صبح به دنبال مادر رفتم و یک بار دیگر به ادارهی آب رفتیم. آقایی که مسئول بود و باید پروندهی مادر را به ما میداد (که البته بگویم که آدم […]
امروز صبح نه قهوه خوردم و نه نوشتم. از وقتی چشم باز کردم مشغول آماده شدن و جمع کردن وسایلم شدم تا راهی قزوین شویم. این روزها با خودم فکر […]
بعضی روزها انگار که معادل یک هفتهاند. انگار که به اندازهی یک هفته کش میآیند. امروز یکی از آن روزها بود. صبح زود بیدار شدم و به کلینیکی که مادر […]
امروز قرار بود ساناز بیاید و این به من انگیزه میداد تا کارها را سریعتر انجام دهم. موفق شدم خانه را آمادهی پذیرایی از مهمان کنم. حتی میوه و خوراکی […]
یکشنبه یکم آبان… از آن شروعهای قشنگ است وقتی که هماهنگی میان تاریخ و روز اتفاق میافتد؛ یکشنبه – یکم… دوشنبه – دوم … سهشنبه – سوم… امروز صبح با […]
(قبل از اینکه ماجراهای شنبه را بنویسم خلاصهای از دو روز قبل را هم مینویسم) پنجشنبه روز قشنگی بود. نه برای اینکه اتفاق خاصی افتاده باشد. اصولا در زندگی آدمی […]
در چند روز گذشته مرتب به این موضوع فکر میکنم که خداوند چقدر کارش را خوب بلد است. حیرت میکنم از اینکه چگونه خداوند از کوچکترین امور این جهان گرفته […]
امروز اولین روز در خانهی جدید ما بود و البته همزمان آخرین روز در خانهی قدیممان هم بود اما به صورت معکوس. یعنی اول، اولین روز در خانهی جدید اتفاق […]
جابهجایی غولآسای ما روز چهارشنبه بیستم مهر ماه ۱۴۰۱ اتفاق افتاد. این جابهجایی از هر لحاظ غولآسا بود، هم به لحاظ فیزیکی هم به لحاظ روحی و روانی. من شب […]
دیروز از نظر من یک روز خاص بود، چون یک بار دیگر فهمیدم که خداوند هوای تک تک بندگانش را دارد و هرگز هیچ بندهای را به حال خود رها […]
پاهایم از درد ذُق ذُق میکنند، کمرم را به سختی میتوانم صاف کنم، دو روز است که بیوقفه ایستادهام و راه رفتهام. احساس میکنم فاصلهی بین دو شهر را پیاده […]
به نیمهی مهر ماه رسیدیم، به همین سرعت. این چند روز به لحاظ روحی توان نوشتن نداشتم. البته که وسطِ چیزی شبیه به یک انقلاب هم بودم اما اگر روحیهی […]