داشت اتفاق می‌افتاد… درست در مقابل چشمانم؛ طلوع جادویی‌اش را می‌گویم

خواندن را متوقف کردم و چشم دوختم به آسمان که تا لحظه‌ای پیش سیاه بود و حالا زرد و قرمز و نارنجی پاشیده شده بود بر پهنه‌ی بی‌کرانش

چرا این جادو هرگز اثرش را از دست نمی‌دهد؟

زمان از نگاه گیاه اصلا چیز عجیب و غریبی نیست چون اصلا وجود خارجی نداره.

برای گیاه زمان یعنی همین لحظه، همین حالا؛ یک دقیقه ی قبل همین حالا بوده، یک دقیقه‌ی بعد هم هنوز همین حالاست.

این فقط ما هستیم که قبل و بعد رو برای خودمون معنادار کردیم. یه ابزاری ساختیم که به وسیله‌ی اون دمار از روزگار خودمون در بیاریم و تازه بابتش به خودمون افتخار هم می‌کنیم

به خدا که ما اسبابِ خنده‌ی کائناتیم

گفتم اگر لبت گَزَم مِی خورم و شَکَر مَزَم / گفت خوری اگر پَزَم قصه دراز می‌کنی

من عاشق این غزلم، از همون بیت اول تا آخرین بیتش. اما در این بیت مذکور، دیگه تیر خلاص رو به قلب من زده. سعدی در این بیت معشوق جذابی رو تصویر می‌کنه.

عاشق به معشوق میگه اگر من به وصال تو برسم هم مست خواهم شد و هم شیرین کام. معشوق هم نه گذاشته نه برداشته گفته: «اگر من بهت فرصت چنین تجربه‌ای رو بدم که قطعا همین حال رو خواهی داشت، اما الان داری فکر و خیال باطل می‌کنی.»

معشوقی که در مقابل این شیرین‌ زبونی، به جای اینکه سرخ بشه و خجالت بکشه و سرش رو بندازه پایین، تو چشمای طرف نگاه میکنه و میگه «آره خب، معلومه که اینطوریه اما همه چیز بستگی به نظر من داره»

معشوقی که مطمئنه که رسیدن بهش چه حالی خواهد داشت و به طرف می‌فهمونه که این رسیدن اصلا کار ساده‌ای نخواهد بود. معشوقِ باهوشیه که با حاضر جوابی دلبرانه جذابیت خودش رو بیشتر میکنه.

یکی از قشنگی‌های شعر سعدی از نظر من (در حدی که من خوندم و فهمیدم) اینه که عاشق همیشه ارزش معشوق رو بالا می‌بره، حواسش به طرف مقابل هست و در واقع از طریق بالا بردن ارزش معشوق هست که به ارزش خودش اضافه می‌کنه نه از طریق پایین آوردن او. معشوق رو جفاپیشه و سنگدل نشون نمیده، بلکه او رو لایق جایگاهی که در اون قرار داره تصویر می‌کنه.

خیلی از ما آدم‌ها چون ضعیف و ناتوان هستیم فکر می‌کنیم فقط در صورتی می‌تونیم بالا بریم که دیگران رو پایین بیاریم. حتی در روابط نزدیکمون هم سعی می‌کنیم با پایین آوردن اعتماد به نفس طرف مقابل، احساس بالاتر بودن و قویتر بودن کنیم.

اما عاشق در شعر سعدی انقدر پُره و انقدر فهمیده است که می‌دونه ارزش دادن به معشوق نه تنها از ارزش او کم نمی‌کنه بلکه به مراتب او رو ارزشمند‌تر هم خواهد کرد.

عاشق در شعر سعدی یه جنتلمن واقعیه.

خانم «شیمبورسکا» می‌گوید:

“شهامت می‌خواهد
دوست داشتن کسی که
هیچ وقت
هیچ زمان
سهم تو نخواهد شد”

و من فکر می کنم که این عمیق‌ترین شکل دوست داشتن است؛ وقتی که حسِ دوست داشتنت به ورای احساس نیازت به تعلق می‌رود.

وقتی که می‌توانی دوست داشته‌ات را «مالک نباشی» و او را تنها به صِرفِ بودنش دوست بداری.

وقتی که می‌توانی با حفظ فاصله از آنچه یا آنکه دوستش داری هنوز از زیبایی‌اش لذت ببری.

وقتی که می‌توانی وارد نبردِ خونینِ «تصاحب» نشوی.

و وقتی می‌توانی نرسیدن و نداشتن را دلیل موجهی برای آسیب رساندن ندانی.

دوست داشتن آدم‌ها، چیزها، حس‌ها، فکرها و هر موجودیتی، تنها به صِرفِ بودنشان، همان تعریف واقعی از انسان بودن است.

این دوست داشتن شهامت نمی‌خواهد بلکه عشق و آگاهی می‌خواهد.

می‌بوسی در حالیکه نمی‌خواهی
نمی‌بوسی در حالیکه می‌خواهی

ظاهرا یک جابه‌جایی کوچک اتفاق افتاده است، انگار که یکی به دیگری گفته باشد «می‌شود من کنار پنجره بنشینم؟» و دیگری بزرگوارانه پذیرفته باشد.

اما در همین جابه‌جایی ساده همه چیز کاملا تغییر می‌کند؛ به یکی می‌گویند روسپی و به دیگری نجیب؛ همینقدر ساده‌لوحانه.

اما چیزی که ساده‌لوحانه‌تر است این است که خیلی‌هامان هنوز نمی‌دانیم که نه «خواستن و نبوسیدن» آن چیزیست که باید باشد و نه «بوسیدن و نخواستن».

درستش این است که «ببوسی درحالیکه می‌خواهی».

خواستن و بوسیدن، بوسیدن و خواستن و تکرار همین دو فعل…

و انسان تنها برای تجربه‌‌ی اعجازی که در حدفاصل میان این دو فعل اتفاق می‌افتد پا به این جهان نهاده است؛ برای «عاشق بودن» و «عاشقی کردن».

در حالیکه در مقابل پنجره‌ای که رو به منظره‌ای چشم‌ نواز باز می‌شد ظرف می‌شستم، شاهد اسیر شدن و کشته شدن زنبوری به دست عنکبوتی بودم و با اینکه کمی تلاش کردم تا او را نجات دهم اما در عین حال نمی‌خواستم اکوسیستم را بر هم بزنم، بنابراین تن دادم به تماشای این تراژدی و وقتی بچه عنکبوت را آن حوالی دیدم به مادر حق دادم که به دنبال غذا باشد.

بچه عنکبوت بعد از اینکه مطمئن شد که دست و پای زنبور، کاملا در تارهای تنیده شده توسط مادرش گیر افتاده است، خودش را به حوالی شکار نیمه جان رساند تا شاید فوت و فن‌های شکار را به صورت عملی بیاموزد.

فقط چند دقیقه‌ای حواسم از ماجرا پرت شد و وقتی سر برگرداندم نه خبری از زنبور بود، نه خانواده‌ی خوشبختِ عنکبوت و نه تار. در یک چشم بر هم زدن تمام صحنه از مقابل چشمم جمع شده بود. انگار که سردسته‌ی گروهی جنایتکار، بعد از کشتن وحشیانه‌ی فردی به افرادش دستور داده باشد که «این کثافت کاری رو جمعش کنید» و آنها هم در عرض چند دقیقه از شر آن خلاص شده باشند.

صحنه جمع شده بود، پرده افتاده بود، چراغ‌ها روشن شده بود و من دوباره خودم را در لحظه‌ی حال پیدا کرده بودم، آنجا در حال شستن ظرف‌ها و چند دقیقه‌ی بعد آنچنان غرقِ اموراتی دیگر شده بودم که تراژدی را کاملا از یاد برده بودم و انسان همینقدر فراموشکار است و شاید نخواهی بپذیری، اما همین ویژگیست که باعث می‌شود انسان در میان بهمن عظیم تراژدی‌هایی که هر لحظه بر سرش آوار می‌شوند بتواند نفس بکشد و به زندگی ادامه دهد و شاید به مذاقت خوش نیاید، اما من این فراموشکاری را و هر چیزی را که مرا دوباره به زندگی بر‌می‌گرداند عمیقا دوست می‌دارم.

جیره‌ی روزانه‌ی من از توجه کردن به خودم چند ساعت اول روز است؛ ساعات مابین ۵ تا ۸ صبح که من آن را مطلقا با کسی تقسیم نمی‌کنم.

وقتی شاهد این هستم که ساختمان‌های زشت و بدقواره، زیر تابش اولین اشعه‌های طلایی خورشید، آنقدر دوست داشتنی می‌شوند که می‌توانند قابل سکونت تلقی شوند، متقاعد می‌شوم که شاهدِ طلوع خورشید بودن تمام چیزیست که نیاز دارم تا بتوانم ادعا کنم که زندگی را زندگی کرده‌ام.

همینکه بتوانم بگویم آنجا بودم و آن صحنه را دیدم و لذت بردم تمام ادله‌ای خواهد بود که برای اثبات زیستنم به آن نیاز دارم؛ اثبات به خودم، به آن خودِ منتقدم که عادت دارد به دنبال دلایل قویتری باشد؛ به دنبال نتیجه‌ای ملموس که ثابت کند عمرت را به بطالت نگذرانده‌ای.

اما چه کسی می‌تواند به او که طلوع خورشید را دیده است و لذت برده است ظنین باشد که آیا واقعا زیسته است یا فقط عمر کرده است؟!!!

هیچ کس، حتی خود منتقدم.

اگر چه هر چه جهانت به دل خریدارند
مَنَت به جان بخرم تا کسی نیفزاید

چقدر خوب بلده این سعدی عاشقی کردن رو…

تصور کنید مزایده‌ی عشّاق داره برگزار میشه، همه قیمت‌ها بالاااا

سعدی میگه من جونم رو میذارم وسط تا کسی نتونه قیمت بالاتر بده

اگر من اون دوران بودم به هر ضرب و زوری بود خودم رو بین معشوقه‌هاش میچپوندم تا برای منم از این بیت‌ها بگه، بعد غش میکردم واسه عاشقی کردنش 🤭😄

البته همین الان هم غش می‌کنم…. ♥️♥️

تمام جنگ‌های عالم جنگ‌های داخلی‌اند… هیچ جنگی خارجی نیست.

آدم‌ها با خودشان می‌جنگند؛ با آن بخش از خودشان که نمی‌توانند بپذیرند بخشی از آنهاست و جنگ‌ها تنها زمانی پایان می‌یابند که آدم‌ها تا سنگرهای «پذیرش» عقب‌ نشینی کنند.

عزیزم، این روزها افکار درهم و برهم و به هم ریخته‌ای دارم؛ از آن زمانهاییست که دوست داری فقط یک گوشه‌ای بنشینی و به جایی در دوردست‌ها خیره شوی. اما آنقدر کار انجام نداده دارم که چنین بی‌خیالی‌ای بیش از حد فانتزی به نظر می‌رسد. البته بد هم نیست،‌ باعث می‌شود حواسم پرت شود.

عزیزم زیستن در این جهان گاهی تبدیل به چیز پیچیده‌ای می‌شود، اما تو لازم نیست به این چیزها فکر کنی. هنوز برای تو زود است که بخواهی از پیچیدگی‌ها سر در بیاوری.

شاید برایت جالب باشد که بدانی موهایم را کوتاه کرده‌ام و طبق معمول الان که تازه انجامش داده‌ام فکر می‌کنم که از همه‌ی مدل‌ها بهتر است و با خودم می‌گویم که دیگر همیشه همین کار را خواهم کرد. اما یک سمت مغزم زمزمه می‌کند که «از این حرف‌ها زیاد زده‌ای، ‘همیشه’ برای تو بسیار کوتاهتر از آن چیزیست که یک همیشه‌ی واقعی قرار است باشد. تاریخ انقضای این یکی ‘همیشه’ هم به زودی سر خواهد آمد.»

اما آن یکی سمت مغزم مقاومت می‌کند و می‌گوید «اما این بار فرق دارد». 

شاید هم واقعا فرق داشته باشد و نمی‌دانم چرا این کشمکش درونی لبخند بر لبانم می‌نشاند؛ این فکر که ممکن است چیزی واقعا برایم آنقدر فرق داشته باشد که همیشگی شود و از آن طرف، این فکر که چیز جذاب‌تری هم می‌تواند وجود داشته باشد که همیشگی بودن هر چیزی قبل از خودش را به سخره بگیرد.

مادرت خیلی وقت‌ها دمدمی مزاج می‌شود و این را کتمان نمی‌کند. چه فایده‌ای دارد که بخواهم خودم را بهتر از آنچه که هستم نشان دهم؟ این نه به تو کمکی می‌کند و نه به من. اصلا همین دمدمی مزاج بودن باعث می‌شود هرگز به این فکر نیفتم که نقشی یا نوشته‌ای را روی بدنم تتو کنم، و این دقیقا همان چیزیست که باعث می‌شود تو را به این دنیا نیاورم. راستش از مسیری که دکمه‌ی بازگشت نداشته باشد می‌ترسم. (درباره‌ی ترسو بودنم بعدا بیشتر برایت خواهم نوشت)

احتمالا می‌خواهی بگویی که باید این میل به تغییر را در خود مهار کنم تا دست کم دائما برای خودم تبدیل به یک غریبه نشوم که باید از نو بشناسمش و من این را می‌پذیرم. هرچند که پذیرفتنم نمی‌تواند لزوما منجر به نتیجه شود، اما حداقل آنقدر منطقی هستم که حرف درست را بپذیرم و آن را گوشه‌ی ذهنم نگه دارم. فکر می‌کنم همین هم خوب باشد.

خب عزیزم، برای امروز کافیست، تو هم بهتر است بخوابی، فردا روز شلوغیست.

از طرف مادری که رؤیای مادر بودن ندارد….

قسمت‌های قبلی را اینجا بخوانید:

قسمت اول

قسمت دوم

به خانمی که در باغچه‌ی حیاطش، که دیواری بسیار کوتاه داشت، کار می‌کرد «خسته نباشید» گفتم، در حالیکه گل‌های نارنجی بوته‌ای را که نمی‌دانستم چیست با آن عطر عجیبش در مشت چپم گرفته بودم و مراقب بودم فشاری به اندازه وارد کنم که نه گل‌ها له بشوند و نه از مشتم بیرون بریزند.

فشاری به اندازه…..

با خود می‌اندیشم: اندازه بودن خیلی مهم است و آدمِ اندازه‌ای بودن سخت‌ترین نوعِ آدم بودن است.

هر فردی که به شما مراجعه می‌کنه برای عکاسی، چه به عنوان مدل و چه یه فرد عادی، با هر چهره و هر اندامی که داره،

«به طرز شگفت‌انگیزی زیباست.»

این باید «باور قلبی» شما به عنوان یک عکاس باشه، نه اینکه اداش رو در بیارید.

اگر این باور قلبی رو نداشته باشید ممکن نیست بتونید عکس قابل قبولی از اون فرد بگیرید.

اگر شما فردی هستید که زیبایی آدم‌هارو بر اساس کلیشه‌های مزخرف اندازه‌گیری می‌کنید، در جریان باشید که در این حرفه تبدیل به یک عکاس کلیشه‌ای مزخرف خواهید شد.

.

.

پروژه: افرادی رو که دیگران «معمولی» یا حتی «نازیبا» تلقی می‌کنند پیدا کنید و ازشون بخواید که مدل شما بشن و با عشق ازشون عکاسی کنید و انقدر این کار رو ادامه بدید تا بتونید زیبایی درون افراد رو در عکس‌هاتون ثبت کنید.

نگاه متفاوت شما قطعا شما رو وارد سطح جدیدی از مسیر حرفه‌ای‌تون خواهد کرد.

دسته‌بندی‌ها

ردپاهای تازه

پادکست ردپاهای تازه | مریم کاشانکی
ردپاهای تازه
ردپاهای تازه - ۱۳ - «چرند پرند» - مگه داریم انقدر باحال؟
Loading
/
  • ردپاهای تازه - ۱۳ - «چرند پرند» - مگه داریم انقدر باحال؟

    ردپاهای تازه - ۱۳ - «چرند پرند» - مگه داریم انقدر باحال؟

    Oct 11, 2025 • 08:35

    «چرند پرند» - مگه داریم انقدر باحال؟

  • ردپاهای تازه - ۱۲ - دعای خلاقیت

    ردپاهای تازه - ۱۲ - دعای خلاقیت

    Oct 9, 2025 • 1:19

    دعای خلاقیت

  • ردپاهای تازه - ۱۱ - چگونه در اداره‌جات کارها را پیش ببریم؟

    ردپاهای تازه - ۱۱ - چگونه در اداره‌جات کارها را پیش ببریم؟

    Oct 9, 2025 • 22:15

    چگونه در اداره‌جات کارها را پیش ببریم؟

  • ردپاهای تازه - ۱۰ - با خدا نبودن هیچ فایده‌ای نداره

    ردپاهای تازه - ۱۰ - با خدا نبودن هیچ فایده‌ای نداره

    Oct 9, 2025 • 18:39

    با خدا نبودن هیچ فایده‌ای نداره

  • ردپاهای تازه - ۹ - عقده‌ی پیغمبری – اعترافات من

    ردپاهای تازه - ۹ - عقده‌ی پیغمبری – اعترافات من

    Oct 6, 2025 • 24:22

    عقده‌ی پیغمبری – اعترافات من

  • ردپاهای تازه - ۸ - دوست‌داشتنِ خود از مسیر بخشیدن

    ردپاهای تازه - ۸ - دوست‌داشتنِ خود از مسیر بخشیدن

    Oct 6, 2025 • 27:35

    دوست‌داشتنِ خود از مسیر بخشیدن.

  • ردپاهای تازه - ۷ - «چرند پرند» بخوانیم و کیف کنیم

    ردپاهای تازه - ۷ - «چرند پرند» بخوانیم و کیف کنیم

    Oct 6, 2025 • 11:14

    «چرند پرند» بخوانیم و کیف کنیم.

  • ردپاهای تازه - ۶ - ضرب‌المثل‌هایی که از شعر سعدی آمده‌اند

    ردپاهای تازه - ۶ - ضرب‌المثل‌هایی که از شعر سعدی آمده‌اند

    Oct 1, 2025 • 6:56

    ضرب‌المثل‌هایی که از شعر سعدی آمده‌اند

  • ردپاهای تازه - ۵ - عبور از ترس و رسیدن به آرامش با کلام مولانا

    ردپاهای تازه - ۵ - عبور از ترس و رسیدن به آرامش با کلام مولانا

    Oct 1, 2025 • 3:32

    عبور از ترس و رسیدن به آرامش با کلام مولانا

  • ردپاهای تازه - ۴ - فیلمِ خوب زندگی‌ را برای دیدن انتخاب کن

    ردپاهای تازه - ۴ - فیلمِ خوب زندگی‌ را برای دیدن انتخاب کن

    Oct 1, 2025 • 14:40

    فیلمِ خوب زندگی‌ را برای دیدن انتخاب کن