– میشه سَرتُ از آخورِ ما بیاری بیرون بفهمیم چه گهی داریم میخوریم؟
– خیال کردی خیلی مهمی؟
– اتفاقن نظر منم همینه، من اصن مهم نیستم، یه کم سرتُ بچرخونی خیلی مهمتر از من میبینی.
– شایدم تو سرت تو آخور منه.
– این دهمین آخوریه که من عوض کردم، اما همیشه سر و کلهی تو پیدا میشه.
– منم هیچ خوشم نمیاد جایی برم که تو هستی.
– پس بیا یه قرار بذاریم؛ هر کی زودتر رسید تو آخور یه علامت بذاره جلوی در، اون یکی اگر علامت رو دید دیگه نباید بره اون آخور.
– قبوله.
– دیدی لعنتی؟ دیدی باز پیدات شد؟
– تو باز پیدات شد، من علامت گذاشته بودم.
– علامتت چی بود؟
– ردّ پام.
– به نظرم زیاد سردی نخور، واسه خلاقیتت ضرر داره، حیف توئه، روزی سیصد تا گاو از این در میاد تو، تو ردّ پات رو نشونه گذاشتی؟ بعد یه تپه گُه منُ دمِ در ندیدی؟
– پس اون کار تو بود؟ حالا دیگه مطمئن شدم که تو میخوای جایی که من هستم باشی، وگرنه چرا باید نشونهت رو جایی بذاری که من میخواستم نشونه بذارم که اتفاقن منم پام رو گذاشتم روش.
– راست میگی، اشتباه از من بود، این دفعه میرینم روی سرت که به هیچوجه سوءتفاهم نشه.
(بچهها سر به سر هم میذارن، وگرنه جونشون واسه هم در میره.)
الهی شکرت…
کابوس دیدم که رفتهای، بیدار شدم و دیدم که رفتهای.
اگر قرار است بیداری به قدر کابوس ترسناک باشد، پس فرقشان چیست؟ چرا اصلن بیدار شوم؟ بگذار لااقل بخوابم تا دلخوش باشم به اینکه نبودنت کابوس شبانهی رعبآوریست که ممکن است یکی از همین روزها تمام شود؛ من چشم بگشایم و در بیداریام تو باشی و بگویم خدا را شکر که همهاش یک خواب بود.
میدانی آشغالدانی چه بویی میدهد؟ بوی زندگیهایی که زیسته نشده دور ریخته شدهاند، یا آنهایی که نیمخورد یا دستخورده شدهاند، یا آنهایی که تاریخ مصرفشان گذشته است.
زندگیای که خوب و کامل و بهموقع مصرف شده باشد سر از آشغالدانی در نمیآورد؛ آن زندگی در بهترین زمانش مصرف شده است، آن هم تا آخرین ذره، مثل میوهی نوبرانهی فصل که سالم و تر و تازه است و خوردنش لذتبخش. همان میوه اگر از فصلِ خودش خارج شود حتی اگر ظاهرش هنوز خوب باشد دیگر خوردنش هیچ لذتی ندارد، که مسلمن ظاهرش هم چندان خوب باقی نخواهد ماند.
هر روزِ زندگی یک میوهی نوبرانه است که بهترین زمان مصرفش همان روز است وگرنه میگندد، کپک میزند، فاسد میشود، حداقل دیگر یک روز تازه نیست. نمیشود فردا امروز را مصرف کرد، همانطور که نمیشود امروز دیروز را مصرف کرد.
میوهی امروز را همین امروز باید خورد و بعد هستهاش را کاشت برای فردا، وگرنه ناگزیر یک کیسه پر از روزهای گندیده را در سطل زباله میاندازیم و گرسنه از دنیا میرویم.
الهی شکرت…
بچهای که میخواست چنگال را در کون یک نفر فرو کند به خاطر دارید؟ اگر یادتان رفته یا نخواندهاید اینجا بخوانید.
این بچه متاسفانه اسم خاصی دارد که اگر بگویم تا هفت آبادی این طرف و آن طرف همه میفهمند در مورد چه کسی میگویم، و چون ممکن است یک زمانی پای خانواده به اینجا باز شود اجازه دهید اسمش را بگذارم سمیرا (اسم دوم خودم که به کسی هم برنخورد).
به خواهرم گفتم هر سال که بزرگتر میشوی بیادبتر میشوی به لطف خدا، گفت از الگوی معنویام «سمیرا» یاد گرفتهام. گفتم واقعن سمیرا باید الگوی معنوی همهی ما باشد.
نمیدانم چرا یک جورهایی خودم را در این بچه میبینم، انگار که او «من» را زندگی میکند؛ منی که من جرأت زیستنش را نداشتهام.
سمیرایی که من بودم با سمیرایی که او هست فرق زیادی دارد، نه اینکه سمیرای خودم را دوست نداشته باشم، چرا، خیلی هم دوستش دارم؛ او کمحرف و زودرنج بود، موهای لَخت و پوست روشن مظلومترش نشان میداد، بدغذا بود و از خیلی چیزها میترسید، تا روزی که به مدرسه رفت نمیدانست که در شناسنامه اسم دیگری دارد و هاج و واج و با بغضی در گلو به معلمی که غرغرکنان میگفت چرا هر چه صدایت میزنم جواب نمیدهی نگاه میکرد. پدر از همان روز اول کلید خانه را به او داده بود و او انگار مسئولیت مهمی بر عهدهاش گذاشته باشند هرگز کلیدش را فراموش نکرد.
اما این نسخه هم سمیرای جذابی است؛ او میتواند چکهای پدرش را که دست مردم دارد نقد کند، حرفها و رفتارهای آدمها را به یک طرفش حواله دهد، بلندبلند بخندد، هزار هزار سفر برود و سوار ماشین هر غریبهای بشود، عاشق غذا باشد و هفت شکم بزاید که شاید حتی پدر بعضیهاشان را به درستی به خاطر نیاورد و این قصه را با قهقهه تعریف کند.
وقتی به او گفتم «قشنگم، بیا چاقو رو بده به من، خطرناکه.» مستقیم آمد پیشم و چاقو را داد و گفت «چقدر دوست دارم وقتی بهم میگی قشنگم.»
این سمیرا میتواند جماعتی را ببرد لب چشمه و تشنه برگرداند.
او همان است که سعدی دربارهاش گفته است:
ای بر در سرایتْ غوغای عشقبازان
همچون بر آبِ شیرینْ آشوبِ کاروانی
تو فارغی و عشقتْ بازیچه مینماید
تا خرمنت نسوزد تشویش ما ندانی
الهی شکرت…
قشلاق یعنی رفتن از جایی سرد به جایی گرم؛ مثلن رفتن از یک قلب تنهای سرد به یک قلب عاشق گرم. اما به زودی دوران قشلاق به سر خواهد آمد و وقت ییلاق از راه خواهد رسید. ناگزیر باید از جایی گرم به جایی سرد رفت.
زندگیْ ییلاق و قشلاق مداوم میان احساسات سرد و گرم است.
ساعت ۹:۳۰ شب است، هنوز هیچ یادداشتی ننوشتهام، مغزم میگوید «حالا برو یه تست تایپ بده.»
یکی از تفریحات احتمالن سالمم این است که در رقابتهای آنلاین «تاچ تایپینگ» (همان تایپ ده انگشتی) شرکت میکنم، حتی رقابت جذابی پیدا کردهام که در آن تو تک و تنها هستی و یک مشت کلمه به سمتت هجوم میآورند که خطرناکند و نباید با تو برخورد کنند، برای اینکه جلوی برخوردشان را بگیری باید به سرعت تایپشان کنی، آن وسطها تعدادی کاراکتر مفید هم حرکت میکنند که باید سعی کنی به آنها برسی، یعنی همزمان که تایپ میکنی با استفاده از کلیدهای بالا و پایین روی کیبورد خودت را حرکت میدهی تا از بعضیها فرار کنی و به بعضیها برسی.
در سن و سالی که من هستم واقعن کسلکنندهتر از این نمیتوان زندگی کرد. اینکه از چنین رقابتی لذت میبرم از نشانههای بارز میانسالی است (یکی دیگر از نشانههای بارزش رفتن به رختخواب با کیسهی آبگرم است که بحمدلله یک سالی میشود که این نشانه را هم به وضوح پیدا کردهام.)
خودم استاد حاشیهروی هستم بعد غر میزنم که چرا دیگران به حاشیه میروند.
داشتم میگفتم؛ هیچ یادداشتی نداشتم اما مغزم میگفت اول تست تایپ بده، بعد گفت یک چیزی بخور، حالا یک مسواکی بزن که حالت روبراه شود، به نظرم اول مراقبه کن که آمادهتر باشی، حالا کمی اطرافت را جمع و جور کن، در بهمریختگی که نمیشود چیزی نوشت، من هی میگفتم حواست به ساعت هست؟ اما او گوشش بدهکار نبود. مرا دست گرفته بود و به در و دیوار میکوبید، فقط برای اینکه ننشیند به نوشتن.
نوشتن مانند وارد شدن به اتاقی دربسته است که اصلن نمیدانی آن طرف چه چیزی انتظارت را میکشد؛ مثل باقی کارها نیست که بتوان برایش دستورالعملی تدوین کرد که مثلن قدم اول این است و قدم دوم آن و همینطور الی آخر. نوشتنِ هر متنی مثل نوشتن برای اولین بار است، هیچ دستورالعملی وجود ندارد، کشفِ یک سرزمین بکر است، مغز انسان میهراسد از وارد شدن به سرزمینی که نمیشناسد، دنیایی که قبلن تجربهاش نکرده است. به همین علت ترجیح میدهد انسان را وادار به انجام کارهای آشنا و ایمن نماید. به خوبی میداند که مسواک زدن چیست و چگونه انجام میشود، هزاران بار انجامش داده است و از آن نمیترسد. اما نوشتن ترسناک است؛ مهم نیست قبلن چقدر نوشتهای، این یکی که میخواهی بنویسی یک تجربهی کاملن تازه است. انگار که به اتاقی کاملن تاریک وارد شدهای که نمیدانی وسایل کجا هستند و هر آن پایت به چیزی میخورد، وقتی به نوشتن ادامه میدهی کمکم انگار نوری از جایی میتابد و کمی بهتر اطرافت را میبینی. اگر به قدر کافی ادامه دهی اتاق کاملن روشن میشود و همیشه با منظرهای حیرتانگیز مواجه میشوی. با خودت میگویی چه خوب شد که وارد این اتاق شدم، اگر نمیدیدمش چقدر حیف میشد.
شاید به هزار اتاق وارد شوی و بار هزار و یکم هنوز ترس داشته باشی، اما دیگر میدانی که دیدن اتاقهای زیبای درونت قطعن ارزش عبور کردن از آن ترسها را دارد، پس دست ذهنت را میگیری و آرام آرام پیش میروید تا وقتی که نور وارد شود.
(پروردگارم را هزار هزار بار شاکرم برای امکانِ نوشتن که در تاریکترین زمانها نور میشود در قلبم و توان میشود در تنم.)
الهی شکرت…
لاکپشت و حلزون از کُندترین حیواناتی هستند که میشناسیم، به نظرم دلیلش این است که خانهشان روی دوششان است، هر کجا احساس ناامنی میکنند سریع به خانه میروند، هر جا هم خسته میشوند باز به خانه میروند. ارزشمندترین دارایی آنها همیشه همراهشان است، جایِ امنِ جهان برای آنها خانهایست که پتششان قرار داد. پس آنها نگران چیزی نیستند و عجلهای برای رفتن ندارند.
نگرانیها و شتابزدگیهای ما عمومن برای رسیدن به جایی امن و آرام است، ما به دنبال احساس امنیت هستیم، اما نمیتوانیم خانهمان را بر دوشمان بگذاریم و همه جا با خود ببریم، بنابراین سرگردان و مضطربیم، انگار هیچ کجا آرام و قرار نداریم.
اما ما که لاکپشت و حلزون نیستیم، اگر هم واقعن میتوانستیم خانهمان را پشتمان بگذاریم باز هم آرام نبودیم.
ما نه با خانهی همراهمان بلکه با همراهی دلمان آرام میگیریم، ما قرار نداریم چون دلمان را با خود نمیبریم، معلوم نیست آن را کجا جا گذاشتهایم و حالا ناگزیریم به تحمل اضطراب و شتاب و عتاب و عذاب.
برویم دلمان را بیابیم و پس از آن همه جا با خود ببریمش، آنوقت خواهیم دیدی که نیازی به تعجیل نداریم چون ارزشمندترین داراییمان حالا دیگر همراهمان است.
الهی شکرت…
آبجوش روی دستم میریزد و دستم را بدجوری میسوزاند. مینشینم کف آشپزخانه و زار زار میگریم، نه از درد دستم، از افکاری که در سرم میچرخند و چیزهایی که یادآوری میشوند. بارها زیر لب میگویم «من به تو اعتماد دارم، … حتمن باید اینطور میشده، تو چیزهایی میدانی که من نمیدانم.»
روی دستم آرد میریزم و درد و سوزش را تا حوالی صبح تحمل میکنم تا التهاب کمتر میشود و درد آرام میگیرد. از آب میپرهیزم، میدانم که آب برای سوختگی تازه مثل تهدید کردن بچه برای آرام کردن گریهاش است؛ برای لحظاتی گریهی او را قطع میکند اما بعد دیگر نمیشود ساکتش کرد. صبح پماد میزنم و گاز استریل را روی آن میگذارم و میکوشم با دست دیگر محکمش کنم، محکم نمیشود، پشیمان میشوم و تصمیم میگیرم دستم را باز بگذارم تا هوا بخورد. حوالی ظهر پوستانداختن شروع میشود و پوستهای مرده کمکم بلند میشوند.
اگر همان ابتدا به آب سرد پناه برده بودم خدا میداند که چه مدت درگیر این روند بودم، حتمن تاول ایجاد میشد و درد و سوزش ادامه مییافت. شکیبایی بهویژه در نخستین لحظههای پس از یک اتفاق دشوار است، غالبن اقدامات عجولانهاند و تصمیمگیریها شتابزده، چون میخواهیم همان موقع سوزشِ حاصل از آن اتفاق برطرف شود. به ویژه در روابطمان نمیتوانیم حتی برای لحظاتی درد و سوزش را تحمل کنیم تا التهاب کمتر شود؛ تمایل داریم همان لحظه همه چیز درست شود یا دستکم مثل قبل از آن اتفاق شود.
گاهی لازم است به سراغ راهحلهای فوری نرویم و بر درد و سوزش صبور باشیم. شکیبایی بر حسهای داغی که تجربه میکنیم لااقل جلوی گسترش آسیب را میگیرد و در مقابلش پناه بردن به راهحلهای عجولانه حتمن تاول و گرفتاری در پی خواهد داشت.
الهی شکرت…
رویاهایم به روسپیگری روی آوردهاند، تن دادهاند به تنفروشی تا زنده بمانند. چون من ترکشان کردهام. دیگر مسئولشان نیستم و خرجشان را نمیدهم. آنها را در جوانی از خانه بیرون کردهام. اصرار بیهوده دارند به زنده ماندن در دنیای من. بهتر است به سرزمین دیگری هجرت کنند. جایی که کسی مسئولیتشان را بپذیرد تا مجبور نشوند تن نحیفشان را به بیگانه بسپارند. بیاعتناییهایم باید قانعشان کند که دیگر جایی در خانهام ندارند. حتی بهشان گفتهام که شما دیگر رویاهای نجیب و دستنخوردهی من نیستید، من که شما را باکره نخواستم حالا که دیگر اصلن نمیخواهم. آنها به من برچسب بیوفایی میزنند که به خاطر من تن به این اجبار دادهاند و حالا من با خشکمغزی در حقشان بیانصافی میکنم. نمیفهمند که من این را بهانه کردهام تا از من دلسرد شوند. دلم میخواهد جایی باشند که قدرشان دانسته شود. برای من رمقی نمانده تا این جوانان پرشور را دنبال کنم. میخواهم باقی مسیر را بیرویا ادامه دهم. یکی به آنها بگوید که روی من حساب نکنند. بگوید که زنده ماندن را به قیمت شبخوابی تاب نیاورند. بگوید که عشقبازی را با عشقورزی اشتباه نگیرند اما به دنبال عشق باشند و به کمتر از آن قانع نشوند. خداحافظ رویاهای هنوز زنده اما فراموششدهی من.
الهی شکرت…
به اندازهٔ بود باید نمود
خجالت نبرد آن که ننمود و بود
اگر کوتهیْ پای چوبین مبند
که در چشم طفلان نمایی بلند
منه جان من آب زر بر پشیز
که صراف دانا نگیرد به چیز
زر اندودگان را به آتش برند
پدید آید آنگه که مس یا زرند
کسانی که فعلت پسندیدهاند
هنوز از تو نقش برون دیدهاند
سعدی جانم همهی این حرفهای قشنگ را به این زیبایی گفته است که بگوید «گوزِ شور نیا.»
حالا شما قضاوت کنید؛ استاد سخن منم که در سه کلمه بحث را جمع کردهام یا سعدی جان؟ دایرهی لغات من وسیعتر است یا ایشان؟ اثرگذاری حرف من بر جامعه بیشتر است یا حرف ایشان؟ سخن من قابلفهمتر است یا سخن ایشان؟
(مصداق بارز گوز شور آمدن همین است.)
به این میاندیشم که اگر کلامی را میخوانم اما به کار نمیبندم بهتر است وقتم را صرف کار مفرحتری کنم؛ مثلن بنشینم به تخمه شکستن و غیبت کردن.
واقعن چه اندازه بلدم به اندازهی بودنم باشم و سعی نکنم با پای چوبین خود را بلندتر از آنچه هستم نشان دهم؟
نمیدانم، اما این را میدانم که کم نبوده زمانهایی که ادا درآوردهام و سعی کردهام پشیز را با آبکاری زر به خودم و دیگران بفروشم. ظاهرن چندان موفق نیستم در خواندن و به کار بستن، پس امیدوارم تخمهاش تازه و خوشمغز باشد.
الهی شکرت…
لباسهای تیره را در ماشین لباسشویی میریزم، مخزن آن را با ژل ماشین ظرفشویی پر میکنم، میفهمم که اشتباه کردهام، میگویم «آخ، آخ.. این که مال لباسهای رنگی بود.» میفهمم که اشتباه مضاعف کردهام «نه، اینکه مال ماشین ظرفشویی بود.»
اشتباهم را رفع و رجوع میکنم و برمیگردم پای کامپیوتر. یادم میآید که روشنش نکردهام، روشن میکنم و برمیگردم پای کامپیوتر. بادْ پنجره را محکم به هم میزند، میبندمش و برمیگردم پای کامپیوتر. غذایی میخورم و برمیگردم پای کامپیوتر. از پنجره رعد و برق را تماشا میکنم و برمیگردم پای کامپیوتر. دوش میگیرم و برمیگردم پای کامپیوتر.
سالهاست که هر کجا هستم و هر کاری که میکنم همیشه دوباره برمیگردم پای کامپیوتر؛ مثل مخلوقی که همیشه برمیگردد به پروردگارش. هر روز قدردان بودنش هستم، وقتی هست خیالم راحت است؛ موجودی بیتوقع که نه غر میزند و نه نگران چیزی میشود، کارهایی که میخواهی را درست و دقیق انجام میدهد و تازه به رویت هم نمیآورد که ژل ماشین ظرفشویی را در ماشین لباسشویی ریختهای.
الهی شکرت…
سال نو برای من همواره نه از فروردین بلکه از اردیبهشت شروع میشد که از اولین روزش تا رسیدن به روز تولدم هزار بار به همه یادآوری میکردم که چه نشستهاید که اردیبهشتی دیگر از راه رسیده است.
حالا میبینم که نه اردیبهشت برایم معنای شروعی تازه را دارد و نه نزدیک شدن به تولدم شوری را در من برمیانگیزد.
آری، به زودی چهل ساله میشوم؛ حالا دیگر آنقدر بزرگ شدهام که بفهمم همه میروند اما هنوز آنقدر بزرگ نشدهام که دلتنگ نشوم.
شش ماه گذشت.
(خداوند آتش را بر همهی آنانی که در آنند سرد گرداند.)
الهی شکرت…


