ترس قابل احترام است
نوجوان که بودم یک روز در گوشهی سمت چپ شکمم یک نبض احساس کردم. احساس کردم که در واقع بهتر است بگویم نبض را میدیدم، به خوبی میدیدم که شکمم بالا و پایین میرود.
وحشت تمام وجودم را فراگرفته بود، فکر میکردم مریم مقدس شدهام. اما شکمم که بالا نیامد و از بچه که خبری نشد فهمیدم همان مریم معمولی هستم.
هنوز هم بعضی وقتها آن نبض را احساس میکنم و با خود میاندیشم که ترس عجیبترین حسیست که میتوان تجربه کرد و این عجیب بودن از دو جنبه است؛
اول اینکه با وجودیکه ترس یک حس است، اما عقل و منطق سرش...