آمد و گفت که واقعا نیاز دارد با کسی حرف بزند، واحد روبرو هم نبودند و به همین خاطر مجبور شده در این وضعیت به سراغ من بیاید (جاری الگا در واحد روبرویشان ساکن است) گفت تو کارهایت را انجام بده من همینطوری حرف می‌زنم.

نگران وضعیت خواهرش بود که در روسیه با بچه‌ی کوچک تنها مانده چون شوهر خواهرش از ترس اعزام به جبهه‌های جنگ با اوکراین به رومانی گریخته است، الگا هم نمی‌تواند خواهرش را به اینجا بیاورد چون وضعیت ایران بدتر از آنجاست. از آن طرف هم اوضاع اینترنت اینجا خراب است و او نمی‌تواند از حال خانواده‌اش درست و حسابی خبر بگیرد و حالش از این بابت اصلا خوب نیست. حرف ادامه پیدا کرد تا اینکه رسید به زندگی شخصی خودش و گفت که اوضاعشان اصلا خوب نیست و یک جورهایی به آخر خطر رسیده‌اند اما هیچ‌کدامشان چاره‌ای به جز تحمل کردن ندارند؛ الگا باید تحمل کند به خاطر اینکه جایی برای رفتن ندارد و در ضمن نگران بچه‌ها است و همسرش هم باید تحمل کند به خاطر غرور و آبرویش در شهر.

الگا تمام این حرف‌ها را زد و بعد برای سیگار کشیدن پایین رفت درحالیکه موبایلش بالا بود. من شلوار پوشیدم و او برگشت و نشست روی مبل و به حرف زدن ادامه داد. من تصمیم گرفتم تمام کارهایم را رها کنم و بنشینم و گوش کنم. تمام مدت در سکوت کامل به تمام حرف‌هایش که از گذشته‌های دور شروع شده بود گوش کردم و اجازه دادم تمام حرفهایش را بزند.

تمام مدت که حرف می‌زد داشتم در ذهنم به دنبال سریع‌ترین و موثرترین راه‌حلی که می‌شود به زنی در موقعیت او داد می‌گشتم. کاری که بتواند در وهله‌ی اول او را از افسردگی که به آن دچار است خارج نماید و در مراحل بعدی مسیر را برای او روشن نماید، کاری که او را از گذشته و از افسوس و سرزنش و خشم رها نماید، کاری که مقاومت ایجاد نکند و انجام دادنش سخت نباشد… آهان پیداش کردم….

بعد از او شروع به صحبت کردم. یکی دو بار در حرفم پرید، به او تذکر دادم که تو در نوبت خودت حرف زدی و من چیزی نگفتم، حالا سکوت کن و گوش کن. به او گفتم که تو در این موقعیت به دلسوزی من نیازی نداری،‌ اصلا تمام حقِ دنیا با تو است و تو کاملا درست می‌گویی، فرض کن که تمام فامیل هم حق را به تو می‌دهند، این‌ دردی را از وضعیت فعلی تو دوا نمی‌کند.

به موضوع همسرش و وضعیت گذشته و اکنون زندگی‌اش از چند جنبه‌ نگاه کردم؛ به او گفتم که خودت را بابت تصمیمات به ظاهر اشتباهی که در گذشته گرفته‌ای سرزنش نکن، این مسیر، مسیر آگاهیِ تو بوده است. تو باید به همین طریق سخت مسیر آگاهی را طی می‌کردی تا درس‌هایت را یاد می‌گرفتی.

در ضمن من آدم‌هایی را دیده‌ام که می‌توانستم روی اسمشان قسم بخورم اما بعد فهمیده‌ام که همان آدم‌ها خلاء‌ها و نقاط ضعف بسیار بزرگی داشته‌اند. همه‌ی آدم‌ها نقاط ضعف دارند و اگر می‌توانستی بقیه‌ی مردها را از نزدیک بشناسی می‌فهمیدی که همسر تو از خیلی جهات بسیار بهتر از خیلی از مردهای موجود در این جهان است که تو توانسته‌ای بیست و سه سال را در کنار او بگذارنی.

بعد مسیر صحبت را به این سمت بردم که اگر تو نتوانی برای وضعیت کنونی‌ات راه‌حلی درونی پیدا کنی حتی اگر از همسرت جدا شوی و به کشور خودت برگردی همین الگو عینا در زندگی تو تکرار خواهد شد.

تو نیاز به راه‌حل داری و نه مسکّن؛ آن هم راه‌حلی که حال تو را از درون بهبود دهد. سیگار و الکل مسکّن هستند. حتی الان که داری به آموزشگاه می‌روی و زبان روسی تدریس می‌کنی حالت بهتر نشده چون تو هنوز از درون خوب نیستی.

به او گفتم که من زمانی در جایگاه فعلی تو بودم با این تفاوت که این امکان را داشتم که همه چیز را رها کنم و بروم. اما با این‌ حال به دنبال راه حل رفتم نه راه فرار. تو که به قول خودت هیچ امکانی هم برای فرار کردن نداری پس چاره‌ای نداری به جز اینکه به دنبال راه حل باشی.

وقتی به این مرحله رسیدم او آماده‌ی شنیدن راه‌حل بود. گفت: «من دیگه دارم فریاد می‌زنم و به دنبال راه چاره هستم. چه کار کنم؟!»

من راه حلی را به او گفتم که چند سال قبل وقتی خودم در چنین وضعیتی بودم به داد من رسید و حال من را از درون بهبود داد و آهسته آهسته مسیرها را برای من روشن کرد؛ «نوشتن صفحات صبحگاهی»

قوانین را برایش توضیح دادم:

۱- اولین کاری که به محض بیدار شدن باید انجام دهی
۲- سه صفحه می‌نویسی بدون اینکه دستت را از روی کاغذ برداری (بدون توقف)، بدون اینکه خودت را سانسور کنی و بدون اینکه فکر کنی
۳- تا شش ماه چیزهایی که نوشته‌ای را نمی‌خوانی

به او گفتم که تا پایان سال تقریبا شش ماه زمان داریم. متعهد باش که حتی اگر هیچ تغییری احساس نکردی تا شش ماه این کار را انجام دهی، بعد از این شش ماه اگر نتیجه نگرفتی می‌توانی کار را رها کنی. اما اگر این کار را انجام ندهی من به این نتیجه می‌رسم که اُلگا نمی‌خواهد به خودش کمک کند، پس کاری به کارت نخواهم داشت. از او خواستم با من دست بدهد و این تعهد را اعلام نماید که او هم انجامش داد. گفت «انجام دادنش مجانیه، من که توی این مدت کار خاصی نمی‌تونم بکنم، پس این کار رو انجام میدم اگر نتیجه نگرفتم رها می‌کنم»

واقعا امیدوارم که این لطف را در حق خودش بکند و این کار را انجام دهد.

حالا برگردم به ابتدای صحبت‌هایم که گفتم امروز یک روز خاص بود. فقط فکرش را بکنید که فردی تا این حد مستاصل شده باشد که فریادش درآمده باشد و به دنبال چاره باشد، از قضا آن کسی که همیشه با او حرف می‌زده آن روز خانه نبوده باشد که اگر بود احتمالا همان حرف‌های همیشگی را با هم می‌زدند، من هنوز اسباب‌کشی نکرده باشم و در خانه باشم و این فرد بیاید و با من حرف بزند و خداوند از زبان من راهی را پیش پای او بگذارد.

به او گفتم که اگر ادامه بدهی روزی می‌آید که امروز را به خاطر می‌آوری و می‌فهمی که این پاسخی بود به درخواست کمکی که در نهایت استیصال به جهان ارسال کرده بودی و اینکه چطور همه چیز دست به دست هم داد تا تو در این زمان و مکان قرار بگیری و این حرف‌ها را از من بشنوی. به تو قول می‌دهم که ایمان از دست رفته‌ات را دوباره پیدا خواهی کرد اگر به مسیرت ادامه دهی.

دفترم را به او نشان دادم و گفتم ببین که من در این وضعیت اسباب‌کشی هر روز می‌نویسم، بیشتر از شش سال است که هر روز در هر شرایطی این کار را انجام می‌دهم و به این طریق از تمام چالش‌هایم عبور کرده‌ام و راه‌حل‌ها را پیدا کرده‌ام.

من دیروز حیرت کردم از برنامه‌ریزی خداوند و از اینکه هیچ بنده‌ای را به حال خودش رها نمی‌کند و در هر شرایطی به تمام درخواست‌ها پاسخ می‌دهد.

دیروز ما خیلی کار کردیم، هر کاری باقی‌ مانده بود را انجام دادیم، روی کاناپه‌ها هم به سختی نایلون ضربه‌گیر پیچیدیم. کار سختی بود چون اصلا نمی‌دانستیم از کجا شروع کنیم. اما به هر حال کار انجام شد. تمام کارهای نیمه‌تمام را انجام دادیم و وسیله‌ها را در ماشین‌ها قرار دادیم. قرارمان این بود که تمام لوازم آشپزخانه را در این سفر با خودمان ببریم و در خانه قرار دهیم تا خیالمان از بابت شکستنی‌ها راحت باشد.

متاسفانه فردی که قرار بود برای بریدن وسایل چوبی بیاید بدقولی کرد و نیامد. احسان گفت مهم نیست، ما وسیله‌ها را به همین شکل می‌بریم. کنار کارگاهمان یک نفر کارگاه MDF دارد که کارش هم بسیار تمیز و دقیق است. از او می‌خواهیم که برش‌ها را انجام دهد.

من دیشب با وجود خستگی بسیار زیاد کاملا بدخواب شدم و عملا تا صبح بیدار بودم. صبح زود هم بلند شدم و وسایل فریزری را داخل ماشین گذاشتیم و بدون اینکه صبحانه بخوریم حرکت کردیم. در خانه‌ی پدر صبحانه خوردیم و به خانه‌ی خودمان رفتیم.

یک چرخ‌دستی داریم که مخصوصا بالا و پایین رفتن از پله‌هاست. کارتن‌ها را روی چرخ می‌گذاشتم و با کش محکم می‌بستیم و بعد دو نفری پله‌ها را بالا می‌رفتیم. احسان بالا ایستاده بود و می‌کشید، من هم از پایین هل می‌دادم. قاعدتا کار سختی بود، اما خوبی‌اش این بود که سه یا چهار کارتن را با هم بالا می‌بردیم. چهار بار با چرخ رفتیم و چند بار هم بدون چرخ و موفق شدیم همه‌ی کارتن‌ها را بالا ببریم.

همه‌ی کارتن‌ها را در «اتاق فکر» قرار دادیم. (از روزی که این خانه را دیدم برای اتاق سوم اسم انتخاب کردم؛ اتاق فکر. همیشه دوست داشتم اتاق سومی داشته باشم دقیقا به همین منظور، که کنج دنج من باشد برای فکر کردن و ریلکس کردن و حالا به لطف خدا این اتاق را دارم)

خانه را برای آوردن اثاثیه مهیا کردیم و بلافاصله حرکت کردیم. در خانه‌ی پدر، من چای خوردم و احسان نوشابه و بدون فوت وقت حرکت کردیم. از قبل به احسان تخمه داده بودم که اگر خوابش گرفت بخورد و در طول مسیر میدیدم که دارد تخمه می‌شکند. من مثل پدرم هستم، هر چقدر هم که خسته باشم موقع رانندگی خوابم نمی‌گیرد فقط کلافه می‌شوم که امروز هم واقعا کلافه بودم. در بین مسیر برای بنزین زدن توقف کردیم و من هم طبق معمول دستشویی رفتم. فکر می‌کنم ساعت ۳:۳۰ بود که به خانه رسیدیم. مامان و بابا تازه از شمال رسیده بودند. در کنار هم آبگوشت خوردیم (البته من فقط آبش را خوردم با کمی گوشت نکوبیده. چون گوشت کوبیده سیب‌زمینی و حبوبات دارد که من نمی‌خورم)

وقتی آمدم بالا ساعت ۵ بود و من به معنای واقعی کلمه نابود بودم، از شدت خستگی مغزم به درستی کار نمی‌کرد. روی تخت دراز کشیدم و فکر می‌کنم حدود یک ساعتی خوابیدم. بعد به سختی بلند شدم. تصمیم گرفتم هیچ کار دیگری انجام ندهم و کارها را بگذارم برای فردا. حتی انگشت‌هایم به سختی کار می‌کنند. قهوه‌ی فوری و دوش آب داغ (گرم نه داغ) کمی حالم را جا آورد.

باز هم از اسنپ فود غذا سفارش دادیم و منتظریم که بیاید.

فردا باید هر کاری که باقی مانده انجام شود چون ماشین صبح زود می‌آید. قرار است که من کمی زودتر حرکت کنم تا قبل از رسیدن کامیون خانه را مهیا کنم. امیدوارم که باقی کارها هم نرم و روان و راحت پیش بروند.

باید بگویم که با فکر نکردن و صحبت نکردن و نپرداختن به چالش‌های اخیر،‌ توانسته‌ام از آنها عبور کنم و از این بابت بسیار سپاسگزار خداوندم.

الهی شکرت…

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *