نوشتن دربارهی یک کلمه با جملهساختن با همان کلمه کاملن متفاوت است. دو تجربهی بسیار متفاوت رقم میخورد از این دو تمرین؛ مثلن اگر بخواهی دربارهی آب بنویسی شاید بنویسی «آب انتخاب اول و آخر من در میان تمام نوشیدنیهاست.» یا مثلن «آب در برابر هیچچیز مقاومت نمیکند، صرفن عبور میکند و همین ویژگی آن را تبدیل به قویترین عنصر در طبیعت کرده است که راهش را از میان عظیمترین صخرهها میگشاید و پیش میرود.»
اما اگر بخواهی با همان آب جمله بسازی شاید بنویسی «بابا آب داد.» به هر حال یک جملهی کامل است؛ فعل و فاعل دارد و معنی مشخص. یا شاید بنویسی «زندگی به آب وابسته است.» یا مثلن «آب در هر ظرفی که ریخته شود شکل آن ظرف را به خودش میگیرد.»
با این مقدمه باید بگویم که فعلن در حال و شرایطی نیستم که دربارهی چیزی بنویسم، نهایتن میتوانم جمله بسازم.
جملههایی از این قبیل:
موسیقی: چگونه موسیقی چشمانت را نشنوم وقتی نگاهت را همه جا میبینم؟
عشق: تو نیستی و عشق هنوز از تنها جایی که برمیتابد نگاه توست در عکسهای زیبایت.
گفتوگو: صدای گفتوگوی قلبم با جای خالیات آنقدر بلند است که نمیگذارد هیچ شبی بخوابم.
داستان: میشد این پایان را تبدیل به داستانی بلند کرد، اما قلبم نویسندهی خوبی نیست و هر بار فقط یک کلمه مینویسد؛ مادر.
پرهیز: میپرهیزم از پرداختن به چگونگی دوامآوردن قلبم در نبودن تو و تو کاش نپرهیزی از کمک به یافتن پاسخِ «چگونه دوباره با تو بودن».
لبخند: نور، لبخند میزند به تاریکی و تاریکی اگر لبخند بزند تبدیل میشود به نور، برای همین است که دهانش را بسته نگه میدارد و برای همیشه تاریک میماند.
مرور: مرور میشود هر روز خاطراتت در دالانهای پر پیچوخم ذهنم که همه به هم راه دارند اما هیچ راه خروجی نیست.
خلوت: خلوت میکنم با صادقانهترین بخشهای وجودم و آنها تعجب میکنند از دیدن من در این برهنهترین حالت ممکن.
رنگ: چه رنگهایی که با تو رفتند از زندگی و جایشان را به سیاه و خاکستری دادند.
احساس: ناشیانهترین احساسهایم آنهایی هستند که تا قبل از رفتن تو نمیدانستم که وجود دارند.
لمس: لمس دوبارهی تنات آرزویی است که با خود به گور خواهم برد. پس راست میگفتند که آدمیزاد بعضی از آرزوهایش را با خود به گور میبرد.
مزه: مزهی تو را دیگر نمیدهد زندگی؛ همان شیرینیِ به اندازهی سالم را.
شعر: من تو را شعر میگویم ای شاعر بیشعر من.
بو: میخواهی بدانی زندگی بدون تو چه بویی میدهد؟ هیچ بویی؛ بعد از تو همهی بوها رفتهاند، همانطور که همهی طعمها و همهی دلخوشیها.
قرار: بیا قرار بگذاریم که روزی یکبار همدیگر را ببینیم؛ من هر روز میآیم سر قرار و تو هر روز موهایم را با باد نوازش کن، من میفهمم که آمدهای.
تمرین: برای پذیرفتن جای خالیات، چه تمرینی باید انجام داد؟
شب: شبْ معشوقهای بیرحم است که نه تنها کام نمیدهد بلکه روز عاشق را هم تباه میکند.
تغییر: درونت نقشهی جهان داری؛ حالا بیندیش که چه تغییری میتواند کاری کند که سر از قارهای دیگر دربیاوری؟
الهی شکرت…
امروز مواجههای ویژه با چند لحظهی بخصوص داشتم که دلم میخواهد همه را ثبت کنم.
نخستین مواجهه، دیدن پسری حدودن ده ساله در مغازهی پدرش بود که به جای پدر کارت میکشید. او با سرعتی مثالزدنی مبلغ و سپس رمز را در دستگاه کارتخوان وارد کرد و رسید داد. برای خود من تا مدتها تبدیل کردن تومان به ریال یک چالش بود، تا اینکه فهمیدم نیازی به تبدیلکردن نیست، کافیست رقم را به تومان وارد کنی و در نهایت یک صفر بگذاری برای ریال. پسربچه حتمن این را میدانست اما بههرحال واردکردن صحیح یک مبلغ و سپس یک رمز آن هم با سرعتی بالا چیزی نیست که از یک بچهی ده ساله انتظار برود.
دومین مواجهه وقتی بود که برای چاپ عکس به یک چاپخانه رفتم. این اولین باری که برای چاپ به آنجا میرفتم. قبلن با چاپخانهی دیگری کار میکردم که متاسفانه آنها کسبوکارشان را که خانوادگی هم بود تغییر دادند. همان دوستان عزیز این یکی چاپخانه را معرفی کردند.
به محض ورود هُرم یک هوای داغ که از چیزی شبیه به یک بخاری ساطع میشد اما همراه بود با بوی غلیظ جوجهکباب به صورتم خورد. همزمان پنج یا شش مرد هم در رفتوآمدهای سریع بودند و صدای چند مرد هم از جاهای دیگری شنیده میشد اما خودشان دیده نمیشدند. یکی از آقایان مرا شناخت؛ گفت شما پیغام داده بودید؟ گفتم بله، و همچنان بسیار متعجب بودم از اوضاع و اصلن نمیفهمیدم چه اتفاقی دارد میافتد.
آقایان دائم میرفتند و میآمدند درحالیکه منقل برقی در حال کبابکردن جوجهها بود و بوی جوجهکباب همه جا را برداشته بود. تعدادی جوجه هم که قبلن از سیخ بیرون آمده بودند وسط نانها منتظر خوردهشدن بودند. مکرر هم به من تعارف میکردند که جوجه بخورم و من با خندهای که جمع نمیشد تعارفات را رد میکردم.
یکمرتبه آقای سالداری از بیرون آمد و گفت «نادیا بخور، جونِ جمال بخور. تو نخوری من نمیخورم نادیا، فلانی بیا ببین نادیا نمیخوره….» همکارش گفت اسمشان را از کجا میدانی؟ گفت «نمیدونم، من بهش میگم نادیا.» من وسط خندههایم گفتم مریم، همکارش گفت «همون نادیا بیشتر به موهای شما میخوره.» از نظرشان به خاطر شکل موهایم بهتر بود اسمم نادیا باشد تا مریم.
آن آقا انقدر اصرار کرد که سبب شد من با دستهای کثافتی که بعد از نزدیک به سه ساعت رانندگی به هر کجا و ناکجایی مالیده بودم تلاش کنم یک تکه جوجه را از سیخ بیرون بیاورم. آنقدر داغ بود و آنقدر وضعیت برایم عجیب بود که از شدت خنده روی پاهایم بند نبودم. چندین بار سعی کردم آن را بیرون بکشم اما از شدت داغی نمیتوانستم و غش میکردم از خنده. همان آقا هم با دست خودش تلاش کرد که کباب را بیرون بیاورد و همزمان به همکارانش میگفت «نادیا میخواد این یکی رو بخوره ولی نمیتونه.» سپس ادامه داد که «من اومدم اینجا گفتم این قرقاول از کجا اومده؟»
من به معنای واقعی کلمه در «کمدی موقعیت» گیر افتاده بودم و از شدت خنده نمیتوانستم حرف بزنم.
گفتند ما امروز کلهپاچه خورده بودیم برای همین دیر نهار خوردیم. مرد بسیار محترمی که ظاهرن پدر پسرهای جوانتر و صاحب چاپخانه بود میگفت این چیزها جوانها را خوشحال میکند.
در نهایت درحالیکه دو تکه جوجهی حسابی دستمالی شده را خورده بودم با دو عکس ۳۰ سانتیمتر در ۴۰ سانتیمتر، نصبشده روی شاسی، و بعد از صد بار تشکر و دعای خیر بیرون آمدم.
هیچوقت گمان نمیکردم که در حین انجام یک کار تخصصی با چنین تجربهای مواجه شوم، اما برایم بسیار دلنشین بود.
سومین مواجهه در حین گوشکردن به یک قطعهی موسیقی بود. تنها هنری که بارها و بارها توانسته اشک مرا دربیاورد موسیقی است؛ اصلن نمیفهمم چطور میتواند قلبم را لمس کند، چگونه موفق به این کار میشود که من بارها خودم را در حال گریستن مییابم. طوریکه امروز گریه میکردم یکطوری بود که اگر کسی میدید شاید فکر میکرد از غم است، اما از شعف بود. همزمان میشنیدم و اشک میریختم و از ذهنم میگذشت که این چه تجربهای است و زندگی عجب چیز درخشانی است و میگفتم الهی هزار هزار بار تو را سپاس برای زندهبودن، برای وجود آزادانهی موسیقی آن هم در این سطح، برای شنیدن، حسکردن، درککردن و برای از یادنبردن اینکه تمام اینها از جانب تو و هدیهی توست.
الهی شکرت…
گفتوگوهای درونی حتی پس از سالها تلاش برای کمرنگکردن یا دستکم نشنیدنشان با همان وضوح قبل به گوش میرسند و میکوشند میخ خودشان را در زندگی بکوبند. در این میان تنها چیزی که میتواند تفاوت کند اقدام بر خلاف نظر این گفتوگوهاست که به آنها مجال خودنمایی بیش از حد را نمیدهد که اگر اینطور نباشد گفتوگوهای درونی انسان را از پا درمیآورند و زمینگیرش میکنند.
هنوز خیلی اوقات خود را درحالی مییابم که صدای درون مغزم برای منصرفکردن یا وادار کردنم، هرچه در چنته دارد به کار میگیرد؛ تحقیر، خشم، یادآوری، منطق، احساس گناه، ناامیدی.
دریافتهام که نمیتوانم متوقفش کنم، تنها کاری که قادر به انجامش هستم اقدامکردن سریع در نخستین لحظات شروع یک گفتوگوی تازه است. اقدام سریع مثل این است که تو با صدایی بلندتر حرف بزنی و در نتیجه صدای اقدام خودت را بشنوی به جای آن صدایی که نابودگرِ شور و عشق و انگیزه است.
الهی، کمککن صدای تو را که امیدبخش و گرم و روشن است، بالاتر از هر صدایی بشنویم.
الهی شکرت…
بهترین شیوهی قدردانی از چیزیْ استفادهی درست از آن چیز است، استفادهای که منتج به مراقبت از آن میشود.
اگر از وسیلهای درست استفاده کنیم قدردانِ داشتنش بودهایم. این شیوهای بسیار کارآمدتر از این است که فقط در کلام بگوییم قدردان هستیم. اگر رابطهی زیبایی داریم باید از آن مراقبت کنیم نه اینکه صرفن بگوییم شکرگزار داشتنش هستیم.
اگر میخواهیم قدردان نعمت بینظیری مانند بیان باشیم باید از کلاممان به درستی استفاده کنیم؛ آن را صرف دروغ یا حرفهای بیهودهای که منجر به آزار کسی میشوند نکنیم. افرادی که از نعمت بیان بیبهرهاند بخش عمدهای از زندگی را تجربه نمیکنند؛ شغلهای مناسب، ارتباطات مناسب، حضور در جوامع، انجام سریع و سادهی کارهای روزمره مانند امور اداری و بانکی و غیره، لذتِ حضور در میان عزیزان و بسیاری موهبتهای دیگر.
ما که از این نعمت بیهمتا بهرهمند هستیم باید با استفادهی درستْ قدردانی خود را نشان دهیم، کافی نیست که فقط در کلام قدردان باشیم.
برای قدردانی از نعمت بینایی باید از آن در مسیری درست استفاده کنیم؛ دیدن زیباییها و پرهیز از چشم دوختن به هرچیزی که چشم ما شایستهی نگاهکردن به آن نیست.
برای قدردانی از نعمت شنیدن باید از گوشهایمان برای شنیدن مناسبترین و زیباترین اصوات بهره ببریم؛ موسیقی خوب و کلام مناسب.
هر بار که از تن و ذهن و وجودمان در جهتی نامناسب استفاده میکنیم در واقع کفران نعمت کردهایم. انگار هر روز به رابطهمان ضربه بزنیم و بعد بگوییم من که همیشه شاکر بودم، چرا رابطه دوام نیاورد. یا هر روز گوشهای از خانهمان را خراب کنیم و وقتی کاملن تخریب شد متعجب باشیم که چرا قدردانْبودنمان نتوانسته آن را حفظ نماید.
اگر از هر نعمتی که داریم با عشق و به درستی استفاده کنیم بهترین شیوهی قدردانی را در پیش گرفتهایم.
الهی شکرت…
«مادر» کار کردن با اپلیکیشنها را بلد نبود، از گوشی برای زنگزدن و به ندرت هم برای عکسگرفتن استفاده میکرد. کاش اینستاگرام را بلد بود و آنجا عکس گذاشته بود، دوست داشتم ببینم چه چیزهایی بیشتر مورد علاقهاش بودند، کاش واتساپ داشت و برای پروفایلش عکس گذاشته بود؛ مثل مادرانی که عکس بچههایشان را روی پروفایلشان میگذارند و آدم میفهمد چقدر عزیزند برای مادرشان.
مادر هیچوقت از علائقش حرف نمیزد، همانطور که هرگز نمیگفت چیزی را دوست ندارد.
همیشه میگفت من با تلویزیون به همه جای جهان سفر کردهام؛ منظورش دیدن برنامههایی بود که به مناطق دیدنی جهان سر میزنند. وقتی رفت، سررسیدی پیدا کردیم که در آن اسم جاهایی که سفر کرده بود را نوشته بود.
نمیدانم چرا مدام این احساس را دارم که زندگی برایم به پایانِ زودهنگامی رسیده است؛ پایانی که به این زودیها انتظارِ آمدنش را نداشتم و گمان میکردم که قرار است ادامه داشته باشد، حتی ادامهی شیرینی را هم در تصور داشتم.
میدانم که تجربهکردن تمام ابعادِ غم در این سنی که من هستم شاید از هر زمان دیگری مناسبتر باشد؛ نه آنقدر کم است که با ترس جایگزین شود و نه آنقدر زیاد که ناامیدی جایش را بگیرد. اما نمیدانم چرا من غم را شبیه به کودکی که هراسیده یا میانسالی که مأیوس گشته تجربه میکنم. از همهی آنها بدتر، حسرت پی حسرت در قلبم تلنبار شده است.
حالا که یکساله شدن رفتنِ مادر درست بغل گوشمان است به این نتیجه رسیدهام که من از درون یارای معاملهکردن با غم را ندارم، چیزی از بیرون باید این معامله را جوش بدهد و یا ما هرگز سازش نخواهیم کرد.
(همین تاریخ بود یک سال قبل که آن تماسِ خانهبرانداز را گرفتند و خبر دادند که مادر در بیمارستان است و من دقیقن امروز ناچار شدم تمام ماجرا را برای شخصی در ادارهای تعریف کنم و همانجا اشک بریزم.)
هیچ شوقی برای هیچ شروعی ندارم و تنها پناهگاهی که در این طوفان میبینم ادبیات است. من مثل مادر با ادبیات سفر میکنم به جهان درون و بیرونم، هرچند که چشم به رسیدن ندارم.
الهی شکرت…
دلت میخواهد خانهای در طبیعت در جایی بکر با منظرهای حیرتانگیز داشته باشی و هر روز از دیدن دشتهایی که منتهی میشوند به کوههای پوشیده از درختان سرسبز و منظرهی بیبدیل سروهای ناز در هر گوشه و کنار و گلهای وحشی و غروبهای افسونگر لذت ببری و در چنین فضایی بنویسی و بخوانی و چای بنوشی و حضور داشته باشی، از سوی دیگر میاندیشی که شاید آنی دیگر گرفتار غمِ از دستدادنها شوی و یا به پایان مسیرت برسی.
فرصت زیستن بسیار بسیار کوتاه است؛ این کوتاهی از یک سو انسان را نسبت به شیوهی زیستنش حساس میکند و سبب میشود مراقب چگونگیها باشد و از مسیرهایی که همراستا با درونش نیستند بپرهیزد و از سوی دیگر او را پریشان و ناامید مینماید.
خواهرم میگفت در حضور و غیاب هر روزهی خداوند حاضری بزن، بگو من حاضرم در این لحظه و اینجا و در حال حسکردن و تجربهکردنم. پس دیگر دیر نخواهد شد، وقتی دیر میشود که سر کلاس غایب باشی.
پدر به بامزهترین شکل ممکن گفت «من امروز یه عمل جراحی سنگین داشتم، ساعت ۷ توی اتاق عمل بودم.» و بعد اضافه کرد که «پتوی پروستاتی رو جراحی کردم که با موفقیت هم انجام شد و بعدش هم بخیه زدم.»
ماجرای پتوی پروستاتی این است که پدر پتویی دارد که طول عمرش برمیگردد به اواسط دوران دانشجویی من، تقریبن ۲۰ سال قبل، اما آنقدر آن را دوست دارد که حاضر نیست بیخیالش شود. پتوی بیچاره از زور کار کردن پروستاتش بیرون زده بود. کرکهای داخلی پتو جمع شده بودند در چهار گوشهی آن و از هر طرف یک زائدهی ورآمده بیرون زده بود. پدر پتو را شکافته، کرکهای جمعشده را خارج کرده و دوباره دوخته بود. اما انصافن جراحی موفق و تروتمیزی انجام داده بود، اگر نمیگفت هیچکس شک نمیکرد، انگار که جراحی پلاستیک هم کرده بود.
با دوستم رفته بودیم خرید، در قسمت شامپوها به دنبال شامپو بدنی میگشتیم که پوست را خشک نکند. خانمی که مسئول بود گفت «این رو ببرید، این برای پوستهای Very Dry هست، خیلی خوبه.» و اشاره کرد به نوشتهی روی شامپو. من دیدم نوشته است Every Day Care.
یعنی Every Day را Very Dry خوانده بود. قاعدتن چنین فروشی هرگز اتفاق نخواهد افتاد. (خدا میداند خودم چقدر از این سوتیها دادهام و انتظار داشتهام که کار پیش برود.)
این هم از آن وسواسهای عجیب یا شاید بیهودهی من است؛ اینکه فکر میکنم باید در خواندن و تلفظکردن دقیق بود، چه زبان خودمان باشد یا هر زبان دیگری. زبان وسیلهی ارتباط آدمهاست، وسیلهای برای اندیشیدن و تجربهی زیستن به شکلی کاملتر.
چرا نباید برایمان مهم باشد که چطور از آن استفاده میکنیم؟
الهی شکرت…
در آن روزی که گِلها میسرشتند / به دل در قصهٔ ایمان نوشتند
اگر آن نامه را یک رَه بخوانی / هر آن چیزی که میخواهی بدانی
تو بستی عهد عقد بندگی دوش / ولی کردی بِنادانی فراموش
کلام حق بدان گشته است مُنزل / که تا یادت دهد آن عهد اول
اگر تو دیدهای حق را در آغاز / در اینجا هم توانی دیدنش باز
صفاتش را ببین امروز اینجا / که تا ذاتش توانی دید فردا
اینها را «شیخ محمود شبستری» در «گلشن راز» گفته است.
با اینکه لحظههایم آغشته به غماند اما خدا میداند که چه اندازه قدردان خدایی هستم که هر لحظه صفاتش را بروز میدهد؛ رحمت، شفقت، عشق.
صفاتی آنقدر پیدا که نمیشود ندیدشان.
الهی شکرت…
ما ایرانیها گزارهی ثابتی داریم که هر سال اواخر شهریورماه یا اوایل مهرماه آن را به کار میبریم: «امسال هوا زود سرد کرده.» سپس دو روز از منعقدشدن این گزاره نگذشته است که هوا از تابستان هم گرمتر میشود و دستکم به مدت یک ماه به تباهکردن شعور و شخصیت ما ادامه میدهد.
اما ما از طبیعت درس عبرت نگرفته و سال آینده نیز با حسکردن اولین رگههای سرما از این گزاره بهره میبریم.
البته چیزی که این گزاره را آزارنده مینماید نه کاربرد نابهجای آن است و نه هرگز صادقنبودنش، بلکه آن «کرده»ی عجیب است که حال آدم را نابسامان میکند و سبب جبههگیری در برابر آن میشود.
سرد کرده؟ اگر سرد شده باشد چطور میشود؟
«سردکردن» مگر نباید در مقابل «گرمکردن» باشد؟ مثل گرمکردن غذا.
سردکردن انگار عملی است که توسط کسی انجام میشود، هوا که خودش خودش را سرد نمیکند، شاید هم میکند و من خبر ندارم.
(به هر حال «کردن» فعل مهمی است؛ حالا میخواهد سردکردن باشد یا گرمکردن یا هر نوع دیگری.)
اینکه میگویند «درخت خشک کرده است.» نیز از همین قبل کردنهاست، انگار که درخت خودش خودش را خشک کرده است.
عزیزْ جان، باور کن که وصلهی «کردن» به طبیعت نمیچسبد، باورِ طبیعت به شدن است، به اینکه دستی از بیرون سببِ چیزی شده است، دستی که قدرت بینهایتش قبل از هر کردن و بعد از شدنی در کار بوده و هر چیز را در جای درستش قرار داده است.
الهی شکرت…
دعای خلاقیت را بشنوید:
ای خالق بیهمتا،
هر روز را با یاد و نام تو آغاز میکنم.
خود را همچون ابزاری به دستان خلاق و قدرتمند تو میسپارم.
وجود خود را به روی خلاقیتِ ذات الهی تو میگشایم
و تسلیم تو میشوم.
به استقبال اندیشههای نو و راههای تازه میروم
و یقین دارم که توسط تو هدایت خواهم شد.
یقین دارم که تسلیمِ تو بودن ایمنترین راه است.
میدانم که خلاقیت، ذات الهی تو و از آن توست.
از تو میخواهم زندگیام را آنگونه که مشیّت توست شکوفا سازی
یاری کن تا همهی ما از طریق تو شفا یابیم و کامل شویم.
یاری کن تا یکدیگر را دوست بداریم،
از شکوفایی یکدیگر مراقبت کنیم،
رشد یکدیگر را تشویق کنیم
و ترسهای یکدیگر را بفهمیم.
یاری کن تا بفهمیم که باارزش و دوستداشتنی هستیم.
یاری کن تا خلاقیتمان عبادتی به درگاه تو باشد.
خوشا به حال کسانی همچون «جولیا کامرون» که ایدههای درخشانی مانند «نوشتن صفحات صبحگاهی» را به جهان عرضه میکنند که برای میلیونها نفر نه تنها راهگشای مسیر خلاقیت، بلکه گرهگشای بغرنجترین احوالاتشان میشود.
شاید آن زمان که این ایده را طرح میکرد فکرش را هم نمیکرد که یک نفر این گوشهی دنیا، ۹ سال صفحات صبحگاهی بنویسد و برایش دعای خیر کند.
الهی شکرت…
موکت در حدفاصل میان اتاق و راهرو بلند شده است، یعنی از اول هم در همین وضعیت بود، بالاخره بعد از هزاربار گیرکردنِ پا و قرارگرفتن در شرف کلهمعلق شدن، همت میکنم و چسب و قلم میخرم و آن قسمت را میچسبانم. چندین کتاب و وزنه را رویش میگذارم تا حسابی محکم شود. یکی از کاربردهای اصلی کتاب همین است؛ اینکه به جای وزنه استفاه شود. البته کتاب باید از چاپهای قدیمی باشد که کاغذ ارزانتر بود و از کاغذهای باکیفیت استفاده میشد، نه حالا که یک کتاب سیصد صفحهای سه گرم وزن دارد.
موکت را که میچسبانم یادم میافتد که کل طبقهی پایینِ خانهی پدر را موکت کردم، آن هم نه به شکلی معمولی؛ تمام زوایا و گوشهوکنارهها و قناسیهای دیوار را درآوردم. حدودن چهارده ساعت زمان برد که در دو روز انجام شد، به نظرم برای یک تازهکار زمان خوبی است.
از اندیشیدن به کاری که انجام دادهام حیرت میکنم، حقیقتن کار دشواری بود؛ موکت ضخیم بود و قابلیت تاشدن نداشت، به همین دلیل درآوردن گوشهها و زاویهها واقعن سخت بود. یکی دیگر از دغدغهها صاف بریدن بود، صاف که یعنی مطابق با دیوار، چون خیلی جاها دیوارها قناسی دارند. وقتی میبریدم چوبی را زیر دستم میگذاشتم تا یک وقت چیزی را اشتباهی برش نزنم. از چوب باریک و بلندی هم به جای خطکش استفاده میکردم. خلاصه که واقعن سخت بود. تا چندین روز عضلات چهارسر پاهایم گرفته بودند. چرا باید چنین پروژهای را گردن بگیرم و انجامش دهم؟ آنقدر از این کارها کردهام که دیگر ذهن و بدنم چون و چرایی ندارند و فقط انجام میدهند.
دوستی داشتم که میگفت من در خانه جاروبرقی را از یک اتاق به اتاق دیگر نمیبرم. نمیدانم آن شکلی درست است یا این شکلی، از یک سو انجام دادن هر کاری خون تازهای در رگهای عزتنفس انسان به جریان میاندازد و از طرف دیگر گاهی واقعن احساس فرسودگی میکنم. حس میکنم اگر تا پایان عمر استراحت کنم جبران برخی از دورههای زندگیام نخواهد شد؛ مثلن دوران کارگاه که انگار بردهای بودم در حال ساخت اهرام مصر. تنها چیزی که برایم باقی مانده یک سپاسگزاری بزرگ است، چون هر چیز دشواری ساختهی دست بشر است و هر چیز سادهای ساخت خداوند و او بود که مرا از دشواری رهانید.
چند وقت قبل که تصادف کوچکی داشتم، دو نفر از نمایشگاه ماشینی که همانجا بود برای کمک آمدند؛ شیشهها را جمع کردند و آب آوردند. تمام مدت در ذهنم بود که تشکر کنم اما فرصت نمیشد. گلدان کوچکی میگیرم و برای قدردانی میروم. خودشان نیستند، یادداشتی مینویسم و به شاگردشان میدهم. نوشتن چقدر چیز قشنگی است؛ من اگر باشم از گرفتن یک یادداشت تشکر واقعن خوشحال میشوم، به نظرم خیلی بیشتر از هر هدیهای میتواند حس انسان را منتقل نماید و در ذهن و قلب بماند.
به پدر سر میزنم، یک نارنگی جانانه دستم میدهد که تا رسیدن به خانه میخورم؛ خنک است و خوشطعم، جگرم تازه میشود، دستم بوی نارنگی میگیرد. مدارک ماشین را که جاگذاشتهام برمیدارم و میروم پمپ بنزین. چندین ماه قبل حرف از «تجربهسازی» بود، تا آن زمان هیچوقت خودم بنزین نزده بودم. به خودم گفتم نکند میترسی از بنزین زدن؟
همانوقت در جهت تجربهسازی از خانه بیرون زدم؛ جایگاه خلوتی را در نظر گرفتم، از مسئول جایگاه خواستم یادم بدهد چطور بنزین بزنم و او با خوشرویی، تمام نکاتِ لازم را گفت. از آن زمان دیگر خودم بنزین میزنم، تجربهی دلچسبی است که اعتمادبهنفسم را بیشتر کرده.
چند وقتی میشود که از ایدهسازی دست برداشتهام و با نوشتن از روزمرگیها سروته یادداشتهایم را هم میآورم. خیلی سادهتر است. باید یک عمر سادهنویسی کنم تا جبران روزهای سخت بشود.
الهی شکرت…
امروز به سراغ دو کار اداری رفتم. کارم که تمام شد نشستم در ماشین و زارزار گریه کردم. قلبم میگفت «چه بدبختی تو که باید بیفتی در پی این کار، به همه توضیح بدهی و انجامشدنش را پیگیری کنی. کجا قرار ما با روزگار این بود؟» میگفت «من دیگر طاقت این مواجهه را ندارم.»
تنها جایی که قلبم زبان درمیآورد و حرف میزند اینجا و در این مورد است، یا بهتر است بگویم تنها جایی که صدایش بلندتر از صدای ذهن است.
در مسیر برگشت از هایپر خرید کردم، وقتی رسیدم خانه و چند دقیقهای گذشت متوجه شدم که دو قلم از چیزهایی که خریده بودم نیستند، گفتم حتمن آنها را برنداشتهام، درحالیکه واقعن خسته بودم برگشتم آنجا، به صندوقدار توضیح دادم و خانم جوان با خوشرویی گفت بردارید، در فاکتور ثبت شده است. وقتی رسیدم جلوی در خانه با خودم گفتم نکند در آن یکی نایلون بوده و من دقت نکردم. پلهها را به سرعت بالا رفتم و نایلون را نگاه کردم، نه نبود، خیالم راحت شد که اشتباه نکرده بودم. میخواستم برگردم پایین و ماشین را داخل بگذارم که یادم افتاد چند قلم دیگر هم خریده بودم که آنها هم نیستند. فهمیدم که حتمن تمام خوراکیها با هم در یک نایلون بودهاند و من آن نایلون را کامل جا گذاشتهام. (حواسپرتی یار همیشگی غم است.) دوباره برگشتم هایپر (خدا را شکر که نزدیک است) و باز توضیح دادم، خانم جوان حوالی صندوق را نگاه کرد و دید بله یک نایلون با همان محتویاتی که من میگفتم هست.
من هم دو قلمی که دوباره گرفته بودم را پس دادم. این را برای ذهنهای وسواسی مینویسم که میپرسند آن دو قلم چه شد؟ نکند نگه داشته باشد، نه عزیز جان، حواسم بود، پس دادم. مغز خودم چنین مغزی است؛ اگر مثلن در یک فیلم وسیلهای دست شخصیت باشد و در صحنهی بعدی آن وسیله نباشد و بعد یکجایی دوباره پیدایش شود آن هم درحالیکه شخصیت جایی اقامت نکرده یا هیچ اتفاق خاصی نیفتاده است ذهنم واقعن آشفته میشود و میگوید چطور چنین گافی میدهند؟ این وسیله باید چسبیده باشد به شخصیت، همانطور که یک آدم عادی چنین وسیلهای را نگه میدارد تا به مقصد برسد، آن را از خودش دور نمیکند. واقعن مغز درگیری دارم.
وقتی بالاخره به خانه رسیدم ساعت ۱ ظهر بود؛ گرسنه و تشنه و خسته بودم، تازه میخواستم قهوهی صبح را بخورم. بعدش هم طبق معمول افتادم به جان خانه و بعد از آن هم کاری دیگر بیرون از خانه و سر زدن به پدر که تازه برای خودش خرید کرده بود و با ذوق به ما نشان میداد. کلی از خاطرات شیرین بچگیاش را گفت که با اینکه بارها آنها را شنیدهام اما هنوز هم واقعی و جاندارند، وقتی تعریف میکند انگار که تازه اتفاق افتادهاند؛ شفاف و پاک. شاید یک زمانی از آنها نوشتم.
یکی از ویژگیهایی که واقعن سبب کنارهگیری من از آدمها میشود گشتن به دنبال مقصر است؛ آدمهایی که نمیتوانند مسئولیت آنچه برایشان رخ میدهد را بپذیرند یا نمیتوانند بپذیریند اتفاقی که رخ داده است باید به همان شکل روی میداده و حتمن دلیلی برای آن وجود دارد، پس نیازی نیست که کسی یا چیزی را بابتش سرزنش کنند. ضعیفترین آدمها به دنبال مقصر میگردند؛ به دنبال کسی یا چیزی که نتیجهی نامطلوب را گردن او بیندازند و روحیهی ضعیفشان را ارضاء کنند.
به نظرم ضعفهای شخصیتی آدمها مثل یکجور نقصعضو است، حتی از آن هم پررنگتر و واضحتر دیده میشود، عجیب است که خود ما این نقصعضوِ قابل ترمیم را نمیبینیم و کاری برایش انجام نمیدهیم.
صدای جیرجیرک میآید و ماشینهایی که بیوقفه رد میشوند. ترجیح میدهم به جیرجیرک فکر کنم به جای اندیشیدین به نقصعضو آدمهای ضعیف. (کاملن مشخص است که عصبانی هستم و تمام چیزهایی که یادگرفتهام مثل جدا ندانستن خودم از چنین نقصهایی تبدیل به اطلاعاتی بیهوده شدهاند.)
الهی شکرت…
من زبان غم را بلد نیستم، نمیدانم به چه زبانی باید با او حرف بزنم و چطور ارتباط بگیرم. حس میکنم این رابطه هرگز شکل درستی پیدا نخواهد کرد؛ من عاجزم از هر مواجههای با غم و غم هم تکلیفش را با من نمیداند. من در مقابلش درمانده و ناتوانم و او در مقابل من معذب و پریشان.
انگار ما عروس و دامادی بودیم که تا شب عقد همدیگر را ندیده بودیم، ناگهان ما را به هم نشان دادند و حالا نمیدانیم چطور باید با هم معاشرت کنیم. من تور را از روی صورت غم برداشتم و انگار با چیزی مواجه شدم که انتظارش را نداشتم. نه اینکه عروسِ غم زیبا نباشد، نه، اتفاقن هست، فقط اینکه نگاهش یک طور عجیبی است، طوری که انگار پا وسط مرداب گذاشتهای، هرچه بیشتر نگاه میکنی عمیقتر فرو میروی.
نگاهش شمشیر بلندی است که به سادگی خودش را به ژرفترین بخش وجودت میرساند و آنجا را دچار خونریزی میکند، جایی که هیچ دستی نمیرسد آنجا برای مرهم گذاشتن و نزدیک است که از خونریزی بمیری.
نمیشود این عروس را پس زد، عقد انجام شده است، خبری از پا پسکشیدن نیست، باید راه کنارآمدن با آن را بیابی وگرنه یک عمر عذاب با خودت به خانه بردهای.
ساعت ۹:۳۰ شب درحالیکه تازه از حمام آمده بودم و هیچ قصد بیرون رفتن از خانه را نداشتم ناگهان لباس پوشیدم و زدم بیرون. سر کوچه یک پیتزافروشی باز شده است که افتتاحش همزمان بود با از دنیارفتنِ مرد همسایه.
در این دو سال که دستبهگریبانِ بیماری بود، هر زمان که پیاده از خانه بیرون میرفتم و از مقابل بالکن میگذشتم او را آنجا میدیدم، بالکن تبدیل شده بود به تنها جایی بیرون از خانه که او میرفت، هوای آزاد را فقط در بالکن تجربه میکرد و زندگی را از زاویهی دید بالکن تماشا میکرد. حالا از مقابل جای خالیاش در بالکن میگذرم. به زودی پارچههای پیام تسلیت را از در و دیوارها برمیدارند، دوست و فامیل و آشنا زندگیهایشان را از سر میگیرند و در گفتگوهای شبانهی پاییزیشان میگویند «راحت شد، داشت عذاب میکشید.» اهل خانه میمانند با نوعروسی که انگار از خارج آمده است و زبانش را بلد نیستند.
دو بچه با هم جروبحث میکنند؛ ظاهرن قاشق برای بستنیهایشان کم گرفتهاند، یکی به دیگری میگوید «تو برو بگو دو تا قاشق دیگه بدن.» و آن یکی فریاد میزند که «من دیگه نمیتونم برم بگیرم.»
خودم را در آن بچهها میبینم؛ خودی که نمیتواند بگوید چه میخواهد، خودی که خجالت میکشد و خودش را کم میبیند برای خواستن و داشتن.
الهی شکرت…


