بعضی‌ها طوری با شوخی‌ها مواجه می‌شوند که آدم فکر‌ می‌کند خانواده‌هایشان احتمالن از دل کتابهای تعلیمات اجتماعی بیرون آمده‌اند؛ همانقدر اتوکشیده و منظم و داخل کادربندی به طوریکه همگی در یک کیف سامسونت جا می‌شوند. انگار که هرگز کسی سربه‌سر کسی نگذاشته است و حرف مسخره یا خنده‌داری به دیگری نزده است. شاید هم واقعن […]

رفته بودم عطاری، قبل از من آقایی در حال خرید کردن بود، وقتی او از جلوی پیشخوان کنار رفت متوجه‌ی مرد میانسالی (حدودن ۷۰ ساله) شدم که روی صندلی کنار فروشنده‌ی جوان نشسته بود و منتظر بود تا اقلام مورد نظرش فراهم شوند. مرد میانسال از فروشنده‌ی جوان پرسید «اون‌ آقا چی گرفت؟» فروشنده گفت […]

هنوز بی‌هوا دستم می‌رود سمت گوشی که زنگ بزنم و حالت را بپرسم اما یادم‌ می‌آید که گوشیِ خاموشت ماه‌هاست که در کشوی میزم است و شماره‌ات در میان مخاطبان محبوبم دیگر هرگز صدای تو را به گوشم نخواهد رساند. شاید باور نکنی اما چیزی که دمار از روزگار آدم درمی‌آورد همین «هرگز» لعنتی است؛ […]

آدم‌هایی را می‌شناسم که به‌هیچ‌عنوان حاضر نیستند غذای سرد را در دهانشان بگذارند و در هر شرایطی، حتی در بیمارستان و قطار هم به دنبال وسیله‌‌ای برای گرم کردن غذا می‌گردند. اما به چشم دیده‌ام که وقتی مجبور شدند، ساندویچی که دو سه ساعت قبل از فریزر درآمده بود و محتویاتش هنوز کاملن یخ‌زده بود […]

آدمیزاد قوه‌های زیادی دارد؛ قوه‌ی بینایی، شنوایی، ادراک، تخیل، تجسم، … اما به نظرم مهم‌ترین و البته کمتر دیده‌شده‌ترین قوه‌اش قوه‌ی «گیرایی» است. بیشتر آدم‌ها مثل تفلون نگیرند؛ شوخی‌ها را نمی‌گیرند، نکته‌ها و درس‌ها را نمی‌گیرند، رابطه را نمی‌گیرند، موقعیت‌ها را نمی‌گیرند (خودم جزء همین بیشتر آدم‌ها هستم.) به نظرم اگر دانشمندان همه‌ی کارها را […]

من واقعن از غافلگیری خوشم نمی‌آید؛ نه دوست دارم کسی را غافلگیر کنم و نه دلم می‌خواهد کسی مرا غافلگیر کند. اصلن چه بلاهتی که تصور می‌کنیم می‌شود کسی را برای روز تولدش غافلگیر کرد، مگر اینکه دچار آلزایمر موقتی شده باشد. اینکه آدمها اصرار دارند یکدیگر را برای تولدشان یا هر مناسبتی غافلگیر کنند […]

حوالی بیست سالگی موسیقی معشوقه‌ام بود، حاضر بودم همه‌ی زندگی را بگذارم و آن را بردارم؛ ملالِ شهرِ غریب را با نواختن ساز از دلم می‌تکاندم و شور جوانی را با همنوازی در گروهی کوچک و اجرای کنسرت‌های محلی ارضاء می‌کردم. بعد از یک اجرا، دم غروب درحالیکه در ماشین پدرم به سمت خانه می‌رفتیم […]

۱. به خداوند اعتماد کن؛ او تو را تا اینجا نیاورده است که اینجا رها کند. ۲. به یاد داشته باش که زندگی در این جهان بسیار بسیار کوتاه‌ است. ۳. مهم نیست که چه شغلی داشته باشی یا چه میزان درآمدی، مهم این است که هر روز (تکرار می‌‌کنم هر روز) سبک زندگی مورد […]

یکی از قشنگی‌های زبان فارسی این است که در آن چیزی به چیزی غالب نیست؛ مثل یک غذای خوب (تنها ملاک من برای خوب بودن یک غذا این است که در آن طعمی به طعمی دیگر غالب نباشد، بلکه همه‌ی طعم‌ها به یک اندازه باشند و غذا در نهایت یک مجموعه‌ی خوش‌طعم باشد، بی‌آنکه بتوان […]

حتمن دیده‌اید که گوشی‌ها سیستم «تصحیح خودکار» دارند و می‌توانند کلماتی که اشتباه نوشته می‌شوند را اصلاح نمایند. این سیستم در گوشی من فعال بود، یک بار برای یک نفر نوشتم «ما تنگش نمی‌کنیم.» (منظورم تنگ کردن سایز لباس بود.) این را به سرعت نوشتم و ارسال کردم. بعدن که پیامم را دیدم چیزی که […]

در میان ده‌ها تعمیرگاه گیربکس و صافکاری و تنظیم باد و چه و چه یک «قرمه‌سبزی» هم هست؛ رستورانی که تابلوی قرمه‌سبزی‌اش چشمک می‌زند، بعد هم عبارت «همراه با برنج ایرانی» آهسته آهسته از آن رد می‌شود. آیا دلم قرمه‌سبزی می‌خواهد؟ نه، برنج نمی‌خورم، پس هیچ خورشی برایم جذاب نیست. سه سال بیشتر شده است […]

چشم دوخته بود به منظره‌‌ای که می‌رفت تا در تاریکی شب کاملن از نظر پنهان شود. پلک هم نمی‌زد، نمی‌خواست آخرین لحظه‌هایش را از دست بدهد؛ درختان نارنج که سنگین شده بودند از وزن بچه‌نارنج‌ها‌، چند کاج بلند که فقط بالای سرشان شاخ و برگ داشت و باقی را زده بودند، درختان لُخت تبریزی، مه […]