یک روز با علی قرار گذاشتم که با هم تا کارگاه برویم. احسان قزوین بود و من ماشین نداشتم.

وقتی به محل قرار رسیدم وسایلم را روی صندلی عقب گذاشتم و خواستم در ماشین را ببندم اما دیدم در بسته نمی‌شود. دو بار دیگر هم تلاش کردم اما در بسته نشد.

بی‌خیال شدم و نشستم. علی گفت فلان روز سُر خوردم و ماشین دو بار دور خودش چرخید و رفتم خوردم به فلان جا و از آن روز درِ ماشین خوب بسته نمی‌شود. و ادامه داد البته اگر طوری محکم ببندی که ستون‌های ماشین تکان بخورد بالاخره بسته می‌شود.

حرکت که کردیم دیدم صدایی شبیه به یک زوزه‌ی ممتد از عقب ماشین شنیده می‌شود. گفتم لابد صدای باد است که از در نیمه باز داخل می‌شود. احساس می‌کردم که همین الان است که ماشین Takeoff کُند و از زمین بلند شود و به پرواز دربیاید.

به علی گفتم صدای باد است؟ گفت نه، صدای بلبرینگ‌های چرخ عقب است.

کمی دیگر که رفتیم گفتم علی، یک صداهایی هم از جلوی ماشین شنیده می‌شود. باور کن از این حوالی صداهایی می‌آید.

علی گفت: «هر صدای دیگه‌ای که می‌شنوی از موتوره.»

گفتم: «آهان، پس چیز مهمی نیست. خیالم راحت شد.»

کمی جلوتر چشمم به کیلومتر ماشین افتاد و دیدم داریم با سرعت ۱۴۰ کیلومتر بر ساعت می‌رویم آن هم در جاده‌ای که حداکثر سرعتش ۹۰ کیلومتر بر ساعت است.

گفتم «علی چه خبره؟»

گفت «تو که هستی دارم ملاحظه می‌کنم. وگرنه خودم باشم ۱۷۰ تا میرم»

گفتم با این اوصاف این ماشین خیلی صبور و تودار است که فقط همینقدر سر و صدا دارد. من اگر به جایش بودم فریاد می‌زدم.

«ندا»ی بازیگوش و خندانم می‌گوید خوابم را دیده است. خواب دیده که صاحب یک پسر شده‌ام به غایت زیبا و درحالیکه او را در آغوش گرفته‌ام به طوریکه سرش روی شانه‌ام قرار دارد و پتو یا لباس قرمز دارد از در کارگاه داخل می‌شوم.

(کاش یوسف پیامبر بود و خوابش را تعبیر می‌کرد.)

«سعدیه»ی باهوشم مرا صدا می‌زند و می‌گوید «دیروز نبودید، حالتون خوب بود؟» قربان مهربانی‌اش و این همه حواس جمعی‌اش بروم.

«شیرین» مغرور و مهربانم از اینکه بعضی از بچه‌ها برنامه‌ی صبحگاهی را جدی نمی‌گیرند دلخور شده است و می‌گوید ما قدر زحمت‌های شما را می‌دانیم.

«لیدا»ی صاف و ساده‌ام هر روز بعد از کار آهنگ شاد می‌گذارد و از من می‌خواهد برقصم، می‌گوید «خیلی قشنگ می‌رقصی» و دل من ضعف می‌رود برای سادگی و مهربانی‌اش.

محبت بی‌دریغ بچه‌ها به من، مرا لبریز از انرژی و شور زندگی می‌کند.

از اینکه در این مقطع از زندگی‌ام فرصتی برای عشق دادن و عشق گرفتن به من عطا شده است بی‌نهایت سپاسگزار خداوندم چون در درون می‌دانم که زندگی چیزی به جز به جا گذاشتن ردپایی هرچند کوچک از عشق در این جهان نیست.

عشق مُسری‌ترین و واگیردارترین پدیده‌ی عالم است که با سرعت نور تسری پیدا می‌کند.

چه خوب می‌شود اگر ما هم در معرضش باشیم و مبتلایش شویم.

الهی شکرت…

در تمام زندگی من (بعد از تولد خودم) فقط یک تاریخ مهم وجود دارد، آن هم بیست و دوم بهمن ماه است. بیست و دوم بهمن روز تولد احسان و تاریخی است که ما در آن ازدواج کردیم.

ما یک تاریخ برای عقد و یک تاریخ برای عروسی نداریم، در زندگی ما فقط یک تاریخ وجود دارد. ما در همان روزی که جشن عروسی‌مان را گرفتیم همان روز هم عقد کردیم.

من بیزارم از اینکه درگیر تاریخ‌ها باشم. همیشه حیرت می‌کنم از اینکه خانم‌ها چگونه می‌توانند چندین تاریخ را به خاطر بسپارند که مثلا چه روزی خواستگاری انجام شد، چه روزی بله بران بود، کی عقد اتفاق افتاد و چه تاریخی عروسی بود.

حتی فکرش هم باعث آزار من است.

وقتی می‌خواستیم ازدواج کنیم گفتم من فقط یک تاریخ می‌خواهم که آن هم باید تاریخی باشد که برای من مهم باشد تا بتوانم آن را به خاطر بسپارم. بنابراین تولد احسان را انتخاب کردم.

خوب به خاطر دارم که خیلی از کارهای خانه انجام نشده بودند و از آنجاییکه ما قصد نداشتیم جشن عروسی در سالن بگیریم همه می‌گفتند چرا عروسی را عقب نمی‌اندازید تا کارها انجام شوند؟ آنها نمی‌دانستند که من وقتی می‌گویم فقط یک تاریخ آن هم یک تاریخ مهم تا چه اندازه در موردش جدی هستم.

آنقدر مصر بودم که همه بسیج شدند و ما بالاخره به آن تاریخ رسیدیم. حالا هر سال تولد احسان و سالگرد ازدواجمان را با هم جشن می‌گیریم.

امسال اما اولین سالی بود که در این تاریخ هر دو خانواده با هم حضور داشتند. همیشه در سالگرد ازدواجمان فقط خانواده‌ی احسان بودند. اما امسال که کرج بودیم هر دو خانواده را دعوت کردیم و چقدر هم همه چیز عالی بود.

امسال از احسان خواستم که تمام مسئولیت مهمانی به عهده‌ی من باشد و او دخالت نکند. همه چیز را از قبل برنامه‌ریزی کردم و طبق برنامه پیش رفتم.

روز چهارشنبه نوزدهم بهمن برای سفارش دادن غذا به رستورانی که در نظر گرفته بودم رفتم اما به طرز عجیبی با در بسته مواجه شدم. سابقه نداشت که بسته باشد. به خانه‌ی پدر و مادر رفتم و یک ساعت بعد دوباره رجوع کردم.

آقایی که مسئول رستوران است روی مبل‌هایی که در سالن انتظار قرار داشتند خوابیده بود. تلویزیون روشن بود و مسابقه‌ی فوتبال با صدای بسیار بلند در حال پخش شدن بود. چندین بار با صدای بلند سلام کردم، به در زدم، آن حوالی چرخیدم اما انگار نه انگار. در خوابی چنان عمیق غوطه‌ور بود که به بیدار شدن حتی نزدیک هم نشد.

یک لحظه با خودم گفتم: «نکند که نباید امروز سفارش بدهم؟ نکند این یک نشانه است که باید بروم و فردا سفارش بدهم؟»

از آنجاییکه تصمیم گرفته‌ام نشانه‌ها را جدی بگیرم همینکه این حس به دلم افتاد سریع خارج شدم، سوار ماشین شدم و به خانه برگشتم. فردای آن روز پنجشنبه (بیستم بهمن ماه) برف آنقدر شدید باریدن گرفته بود که گویی هرگز قرار نیست متوقف شود. عجب روز زیبایی بود؛ بی‌نظیر، رویایی، جادویی… فقط مشکل اینجا بود که من هنوز نه غذا را سفارش داده بودم و نه کیک و شیرینی را گرفته بودم.

ساناز که نگران بیرون آمدن من در آن هوا بود مرا قانع کرد که غذا را تلفنی سفارش بدهم و کیک و شیرینی را فردا صبح بگیرم. من هم قبول کردم. با رستوران تماس گرفتم و گفتم می‌خواهم تلفنی سفارش بدهم. دو روز قبل قیمت غذاها را پرسیده بودم و می‌دانستم که هر سیخ کباب کوبیده پنجاه هزار تومان است. اما جهت اطمینان دوباره پرسیدم:

«می‌بخشید، فرمودید کباب کوبیده‌تون سیخی چنده؟»

«امروز ۴۵ هزار تومان»

امروز ۴۵ هزار تومان؟ یعنی دقیقا امروز که من دارم سفارش می‌دهم؟ (این‌ها را در دلم گفتم)

شاید به خاطر بارش بی‌وقفه‌ی برف قیمت‌ها پایین‌تر آمده بود. نمی‌دانم. فقط می‌دانم که آن روزی که من سفارش دادم قیمت کباب پایین‌تر آمده بود. تازه یک مقدار هم خودش تخفیف داد روی قیمت گوجه‌ها و در مجموع یک مبلغ خوبی به نفع من شد.

یعنی من اگر روز قبل در رستوران می‌ماندم و با اصرار آقا را از خواب بیدار می‌کردم تا غذایم را سفارش بدهم باید مبلغ بالاتری پرداخت می‌کردم.

آنقدر این ماجرا مرا ذوق‌زده کرده بود که حد نداشت؛ ترکیب یک روز برفی جادویی با دیدن نتیجه‌ی جدی گرفتنِ یک نشانه شاید بهترین هدیه برای سالگرد ازدواجمان بود. چقدر زندگی چیز زیباییست و چقدر جهان کارش را خوب بلد است فقط اگر تو مقاومت نکنی، اگر دست از عقل کل بودن برداری، اگر جاری باشی و اجازه دهی که جهان کارش را انجام دهد.

بعد از ظهر ساناز تماس گرفت و گفت که دندان بابا مشکل پیدا کرده. من سریع حاضر شدم و دنبالشان رفتم. متاسفانه دندان بابا درست نشد،‌ چون باید یک دوره‌ی درمانی کامل با ایمپلنت و سایر متعلقاتش انجام شود. این چیزی است که هم خودش می‌داند و هم ما و حالا پدر خیلی جدی قصد دارد درمانش را شروع کند که این هم خودش اتفاق خیلی خوبی بود.

اما بیرون آمدن من سبب خیر شد؛ با ساناز به شیرینی‌فروشی رفتیم و کیک و شیرینی را گرفتیم. مادر گفته بود برای خودم گل بگیرم از طرف او که این کار را هم انجام دادیم. آنقدر خیالم راحت شد که خدا می‌داند. دندان بابا باعث خیر شد، چون اگر این کارها مانده بود برای فردا من اصلا نمی‌رسیدم که انجامشان بدهم.

از مهمانی هم این را بگویم که همه چیز عالی بود.

کفشی که در مهمانی پوشیده بودم پایم را اذیت کرده بود. نیمه شب از خواب بیدار شدم و دیدم نورِ زلالِ یک مهتاب افسانه‌ای مهمان خانه‌مان شده است.

من بودم و مهتاب و کِرِمِ کف پا… ترکیبی بهتر از این هم مگر ممکن است؟!


امروز بیست و دوم بهمن ماه ۱۴۰۱ است و باید این را بگویم که زندگی مشترکم در این سالها چیزی بسیار فراتر از حد انتظارم از یک زندگی مشترک بوده است.

رابطه‌‌ی عاطفی‌ ما برای من ترکیبی از شیفتگی، احترام و رشد است که این به نظر من جادویی‌ترین ترکیب برای داشتن رابطه‌ای عمیق و پایدار است.

هفت سال گذشته است و من هر روز عاشق‌تر از روز قبلم و هر روز بیشتر از روز قبل او را باور دارم.

الهی شکرت…

امروز بعد از یک هفته غیبت به کارگاه رفتم درحالیکه موهایم را بعد از مدت‌ها شبیه «عَلَم‌تاج خانم» در «نیسان آبی» کرده بودم و اصلا نمی‌دانستم عکس‌العمل بچه‌ها بعد از غیبت طولانی من چه خواهد بود. 

از در که وارد شدم بچه‌های من (بچه‌های من یعنی بچه‌های اتو و بسته بندی) از گوشه و کنار به سمتم دویدند و یکی یکی بغلم کردند. هر کدام سعی می‌کردند از دیگری پیشی بگیرند. 

یکی می‌گفت دلمان تنگ شده بود، یکی می‌پرسید چرا انقدر طولانی نبودید و هر کدام به طریقی سعی می‌کردند محبتشان را ابراز کنند. چقدر دلم برایشان رفت خدای من…

راستش را بگویم اصلا انتظار چنین استقبالی را نداشتم. احساس کردم مدال جهانی برده‌ام. 

حتی دخترم «سعدیه» که تا ظهر مدرسه بود و این صحنه‌ها را ندیده بود وقتی آمد گفت: «خانوم کاشانکی اجازه بدید بغلتون کنم،‌ دلم خیلی براتون تنگ شده بود.» 

قربان مهربانی تک‌تک‌شان بروم. 

برایم آهنگ‌های مورد علاقه‌ام را گذاشتند و هر دقیقه یکیشان مرا صدا می‌زد و یکی دو کلمه‌ای حرف می‌زد. مثل بچه‌هایی که برای مدتی مادرشان را ندیده باشند و حالا نتوانند از او دل بکنند.

خدای من… چقدر سپاسگزار داشتن تک‌تک‌شان هستم. 

چقدر انرژی آنها مرا لبریز از شور زندگی می‌کند و چقدر زندگی هدیه‌ی ارزشمندی‌ است.

کلاس درسمان به «ط» و «ظ» و «ع» و «غ» رسیده است. 

نگران «ندا»ی بازیگوشم هستم که خواندن برایش سخت است و من نمی‌دانم چطور می‌توانم خواندن را ساده‌تر یادش بدهم. اما نوشتنش عالی است. 

من به ندا افتخار می‌کنم چون در زندگی‌اش به مدرسه نرفته‌ است، در خانه هم شرایطش اصلا خوب نیست (وقتی می‌گویم اصلا منظورم یک اصلا واقعی است) اما دارد تمام تلاشش را می‌‌کند. واقعا تلاش می‌کند تا یاد بگیرد. وقتی الفبا را از حفظ تا اینجا که یاد گرفته است برایم می‌گوید انگار دنیا را به من داده‌اند. 

در افغانسان الفبای عربی را یاد می‌دهند نه الفبای فارسی را. بنابراین یاد گرفتن و به خاطر سپردن «گ» و «چ» و «پ» و «ژ» برایشان سخت است. اما همگی‌شان دارند تلاششان را می‌کنند و من عمیقا سپاسگزار خداوندم که فرصت آموزش دادن آن هم در این سطح به من داده شده است. چون اگر فقط یکی از آنها بتواند خواندن و نوشتن را بیاموزد شاید مسیر زندگی‌اش کاملا تغییر کند و این می‌تواند بزرگترین موهبت زندگی من باشد.

واقعا امیدوارم زنده باشم و آن روز را ببینم.

الهی شکرت… 

دو ماهی می‌شد که با خانواده برای یک سفر کوتاه به شمال گفتگو می‌کردیم. در واقع دلمان می‌خواست همراه پدر و مادر به مسافرت برویم. آخرین باری که خانوادگی مسافرت رفته بودیم مربوط به خیلی خیلی سال پیش می‌شد، شاید زمانی که ما دانشجو بودیم. پدر من آدم اهل سفری نیست، کاملا برعکس مادرم که از هر مسافرتی استقبال می‌کند.

هر هفته که دور هم جمع می‌شدیم می‌گفتیم چهارم بهمن ماه برویم مسافرت. پدرم یک روز می‌گفت می‌آیم و هفته‌ی بعد پشیمان می‌شد. اما ما همچنان به سفر فکر می‌کردیم بدون اینکه هیچ برنامه‌ی مشخصی برای آن داشته باشیم. تا اینکه یک روز در کارگاه ساناز تماس گرفت و گفت شرکتشان ویلای خوبی در شهرک ساحلی انزلی دارد که برای یکم تا چهارم بهمن ماه آزاد است و می‌توانیم به آنجا برویم.

با خودمان فکر کردیم بی‌دلیل نیست که دقیقا حوالی همان تاریخی که ما مدنظر داشتیم می‌شود به انزلی سفر کرد. من سریعا با بقیه مشورت کردم و ویلا را رزرو کردیم.

من داوطلب شدم که در این سفر نقش «تصمیم‌گیرنده» را داشته باشم؛ به این معنی که هر حرفی من بزنم همه باید قبول کنند و کسی مخالفت نکند. اصولا در سفرهای دسته‌جمعی هر کس یک حرفی می‌زند و به نتیجه رسیدن مانند رسیدن به قله‌ی قاف سخت است. در نهایت هم خیلی‌ها ناراضی هستند.

به همین دلیل من گفتم سفر باید یک تصمیم‌گیرنده داشته باشد و بقیه تعهد می‌دهند که تصمیمات او را بپذیرند.

همان موقع یک کارت خالی را به عنوان کارت تنخواه سفر به بچه‌ها دادم و مبلغ یکسانی را از آنها به عنوان مبلغ اولیه برای مخارج گرفتم.

از قبل لیستم را آماده کردم و به مرور همه‌ی وسیله‌ها، از یک جوجه کباب مفصل گرفته تا نان و سوسیس و میوه و سبزیجات و روغن و خوراکی‌های مورد نیاز را تهیه کردم. این را هم بگویم که تقریبا‌ همه‌ی خوراکی‌ها را تا حد ممکن سالم تهیه کردم. (جوجه کباب را هم خودم پاک کردم و شستم و مواد زدم)

مابقی وسایل غیرخوراکی را هم طبق لیست آماده کردم. چند روز قبل از سفر به زور پدر را به دندانپزشکی بردم تا قبل از سفر اوضاع دندانهایش بهتر باشد. روز قبل از سفر که جمعه بود به خانه‌ی پدر و مادر رفتم و همه‌ چیز را مهیا کردم و سفارش‌های لازم را به آنها کردم و برای جمع کردن وسایلم به خانه برگشتم.

قرار بود من و احسان با وانت به قزوین برویم و بعد با ماشین ساناز و حمید به سفر ادامه دهیم. پدر و مادر هم در ماشین سمانه و مهدی بودند. تصمیم گرفتم که صبحانه‌ی روز اولمان حلیم باشد. در قزوین حلیم بسیار خوبی سراغ داشتم. در مسیر با احسان حلیم را گرفتیم و اتفاقا مادر احسان هم نان تازه گرفته بود که سهم ما هم شد. با تدابیری که اندیشیده بودم حلیم داغ داغ باقی مانده بود. یک جایی در اتوبان قزوین-رشت در یک استراحتگاه خوب توقف کردیم و حلیم داغ را با نان تازه بر بدن زدیم.

فکر همه چیز را کرده بودم؛ از کاسه و قاشق یک‌بار مصرف گرفته تا شکر و چای داغ. حلیم واقعا مزه داد.

از قبل تصمیم گرفته بودم که نهار روز اول را باید بیرون بخوریم چون ویلا را ساعت ۳ به ما تحویل می‌دادند. در رشت به رستوران جهانگیری رفتیم و کباب را نوش جان کردیم و راهی انزلی شدیم.

(همین‌جا پرانتز باز کنم و بگویم که به نظر من در شمال تمام رستوران‌ها معمولی هستند. با اینکه مردمان شمال به غذا اهمیت زیادی می‌دهند و گوشت تازه و خوب در شمال فراوان است اما نمی‌شود گفت که واو… عجب غذایی بود. من رستوران‌های زیادی را در اغلب شهرهای شمال امتحان کرده‌ام اما هیچکدام آنقدری خاص نبودند که در ذهنم باقی بمانند. اما مثلا در کرمانشاه می‌توانی بگویی واو… عجب کبابی بود (دنده کباب را می‌گویم) یا مثلا در اصفهان این را تجربه می‌کنی، حتی در روستاهای دورافتاده حوالی کرمان بزقورمه خوردم که هنوز در خاطرم هست. اما در شمال چنین تجربه‌ای نداشته‌ام و همچنین در یزد عزیزم هیچوقت غذای فوق‌العاده‌ای را تجربه نکردم. اگر شما تجربه‌ی متفاوتی در شمال دارید بنویسید تا من دفعه‌ی دیگر امتحان کنم)

به موقع رسیدیم. شهرک ساحلی انزلی شهرک زیبا و تمیزی بود. نسبت به شهرکی که قبلا در خزرشهر اقامت کرده بودیم اینجا را بیشتر دوست داشتم. مخصوصا اینکه ویلای ما آخرین ویلا بود و بعد از آن ساحل زیبا. اول هفته بود و وقت سفر نبود. شهرک آنقدر دنج و آرام بود که زیبایی‌اش صدچندان شده بود.

ویلای تمیزی بود که از قبل گرم و مرتب شده بود. طبقه‌ی پایین یک اتاق داشت و طبقه‌ی بالا دو اتاق و دو سرویس بهداشتی. حیاط بسیار تمیز و زیبایی داشت و دو دوچرخه هم در حیاط بود که می‌شد استفاده کرد.

هوا عالی و فضا بی‌نهایت دلنشین بود. تصور می‌کردیم که خیلی روزها باران ببارد اما خداوند بالای سرمان بود و هوا هر روز بهتر از دیروز بود. برعکس قزوین که امسال بی‌نهایت سرد شده است و ظاهرا در چند روز گذشته یکی از سردترین شهرهای کشور بوده است و هنوز همه جا یخ و برف بود و ما  در همان نیم ساعتی که در شهر بودیم مثل بید می‌لرزیدیم، در انزلی آب و هوا یار ما بود. هر روز خورشید خانم در نهایت ظرافت و زیبایی طلوع می‌کرد و جان شهر را گرم می‌کرد. باران هم اگر می‌بارید شب که ما خواب بودیم می‌آمد تا صبح هوا لطیف‌تر باشد.

روز اول را با پیاده‌روی چهار نفره (مادر و سه دختر) در شهرک شروع کردیم. آنقدر خندیدیم و عکس گرفتیم و راه رفتیم تا دیگر مادر اعلام خستگی کرد. قربانش بروم که پایه‌ی هر کاری هست. اگر راه رفتن برایش سخت نبود دنیا را فتح می‌کرد.

دو روز بعدی در منطقه‌ی آزاد انزلی به خرید کردن گذشت. بیشتر به هوای پدر و مادر دوست داشتیم خرید کنیم. خرید کردن برای پدر من آن هم به تنهایی کار واقعا سختی است. خوشبختانه در این سفر به دلیل همراهی ما توانست خریدهای خوبی بکند. مادر هم هر چه دوست داشت خرید. سمانه هم خوب خرید کرد. ساناز و حمید و سمانه و مهدی هر کدام یک یا دو جفت کفش کتانی هم خریدند. کتانی‌ها خوب بودند؛ بارکد‌هایشان و ظاهرشان که این را می‌گفتند. حالا باید استفاده شوند تا معلوم شود. از کنار کتانی‌هایی که بچه‌ها خریدند یک عدد توری شستشوی کفش به من رسید که برای من بهترین چیز بود، چون بسیار به آن نیاز داشتم و مدت‌ها بود که دنبال چنین چیزی می‌گشتم. امکان ندارد شما چیزی را بخواهید و جهان آن را برای شما مهیا نکند.

احسان هم فقط سه عدد تیشرت خرید. من هیچ چیزی نخریدم. در فضای خرید کردن نبودم. فقط احسان دوست داشت برای مادرش یک چیزی بخرد. هر چیزی که به من نشان می‌داد من تایید نمی‌کردم. می‌گفتم این‌ها به درد مادرت نمی‌خورند. او از این چیزها استفاده نمی‌کند.

تا اینکه ناگهان چشمم به یک پیراهن نخی خوشگل خورد. در همان دم گفتم این همان چیزیست که باید برای مادرت بگیریم. مطمئنم که دوستش خواهد داشت و برایش کاربرد دارد. پیراهن راه راه سرمه‌ای و سفید با قد متوسط، دو جیب، دکمه‌هایی که با نخ صورتی دوخته شده بودند، آستین‌های کوتاهِ برگردان که در قسمت کمرش کش داشت و جنس پارچه‌اش بسیار لطیف و نرم بود. همان موقع خریدمش.

شب دوم وقتی هوا تاریک بود من و ساناز در ساحل قدم زدیم و کلی حرف زدیم و بعد هم قدم زدن را در داخل شهرک ادامه دادیم. پدر نازنینم که مثل همیشه نگران بود چندین بار زنگ زد. واقعا برایم جالب است که آدم‌ها در هر وضعیتی که باشند آن چیزی که اصل و اساس درونشان است به قوت خودش باقی خواهد ماند. پدرم آن شب کاملا شنگول و سرحال بود اما نگرانی بابت دخترهایش چیزی نبود که حتی در آن وضعیت فراموشش شود. خلاصه که بالاخره طاقت نیاورده بود و آمده بود بیرون تا ما را پیدا کند و وقتی که به ما رسید و خیالش راحت شد با هم نیم ساعتی در شهرک قدم زدیم و به خانه برگشتیم.

روز سوم که از منطقه‌ی آزاد برمی‌گشتیم سمانه و مهدی را همراه پدر و مادر به خانه فرستادیم و خودمان رفتیم تا برای شب خرید کنیم. شهر را زیر پا گذاشتیم تا شیرینی پیدا کنیم. در نهایت به شیرینی فروشی «یلدا» رفتیم و چند مدل شیرینی گرفتیم. آب معدنی و ذغال و چیزهای دیگر هم تهیه کردیم و با دست پر به خانه برگشتیم. خیلی طول کشید تا غذا حاضر شود اما در نهایت شام مفصل و خوبی بود که به همه مزه داد.

به نظرم اوضاع شیرینی هم در شمال مثل غذا است؛ هیچوقت آنطور که انتظار داری نیست. شاید به خاطر آب و هوا است که خمیرها خوب عمل نمی‌آیند. نمی‌دانم. به هر حال چای و شیرینی خوردیم و شُکر کردیم.

روز آخر من صبح اول وقت بیدار شدم و خودم را حسابی پوشاندم و با دوچرخه بیرون زدم. زین دوچرخه برای من خیلی بالا بود اما دیگر مهم نبود. می‌خواستم چند دور بزنم. من اصلا دوچرخه‌سوار خوبی نیستم و دوچرخه‌سواری هم تفریحی نیست که دل من را ببرد. پیاده‌روی برایم بسیار جذاب‌تر از دوچرخه‌سواری است. اما به هر حال نمی‌شد که تا آنجا برویم و دوچرخه باشد و ما در شهرکی به آن دنجی و زیبایی دوچرخه‌سواری نکنیم. هوا آن وقت صبح بی‌نهایت سرد بود. اشک از چشمانم جاری می‌شد و در نیمه‌ی راه یخ می‌زد. نیم ساعتی دوچرخه سواری کردم و به خانه برگشتم. حمید را دم در خانه دیدم که می‌رفت قدم بزند.

به محض رسیدن شروع کردم به آماده کردن صبحانه و جمع کردن وسایل. بعد از صبحانه باید عازم رفتن می‌شدیم. صبحانه‌ی مفصلی خوردیم. پدر و مهدی و احسان و سمانه برای قدم زدن به ساحل رفتند و من و ساناز مثل برق همه چیز را جمع کردیم و همه جا را کاملا مرتب کردیم. به طوریکه اصلا انگار نه انگار کسی در این خانه ساکن بوده است.

من به عنوان گرداننده‌ی سفر در طول این مسافرت حواسم به همه چیز بود. همه‌ی کارها را مدیریت کردم و همه چیز را مهیا کردم و واقعا هم از این کار لذت بردم.

من به هیچ وجه دوست ندارم که در طول سفر کار کنم، به ویژه مهیا کردن غذا برایم مثل مرگ است. اما در این سفر به طرز عجیب و غریبی در هماهنگی با خودم و با تمام کارها بودم. شاید به خاطر حضور پدر و مادر بود و به این دلیل که دوست داشتم آنها تجربه‌ای عالی از سفر داشته باشند. ساناز هم تمام مدت کنارم بود و کمک می‌کرد. سمانه هم که فقط پای تلفن بود. بعید می‌دانم چیزی از سفر فهمیده باشد.

در این چند روز از تلویزیون و اینترنت خبری نبود. فقط جمع خانوادگی بود و معاشرت و هوای عالی و روزگار خوش.

آنجا یک دفتر گذاشته بودند که هر کسی که در این ویلا اقامت می‌کند چند خطی از تجربه‌اش بنویسد. من هم موقع حرکت کردن این‌ها را در دفتر نوشتم:

ما که آمدیم هوا دل‌انگیز و بهشتی بود و طلوع خورشید لطیف و بی‌نظیر

ما که آمدیم دریا سرشار و آرام بود و شهر صبور و پربرکت

ما که آمدیم همه چیز رویایی بود، امیدواریم برای شما بهتر باشد.

«به امید سفر مجدد به انزلی دوست داشتنی»

نامم را نوشتم و تاریخ زدم.

ساعت حوالی ۱۲ بود که خانه را تحویل دادیم و حرکت کردیم. مهدی عاشق اکبرجوجه است. مخصوصا این یکی اکبرجوجه که در جاده‌ی رشت-سراوان نرسیده به پلیس راه رشت است. با اینکه باید دور می‌زدیم اما تصمیم گرفتم که نهار به آنجا برویم تا خاطره‌ی خوب این سفر برای مهدی هم کامل شود. آنقدر ترافیک نبود و همه جا خلوت بود که دور زدن اصلا آزاردهنده نبود. بعد از نهار هم اعلام کردم که در استراحتگاه بعد از عوارضی می‌ایستیم برای چای و کلوچه داغ فومن.

از قبل فلاسک را مهیا کرده بودم. در هوای سرد جاده با چای داغ و کلوچه‌ی فومن تازه از جمع پذیرایی کردم. برای پدر هم کلوچه خریدیم و همانجا از هم خداحافظی کردیم.

همه راضی بودند، لپ‌های گل انداخته و حال خوبشان خبر از رضایتشان داشت. مهمتر از همه اینکه من خودم راضی بودم و کاملا حس می‌کردم که تمام بخش‌های سفر به بهترین شکل پیش رفته است.

قبل از سفر در دفترم نوشته بودم و از خداوند خواسته بودم که یک سفر عالی داشته باشیم که همینطور هم شد. وقتی برگشتیم دوباره نوشتم و سپاسگزار هر لحظه از سفر شدم.

من و احسان در قزوین از بقیه جدا شدیم. سفر بقیه به پایان رسید و سفر ما تا آخر هفته ادامه داشت.

پی‌نوشت: مادر احسان پیراهنش را خیلی دوست داشت. اولین باری بود که می‌دیدم از یک چیزی که برایش خریده شده تا این حد خوشش آمده است.

الهی شکرت…