من و تو

به‌سانِ زن، در دردِ هم آغوشی با خودش به‌سانِ مرگ که بی‌خبر می‌آید به‌سانِ عشق، آن هنگام که به فراموشی سپرده می‌شود و به‌سانِ زمین، زمانی که تنگ می‌شود برای بودنت تو درد می‌شوی در روزهایی که نبوده‌ای تنهاتر از آن که بودنت را حتی به خاطر بیاوری و من آن روز آنجا خواهم بود «برای تو» و بر عریانیِ دردهایت لباس خواهم پوشاند باشد که آغوشت آن روز باز باشد «برای من»

ادامه مطلب

دردهایت را در آغوش بگیر

زن همان است که اگر هزار بار دیگر زاده شوم می خواهم باشم

زن است دیگر؛ گاهی بی هوا می خندد به خاطره ای از اعماق ذهنش گاهی دلش می خواهد بزند زیر گریه ای بی دلیل گاهی با پوشیدن لباسی نو لبریز از شوق می شود گاهی دوست دارد در خیابان بدود گاهی روی نگرانی هایش لاک قرمز می زند گاهی می رقصد و گاهی در خودش فرو می رود زن است دیگر؛ آفریننده، فریبا، عاشق، شور انگيز...  زن همان نقطه ي ثقل جهان است که در نبودش تمام تعادل ها به هم می خورد. زن همان شاعر دلرباترین شعرهای جهان است؛ همان كه سعدي «دلستان» مي نامدش و حافظ «مه عاشق کش عیار» خطابش مي كند  زن همان مجموعِ شگفت انگيزِ اضداد است و عشق عصاي جادويي اش براي يگانه كردن تمام ضد ها زن همان رنگين كمان پس از باران است همان شبنم روي تن برگ در يك صبح جادويي همان نور و گرماي خورشيد بعد از يك شب طولاني زن همان شورِ زندگي ست، همان آرامِ جانها زن همان است كه اگر هزار بار ديگر زاده شوم مي خواهم باشم.

ادامه مطلب

برای هر زنی فقط یک مرد وجود دارد که…

براي هر زني فقط و فقط يك مرد وجود دارد كه اگر ديكته ي تمامِ كلمات را اشتباه بنويسد و يا تمامِ ضرب المثل ها را غلط به كار ببرد و يا تمامِ ترانه ها را وارونه بخواند، نه تنها ناراحت نمي شود و حرص نمي خورد و دلش نمي خواهد با پا به صورت طرف حمله كند، بلكه هر بار بيشتر و عميق تر مي خندد. (البته با فرضِ اينكه زنِ مذكور خودش ديكته بلد است.) اگر چنين مردي در زندگي ات سراغ داري مطمئن باش كه نمي تواني بدونِ او باشي و زندگي كني و خوش باشي. پس به سادگي از او نگذر.

ادامه مطلب