روزانه‌نگاری – پنجشنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۱

امروز از اول صبح به قول محمدرضا عبدالملکیان «باران چه یکریز و سرشار» می‌بارید.   دل تشنه‌ای دارم ای عشق صدایم کن از بارش بید مجنون صدایم کن از ذهن زاینده‌ی ابر مرا زنده کن زیر آوار باران مرا تازه کن در نفس‌های بارآور برگدوش گرفتم و قهوه را در حالیکه به منظره‌ی کوه و مه و باران نگاه می‌کردم خوردم. چنین روزهایی جزء عمر آدم محسوب نمی‌شوند، یعنی از عمر آدم کم نمی‌شوند بلکه انگار زمان متوقف می‌شود در چنین روزهایی. برای من که اینطور است. میزان لذتی که می‌برم قابل توصیف نیست. بودن در طبیعت برای من بهترین مراقبه است. دختر اردیبهشت انگار که از دل طبیعت زاده شده و هیچ زمانی سرزنده‌تر از وقتی نیست که به دل طبیعت باز می‌گردد. الان که می‌نویسم بعد از ۱۴ ساعت روزه‌داری، صبحانه‌ی مفصلی خورده‌ام و در بالکن طبقه‌ی بالا نشسته‌ام. باران دارد مثل دم اسب می‌بارد و مه غلیظی تمام فضا را در بر گرفته است. سمت راستم ردیف درختان کیوی و کاج‌هایی که رنگ سبزشان روشن و شفاف است زیر باران تازه می‌شوند. روبرویم شالیزار است که به کوه‌هایی پوشیده از درختان سبز منتهی می‌شود. چقدر سپاسگزار خداوندم که در زندگی‌ام شاهد چنین اعجازهایی بوده‌ام. مدت زیادی به صحبت با مهمان گذشت. او مردی دنیا دیده است که...

ادامه مطلب