چه کسی گفته است که درِ گفتگو باید باز باشد؟ یا تمدنها باید با هم گفتگو کنند؟ یا مشکلات آدمها با گفتگو حل میشود؟
درِ گفتگو را باید محکم بست و قفل کرد و پشت در هم یک چیزی گذاشت که بههیچوجه باز نشود چون کسی جنبهی گفتگو ندارد؛ تمدنها جنبهاش را ندارند، از ما که آدمهای ساده و معمولی هستیم چه توقعی میرود.
گفتگو تشکیل شده است از گفت و گو، یعنی فلانی یک چیزی گفت حالا تو بگو. درحالیکه آنچه در حقیقت رخ میدهد این است: گفتگفت یا گوگو.
گوگو هم قشنگ استها، اصلن بیشتر آدمها دوست دارند فقط گوگو باشد؛ یکی فقط گوش کند و آنها بگویند و بگویند. اصلن مگر کس دیگری هم چیز قابل گفتنی دارد به غیر از آنها؟
در مجموع به نظرم هر چه گفتگو کمتر باشد آدم راحتتر است، هیچوقت از گفتگو نتیجهای حاصل نمیشود و چیزی جز صرف بیهودهی همان انرژی اندکی که داریم نیست.
نمیدانم چرا مشاوران و روانشناسان انقدر اصرار دارند به گفتگو، درحالیکه تا قبل از شروع گفتگو همه چیز سر جای خودش است، به محض اینکه آدمها تصمیم میگیرند در مورد چیزی گفتگو کنند همه چیز به هم میریزد.
من تا کنون گفتگو ندیدهام، تنها چیزی که دیدهام تلاش برای اثبات درستی نظرها و عقاید است یا تلاش برای قانع کردن همدیگر که دست آخر هم همه همانجایی هستند که پیش از شروع گفتگو بودند، چرا؟ چون نیامده بودند که گوش کنند، فقط آمده بودند که بگویند من بهتر از تو میدانم.
ناگفته نماند که خودم سردستهی همین آدمها هستم و چون جنس خراب خودم را میشناسم ترجیح میدهم گفتگویی نکنم.
الهی شکرت…
دال: خوب است که این روزها کسی حوصلهی خواندن ندارد.
صاد: چطور؟
دال: میخواهم چیزهایی بنویسم که دلم نمیخواهد کسی آنها بخواند.
صاد: بهتر نیست ننویسی؟
دال: نمیتوانم، دلم میخواهد یک جایی آن را نوشته باشم.
صاد: خب بهتر نیست اینجا منتشر نکنی؟
دال: دلم میخواهد بنویسم و رها کنم، مثل نامهای به مقصدی نامعلوم.
صاد: به هر حال اگر اینجا بگذاری یعنی هر کسی که از این حوالی رد شود میتواند آن را بخواند.
دال: مگر هر کسی که از حوالی نامهای رد شود آن را باز میکند و میخواند؟
صاد: خودت میگویی نامه، نامه تا میشود و درون پاکت میرود که تازه آن هم کنجکاوی آدمها را برانگیخته میکند، اگر جلوی خود را میگیرند و نمیخوانند به خاطر افکار روشنفکرانهای است که چیزهای دربارهی حفظ حریم شخصی و اینها میگویند.
دال: به هر حال وقتی جایی نوشته شده «لطفن این متن را نخوانید» آدمها باید احترام بگذارند دیگر، مگر نه؟
صاد: حالا چه میخواهی بنویسی که انقدر نگران خوانده شدنش هستی؟
دال: میخواهم داستان آن شبی را بنویسم که نزدیک بود با او بخوابم.
صاد: مسخره کردهای؟ اگر هم کاملن خوابیده بودی باز هم چیز دندانگیری از آب درنمیآمد، این همه آدم با هم میخوابند، شما هم یکی مثل همه، چه اهمیتی دارد؟ اصلن داستانت را روی دیوار بنویس، هیچکس میلی به خواندنش ندارد.
دال: اشتباه میکنی، همه کنجکاو همان چند دقیقهی قبلش هستند، چیزی که چنین روایتی را اروتیک میکند جایی حوالی اتفاق افتادنش است، وگرنه وقتی اتفاق میافتد که پورن است و جذابیتی ندارد. البته اگر بخواهم صادق باشم باید بگویم که دوست داشتم اتفاق بیفتد، دوست داشتم حس کنم که نزدیک بود اتفاق بیفتد.
صاد: خب، حالا داستانت را تعریف کن ببینیم منظورت از اروتیک چیست.
دال: نگفتم که میخواهم تعریفش کنم، گفتم میخواهم بنویسمش.
صاد: ای بابا، خب بنویس، پس چرا نمینویسی؟
دال: برای اینکه تو همین الان هم دندان تیز کردهای برای خواندنش.
صاد: لعنت به تو، اصلن چرا از اول دربارهاش حرف زدی، به من چه ربطی داشت، مینوشتی دیگر.
دال: چه اهمیتی دارد که دربارهاش حرف زده باشم یا نه، میدانی چند داستان اروتیک نوشته شده است که تو نخواندهای، این هم یکی از آنها، چه فرقی برایت دارد؟
صاد: بله، اما اولن روی آنها برچسب نزدهاند که «لطفن این متن را نخوانید»، میتوانیم هر وقت دلمان خواست بخوانیم، دومن آنها مربوط به شخصیتهای واقعی نیستند؛ چیزهایی هستند در کتابها یا فیلمها.
دال: پس اروتیک بودن در ذات برایت جذاب نیست، تو دوست داری داستانِ اروتیک یک آشنا را بدانی. اما من آن را بدون نام منتشر میکنم پس خودت را خسته نکن، هیچوقت نخواهی فهمید که این داستانِ من است.
صاد: اگر منم که پیدایش میکنم و از لج تو هم که شده برای همان کسی که دوست داشتی با او بخوابی هم میفرستم و میگویم که تو داستانشان را نوشتهای.
دال: حالا چرا انقدر تند میروی، مرا بگو که فکر میکردم میشود به تو اعتماد کرد.
صاد: راست میگویی، من تند رفتم، بیا از اول شروع کنیم. داستانت را بنویس و برای اینکه مطمئن شوی که آن را نخواندهام حقیقتی را هم در مورد من بنویس، چیزی که حس میکنی اگر بخوانم ساکت نخواهم ماند.
دال: قبول.
«لطفن این متن را نخوانید»
.
.
.
ناخودآگاه خودم را جمع کردم، قلبم طوری میزد که حس میکردم صدایش از بیرون هم شنیده میشود، صاد لعنتی گوشهای تیزی دارد.
الهی شکرت…
بعضی مفاهیم را آنقدر دستمالی کردهایم که رمقی برایشان نمانده است؛ مفاهیمی مانند موفقیت، خوشبختی، عشق، آزادی،…
وقتی بهشان میرسیم انگار به دستمالی کهنه رسیدهایم که دیگر حتی به درد گردگیری هم نمیخورد.
هر چه خودم را مرور میکنم میبینم بعد از این همه دستفرسود کردن آنها در هر دوره از زندگی، دست آخر هیچ تعریفی برایشان ندارم؛ چیزی که مال من باشد، چیزی که دلم بخواهد آن را مثل دستمالی نو با یک گلدوزی ظریف در جیبم بگذارم و هر جای زندگی که نیاز شد با لذت و افتخار از جیبم بیرون بیاورم.
هر بار که گمان کردم این مفاهیم را میشناسم توسط همانها غافلگیر شدهام. حالا وقتی ذهنم میخواهد تعریفی تازه را به من بفروشد میگویم از کجا مطمئنی که معنای خوشبختی را میدانی وقتی که هنوز این فیلم به پایان نرسیده است؟ شاید در سکانس پایانی اتفاقی بیفتد که مفهوم خوشبختی را برایت دگرگون کند.
کم نبود این همه تعریفِ به ظاهر پرمغز که دستآخر پوسیده از کار درآمدند؟ کم نیست این همه یاوهگوییِ بیثمر؟
به دنبال معنا بودن برایم بیمعنا شده است؛ معنایی در کار نیست، همه چیز یک گذار است، یک تغییر مداوم از حالتی به حالتی دیگر.
مولانای جان میگوید:
آنچ با معنیست خود پیدا شود
وانچ پوسیدهست او رسوا شود
اجازه میدهم هر چیزی خودش خودش را معنا کند، من برای معنایابی زیادی دستفرسودم.
الهی شکرت…
به شکل و قیافه و قد و قواره و خانوادهات دلخوش نباش، حسابی دستهایت را بکش تا بلند شوند، چرا که دستِ کوتاهت را پیشانیِ بلندت جبران نمیکند، همین.
پ.ن: آیا در حال آب بستن به عناوین باقیمانده هستم؟ نیتاش را کردهام اگر خدا قبول کند، فقط عذاب وجدان دارم، میترسم «مشغولذمه»ی این عنوانها شوم (دلم میخواهد مغزِ کسی که این عبارت را ساخته است باز کنم و ببینم داخلش دقیقن چه خبر است).
با اینکه میترسم از خِفْت شدن در کوچههای تنگ و تاریک مغزم توسط این عنوانها، اما خودِ مغزم دیگر مرزهای ترس از ترسیدن را رد کرده است، از بس که تحت فشار است 😐
الهی شکرت…
خیلی به این سوال فکر کردم، دیدم الان هم چندان تفاوتی با یک اسب وحشی ندارم، پس احتمالن زندگیام توفیر چندانی با امروز نداشت.
اما اگر بخواهم دقیقتر به این سوال جواب دهم باید بگویم که اگر اسبی وحشی بودم از آن مشکیهای با ابهت نبودم یا از آن سفیدهای چشمنواز، حتی قهوهای خوشایندی هم نبودم، یک قهوهای کاملن معمولی بودم؛ یکی از آنهاییکه آدمها میگفتند ارزش رام کردن ندارد.
عضو گله نبودم، آنقدر وحشی بودم که اسبهای دیگر هم با من میانهای نداشتند، اما وحشی بودنم نقابی بود بر ترسهای درونیام؛ در واقع شجاعتم نبود که مرا رامنشدنی میکرد بلکه وحشتم بود.
شبها خواب به چشمم نمیآمد و روزها هوشیار بودم. در خوردن زیادهروی نمیکردم تا به وقت دویدن چابک باشم.
(گفتم که حالا هم زندگیام توفیری با آن زمان ندارد.)
میتوانستم بگویم که اگر اسبی وحشی بودم آزادانه دشتها را درمینوردیدم، از هیچ چیز نمیترسیدم و به هیچ چیز دلبسته نبودم، اما تو حقیقی نبودن این ادعا را میفهمیدی.
پس میگویم که اسبِ وحشیِ آرامی بودم، اما این آرامش وحشیانه را با چیزی تاخت نمیزدم؛ حاضر نبودم یک اسب مسابقهی خوشنام باشم یا متعلق به صاحبی مهربان و نوازشگر، قانع نبودم به جایی گرم و نرم، یا مراقبتهای ویژه یا غذایی آماده.
من بهای این آزادی را با زیستن در دل ترس میپرداختم، اما آزادی توأمان با ترس را به اسارتی ایمن ترجیح میدادم.
و این ادعایی باورکردنی است، چرا که من آن را زندگی کردهام؛ در دل عمیقترین ترسهایم به نوازش عادت نکردم و به امنیت تن ندادم.
الهی شکرت…
کاش میشد با جهانهای دیگر تماس تصویری گرفت تا تحمل دلتنگیها سادهتر شود.
کاش میشد هر از گاهی تماسی با آن طرف گرفت، جبرانِ بوس و بغل را نمیکرد اما دور بودنها را سادهتر میکرد؛ مثل وقتی که کسی مهاجرت کرده است.
مرگ هم یک جور مهاجرت است از سرزمینی به سرزمینی دیگر؛ تا همین یکی دو دههی قبل، برای آنهایی که هجرت میکردند تماس گرفتن کار سادهای نبود. آدمها دوریها را به امیدِ خوب بودنها و برگشتنها تاب میآوردند.
حالا تماس تصویریْ تابآوری را سادهتر کرده است.
احساس میکنم ما را تبعید کردهاند به سرزمینی دورافتاده بدون هیچ مسیر ارتباطی، حالا ما باید بیخبر ماندنها را تاب بیاوریم؛ به امید روزگارِ روشن و تازهی مردمانِ مهاجر.
من اما قانعم به یک تیک آبی کنار یک احوالپرسی ساده.
الهی شکرت….
آرزوهایی که سالهاست روی زمین ماندهاند و از جایشان بلند نمیشوند، آرزوهایی که توان حرکت کردن را از دست دادهاند. نه اینکه از ابتدا نمیتوانستند حرکت کنند، میتوانستند، خوب و راحت هم حرکت میکردند، اما از یک جایی به بعد دیگر نتوانستند، انگار که ترس به جانشان افتاد و از آن زمان به بعد زمینگیر شدند. ترسیدند از بلند شدن و حرکت کردن.
شاید تحقیر شدهاند یا نادیده گرفته شدهاند یا شاید حتی شکست کوچکی خوردهاند. آنها ناامید و مضطرب روی زمین نشستهاند، شجاعت حرکت کردن را از دست دادهاند، میترسند از بلند شدن چون ممکن است زمین بخورند، تصور میکنند بهتر است در جای امنشان بنشینند؛ نه تلاشی لازم است و نه شکستی در کار است.
اصلن انگار نه انگار که زمانی آرزوهایی پرشور و سرزنده بودند که میتوانستند سر از آسمان دربیاورند، باورشان شده که همیشه همینطور زمینگیر بودهاند.
در اثر بیتحرکی توانشان تحلیل رفته است، یکی باید به آنها بگوید که ضعفشان نه از ناتوانی بلکه از بیحرکت ماندن است. یکی باید به آنها بگوید که اگر متولد شدهاند پس ارزشمندند.
کافیست اولین قدمهای کوچک را بردارند تا آتششان دوباره جان بگیرد و به خاطر آورند که متعلق بودهاند به قلبی گرم و پرحرارت، پس همیشه میتوانند برخیزند.
ننشیند آتشم چو ز حق خاست آرزو
زین سو نظر مکن که از آن جاست آرزو
الهی شکرت…
اصلن یقین میکنی که چه بشود؟ مگر تا به حال از یقین کردن چه خیری نصیبت شده است؟
هر بار که میگویی مطمئنم که فلان، یا شک ندارم که بهمان، سدی ساختهای جلوی چیزهایی بهتر از آن.
اگر به درستیِ باورهایت یقین داری از همیشه بیشتر بترس، چون کافی است که زندگی کمی سرِ دوربینش را بچرخاند و زاویهی دیگری را نشانت دهد تا بفهمی که تمام یقینهایت از روی ناآگاهی بودهاند.
گمانْ در را نیمهباز نگه میدارد، اما یقین در را میبندد.
مگر میشود درِ امکان را بست و ناامید نشد؟
گمان که میکنی، اگر بشود که عالی است اما اگر نشود هم چیزی را از دست ندادهای، اما یقین که میکنی دیگر باید بشود تا حالت خوب باشد، اگر نشود پیش خودت کوچک میشوی.
یقین که میکنی دیگر جایی برای شگفتی باقی نمیگذاری، اما گمان یعنی انتظار شگفتی.
یقین در پی حقیقت نیست، سوال نمیپرسد، زنده و جاری نیست. یقین اندیشه را مسدود میکند.
یقین مجبورت میکند که در خدمتش باشی، اسیرت میکند.
به هیچ چیز یقین نکن، مگر به اینکه همیشه چیزی هست که ندیدهای و همیشه چیزی هست که نمیدانی.
الهی شکرت…
بعضی آدمها در بعضی موقعیتها قرار نیست بمیرند، یعنی مطمئنی که نمیمیرند؛ مثلن فیلمی که «رایان گسلینگ» و «آنا دی آرمس» در آن بازی میکنند پُرواضح است که مرگ برای این شخصیتها تعریف نشده است؛ حتی اگر بدون چتر نجات از داخل هواپیما بیرون بپرند یا مورد اصابت دو گلوله و دوازده ضربهی چاقو قرار بگیرند.
اگر فیلمنامهنویس خیلی جسور باشد نهایتن بوسهی آخر داستان را از آنها دریغ میکند، اما زنده ماندن که حق مسلمشان است.
اما اگر یکی از ما به جای آنها بودیم، به راحتی با اولین مشت مرده بودیم چون قطعن به گیجگاهمان میخورد، از بس که گیجیم و معلوم نیست لای دست و پای اراذل و اوباش چه میکنیم.
روسها ضربالمثل جالبی دارند که میگوید «کسی که قرار است غرق شود، هرگز سقوط نمیکند.» یعنی برای مردنِ هر کس شیوهای در نظر گرفته شده است و غیر از آن اتفاق نمیافتد.
برای این شخصیتهای جذاب هنوز شیوهای لحاظ نشده است، اما برای ما یک لیست پنجاه تایی در نظر گرفتهاند که از هر کدام جان سالم به در ببریم توسط دیگری بلعیده خواهیم شد.
ما اگر زمین بخوریم سه هفته بستری میشویم، اما آنها بعد از دومین گلوله چهل و پنج کیلومترِ دیگر به دویدن ادامه میدهند؛ مثل وقتی که چراغ بنزین روشن میشود و ماشین چند کیلومتر دیگر هم راه میرود.
مرگ با ما سرِ شوخی ندارد یا اگر هم دارد شوخیهایش مرگبارند.
الهی شکرت…
خیلی چیزها در برابر هم قرار میگیرند؛ چشم در برابر چشم، مشت در برابر مشت، لب در برابر لب.
اما کم پیش میآید که آرنج در برابر آرنج قرار بگیرد، وقتی دو آرنج به هم نزدیک میشوند سریع از هم فاصله میگیرند؛ مثلن وقتی دو آرنج همزمان روی دستهی صندلی قرار میگیرند، یا وقتی که دو نفر از کنار هم عبور میکنند و آرنجهایشان به هم برخورد میکنند به سرعت از هم دور میشوند، انگار که از هم فرار میکنند.
آرنجها تمایل ندارند وارد تقابل با یکدیگر شوند، انگار که در کنار هم معذباند، با هم راحت نیستند.
اما وقتی که دو نفر میخواهند با هم مچ بیندازند آرنجها بسیار به هم نزدیک میشوند، مدت زمان زیادی در برابر هم میمانند، چون راهی برای فرار کردن نیست. مچها میخواهند بجنگند اما آرنجها میخواهند فرار کنند، آنها به این نزدیکی عادت ندارند.
اما این کنار هم ماندنِ اجباریْ آنها را به هم نزدیک میکند، طوری که در هم گره میخورند؛ یک آشنایی ناگزیر، یک همراهی ناخواسته.
آرنجها به هم تکیه میکنند، مبارزهی مچها دیگر برایشان مهم نیست، فقط میخواهند کنار هم باشند؛ درهم تنیده، یکی شده، میگویند کاش این جنگ هرگز تمام نشود و همان لحظه در آغوش هم زمین میخورند.
الهی شکرت…
وقتی روح بدن را ترک میکند ناگهان جسم چنان سنگین میشود که چندین نفر نمیتوانند بدن فردی لاغر را به سادگی حرکت دهند، درحالیکه همان بدنْ زمانی که روح در آن حضور داشت هزاران کار کوچک و بزرگ را در چشم برهمزدنی انجام میداد.
روح چگونه میتواند چیزی به این سنگینی را مثل پرِ کاهی اینطرف و آنطرف ببرد؟
خودش چه وزنی دارد که میتواند این وزن را جابهجا کند؟
به نظرم اینکه میگویند روح سبک و بیوزن است حقیقت ندارد، یا بهتر است بگویم این تمام حقیقت در مورد روح نیست؛ روح وقتی که هست سبک به نظر میرسد؛ هر چند وزن سنگین جسم را به دوش میکشد. اما وقتی جسم را ترک میکند و میرودْ وزن نبودنش به قدری سنگین میشود که هیچکس نمیتواند آن را به دوش بکشد.
شاید روح تنها چیزی باشد که وزنِ نبودنش از وزنِ بودنش بسیار بسیار بیشتر است؛ آنقدر بیشتر که حتی دست نیرومند زمان هم قادر به حرکت دادنش نیست.
الهی شکرت…
بعضی جملهها قبل و بعد دارند؛ زندگی را تقسیم میکنند به قبل و بعد از حضورشان، نمیشود راحت از کنارشان گذشت، نه اینکه لزومن خوشمعنی و خوشحالت و خوشآهنگ باشند، گاهی اوقات تلخاند یا بدمعنی و بدآهنگ، اما همهشان یک ویژگی مشترک دارند؛ اینکه حقیقیاند؛ واقعی، زنده، راست و پوستکنده.
آنها گاهی مثل سنگی درون برکهای آرام میافتند و برکه را متلاطم و گِلآلود میکنند و گاهی مثل آبی روی آتش میریزند و آن را سرد و فسرده میکنند.
آنها گفته و شنیده نمیشوند، بلکه گذاشته و برداشته میشوند؛ جسم دارند، وزن دارند، بُعد دارند.
آنها مثل یک سنگریزه کنار خیابان نیستند که به گوشهای پرتابشان کنی، حجمی بزرگاند بر سر راهت که اگر میخواهی عبور کنی باید جابهجایشان کنی، باید آنقدر کنارشان بمانی تا راهی برای حرکت دادنشان بیابی.
آنها جملههایی هستند که سرشان به تنشان میارزد، باد هوا نیستند، ارزشمندند چون تغییردهندهاند و حرکتدهنده، و جالب اینجاست که اغلب این جملهها را خودت به خودت میگویی.
الهی شکرت…



