کارگاه بعد از یک هفته غیبت
امروز بعد از یک هفته غیبت به کارگاه رفتم درحالیکه موهایم را بعد از مدتها شبیه «عَلَمتاج خانم» در «نیسان آبی» کرده بودم و اصلا نمیدانستم عکسالعمل بچهها بعد از غیبت طولانی من چه خواهد بود.
از در که وارد شدم بچههای من (بچههای من یعنی بچههای اتو و بسته بندی) از گوشه و کنار به سمتم دویدند و یکی یکی بغلم کردند. هر کدام سعی میکردند از دیگری پیشی بگیرند.
یکی میگفت دلمان تنگ شده بود، یکی میپرسید چرا انقدر طولانی نبودید و هر کدام به طریقی سعی میکردند محبتشان را ابراز کنند. چقدر دلم برایشان رفت خدای من…
راستش را بگویم اصلا انتظار چنین استقبالی را نداشتم. احساس کردم مدال جهانی بردهام.
حتی دخترم «سعدیه» که تا ظهر مدرسه بود و این صحنهها را ندیده بود وقتی آمد گفت: «خانوم کاشانکی اجازه بدید بغلتون کنم، دلم خیلی براتون تنگ شده بود.»
قربان مهربانی تکتکشان بروم.
برایم آهنگهای مورد علاقهام را گذاشتند و هر دقیقه یکیشان مرا صدا میزد و یکی دو کلمهای حرف میزد. مثل بچههایی که برای مدتی مادرشان را ندیده باشند و حالا نتوانند از او دل بکنند.
خدای من… چقدر سپاسگزار داشتن تکتکشان هستم.
چقدر انرژی آنها مرا لبریز از شور زندگی میکند و چقدر زندگی هدیهی ارزشمندی است.
کلاس درسمان به «ط» و...