ماجراهای خواهر عروس
جمعه بود؛ جمعهی قبل از عروسی سمانه، عروسی سمانه چهارم مرداد بود، روز چهارشنبه.
جمعه من بعد از حدود یک هفته برگشتم خونهی پدری. یک هفتهی طاقت فرسا کار کردن تو خونهی سمانه که بتونیم تا روز عروسی خونه رو آماده کنیم. اضافه کاریهای بیموردی که مجبور شدیم انجام بدیم، هر شب ساعت ۱ خوابیدن و ساعت ۶ بیدار شدن، یک بند کار کردن، استرس ِ اینکه بالاخره میرسیم این همه کار رو تموم کنیم یا نه، هماهنگیهای روزهای آخر نزدیک به عروسی.
همهی اینا اونقدر ما رو خسته کرده بود که وقتی جمعه رسیدم خونهی پدر و یه دوش گرفتم همونطوری با موهای خیس رفتم روی تخت و یادم میاد که داشتم با لبخند به حرفهای پدر گوش میکردم که نمیدونم راجع به چی حرف میزد. بعدش دیگه یادم نمیاد چی شد، یادم نمیاد کِی خوابیدم. مثل لحظاتی قبل از بیهوش شدن برای عمل جراحی که وقتی چشم باز میکنی میبینی اومدی بیرون و اصلا نمیدونی که این مدت چطوری گذشته؛ یه حس بیخبری خیلی خوبیه.
یک ساعت شد که در این حالت بودم و وقتی بیدار شدم در واقع بیدار نشدم بلکه دوباره زنده شدم. اما هنوز اونقدر خسته بودم که برگشتم قزوین تا دو روز دور باشم از ماجراهای عروسی. دوشنبه صبح دوباره...