فقط یک چیز در این جهان هست که همهی ما انسانها در آن وجه اشتراک داریم آن هم «مادر داشتن» است. حتی پدر داشتن اینطور نیست، چون دستکم مسیح به عنوان یک مثال نقض از پدر داشتن وجود دارد. اما تکتک مایی که قدم به این جهان نهادهایم بدون استثناء مادر داشته یا داریم. شاید […]
گاهی در جمعهایی قرار میگیرم که ساعتها در مورد خالص بودن روغن زیتون و اینکه از کجا باید تهیه شود و یا فرا رسیدن زمان تهیهی ربخانگی صحبت میکنند. در خانههایشان که حضور دارم میبینم فلفلها را از نخ آویزان کردهاند تا خشک شوند و یا خودشان دست به تهیهی لیموی عمانی و لواشک خانگی […]
بخشهایی از یک فیلم احتمالن کرهای را دیدم؛ یک پزشک توانسته بود به امکان پیوندزدن سر یک نفر به بدن یک نفر دیگر دست یابد (که البته تا آن روز فقط روی سگها امتحانش کرده بود). از قضا شخصیتی در فیلم گرفتار سرطان شد، به طوریکه دو هفته بیشتر تا پایان عمرش نمانده بود. خیلی […]
اولین یادداشت سایتم را ۱۰ شهریور ۱۳۹۳ منتشر کردهام؛ درست یازده سال پیش در چنین روزی. این است: خستهام !!! کاملن احساس و حال و هوایم هنگام نوشتن این یادداشت را به خاطر میآورم، از بعضی چیزها در روابط شاکی بودم و همین دستمایهی نوشتن این یادداشت شده بود. البته قبلتر که وبسایت نداشتم آن […]
اینکه بگویی به خدا اعتقاد ندارم بیفایدهترین حرف عالم است؛ درست مثل این است که بگویی من به خورشید اعتقاد ندارم، خورشید نیازی به اعتقاد تو ندارد، در واقع معطل اعتقاد داشتن یا نداشتن تو نمیماند، بدون باورمندی تو هم خورشید هر روز در زمان مقرر حاضر میشود و زمین را روشن میکند. نه از […]
دم صبح خواب دیدم که به آقای رانندهای میگفتم من میخواهم شما را تمام وقت استخدام کنم که از صبح تا عصر مثل یک روز کاری جلوی در خانهی مادر باشی و هر جا خواست او را ببری. ظاهرن چند باری مادر را اینطرف و آنطرف برده بود. بعد یک دفعه در ماشین بودیم؛ من […]
دیروز زنگ زدم به پدر و پرسیدم کجایی؟ گفت میخواهم بروم خرید. گفتم بیا پدر جان که شانس مهمانِ امروز خانهی شماست. من جلوی در بودم. پدر گفت باور نمیکنی چقدر برایم سخت بود که ماشین بیرون بیاورم، داشتم فکر میکردم که کاش میشد ماشین نبرم. یاد روزی افتادم که بیهوا در خانه را باز […]
با هم حکایت قشنگی از سعدی جانم بخوانیم (هر جا لازم بوده ویرگول و اعراب اضافه کردهام تا خواندن سادهتر شود): «بخشایش الهی گم شدهای را در مناهی چراغ توفیقْ فرا راه داشت تا به حلقهٔ اهل تحقیق در آمد، به یمن قدم درویشان و صدق نفس ایشان ذمائم اخلاقش به حمائد مبدل گشت، دست […]
کتابم افتاد پشت شوفاژ. اگر همان موقع آنجا نبودم و افتادنش را ندیده بودم احتمالن دیگر یادم میرفت که افتاده است آنجا. یاد شورت آقای پرفسور افتادم که افتاده بود پشت شوفاژ. راستش حوصله ندارم ماجرای شورت پروفسور را تعریف کنم، فقط همینقدر بگویم که حالا بهتر درکش میکنم، چون وقتی چیزی میافتد پشت شوفاژ […]
صبح دو خرما و یک لیوان چای و عصر یک لیوان نسکافه با بیسکوییت خوردهام و همین. ساعت اندکی از ۹ شب گذشته است، شهرام شبپره بلند بلند میخواند؛ «شب شد شب شد شب شبو شب و شب شد شب شد شب شد امشبم سحر شد گفتی که میای دیروز دیروز تو دیشب شد دیشبت […]
امروز رفته بودیم برای مراسم تشییع پدر یکی از دوستان، مزارشان یکی دو قطعه با مادر فاصله داشت. به این فکر میکردم که ما از دل تمام نگرانیها و حالخرابیها میخزیدیم زیر دامن مادر. یاد «طبل حلبی» افتادم؛ انگار که مادر چهار دامن روی هم پوشیده باشد، ما خودمان را آن زیر زیر جا میدادیم […]
امروز پدر حرفی زد که مرا فروریخت، کاملن حس کردم که قلبم تلپی افتاد پایین و جایش در سینه خالی شد. یکی دو روز دیگر باید بروم پیش دکتر و نتایج ثبت فشار خون پدر را در طول دو هفتهی گذشته برایش ببرم تا داروهایش را تنظیم کند. به پدر گفتم سونوگرافی را پیدا کردی […]