تازگیها جرأت نداری اسم بچههای مردم را بپرسی، چون به احتمال خیلی زیاد نمیتوانی درست تلفظشان کنی. انگار به پدر و مادرها گفتهاند که رابطهی مستقیمی وجود دارد میان میزانِ سخت بودن اسم بچه با میزان موفقیت او. حالا ما هیچ، دل من برای پدربزرگها و مادربزرگهایی میسوزد که سر پیری، بعد از تحمل بار […]
خیلی اوقات صحنهای را که بیست سال قبل دیدهام به خاطر میآورم؛ در صف تاکسی ایستاده بودم، پسربچهای را دیدم که آمد روبروی ایستگاه، یک گونی را روی زمین پهن کرد، از یک گونی دیگر دانههای یاقوتی زرشک را خالی کرد روی گونیِ پهنشده، یک ترازوی دستی سنتی را هم گذاشت کنار دستش. یک دقیقه […]
دو سال قبل این فکر در سرم چرخید که «هر فردی که تا کنون با من برخورد داشته است، هر چند برخوردی بسیار کوچک، حتمن و قطعن خیری را از طرف من دریافت کرده است؛ حتی اگر این خیر در حد یک لبخند یا یک نگران نباش درست میشود ساده بوده باشد.» درون من این […]
آن روزها دلت میخواست به این سن که رسیدی دکتری مهندسی چیزی شده باشی. رویاهایت مثل رویاهای همه بود، مثل رویاهایی که دیگران برایت تعریف کرده بودند. فکر میکردی بزرگ که بشوی خیلی چیزها تغییر میکند؛ فکر میکردی دیگر نمیترسی، فکر میکردی بزرگ شدن چیز عجیب و غریبیست، فکر میکردی بزرگ شدن دردها را کوچک […]
دراز كشيدهام روی تختی كه با زمين بيشتر از پانزده سانتیمتر فاصله ندارد. گچهای تبله كردهی سقف هر آن ممكن است بريزند پايين كه در اينصورت مستقيم روی سرم میريزند. لامپ كم مصرف، پيچ و تاب خورده است و با سيمی كه به طرز مسخرهای كوتاه است از سقف آویزان است. روی كاغذ ديواریِ كهنه […]
سی دقیقه از نیمه شب گذشته بود که فکر کردم پروژه به مرحلهای رسیده است که میتوانم طبق قولی که داده بودم لینک را برای مشتری بفرستم تا طرح اولیهی سایت را ببیند و خودم هم بالاخره میتوانم کمی استراحت کنم. برای آخرین بار صفحه را بازنشانی (refresh) کردم تا یک بار دیگر نتیجهی زحماتم […]
هیچکس در این جهان منظوردارتر از «اسپری چندمنظوره» نیست، حتی شعر حافظ هم انقدر منظور ندارد. یک جورهایی به آدم برمیخورد و دلش میخواهد بگوید منظورت را واضح و روشن بگو، چرا همیشه چند تا منظور داری؟ سکوتش هم بیشتر حرصت را درمیآورد، همین خودش یک جور منظور است. من هم برای اینکه حرصم را […]
شاید بگویید این چه حرفی است که مرگ بدترین روش برای مردن است، مگر غیر از مرگ، روشهای دیگری هم برای مردن وجود دارد؟ باید بگویم که بله، معلوم است که وجود دارد. مردن که یک چیز دمدستی و سطحی نیست که تنها مسیر رسیدن به آن جادهی مرگ باشد. شما الان باید قانع شده […]
ما یک شرکت تولیدی پوشاک داریم. وقتی میگویم ما، منظورم من و شش نفر از اعضای خانواده است که با هم شرکت را اداره میکنیم. مسئولیت بستهبندی و خروج بارها بر عهدهی من است. در هفتهای که گذشت باید باری را جمعآوری میکردم که کاپشن و شلوارِ صنعتی جهت کار کردن بود. از آنهایی که […]
ساعت از ۳ گذشته است. یک لحظه فرصت میکنم در آیینهی دستشویی نگاهی به خودم بیندازم. روی لب بالا و پایینم دو لکهی قهوهای رنگ میبینم. یک لحظه مات و مبهوت میشوم. چه چیزی میتوانست باشد؟ دندانهایم را محکم روی لب پایینم میکشم، طعم تلخش در دهان و ذهنم تازه میشود، آخ آخ… شکلات است. […]
شُل و وارفته بعد از نوشتن یازده صفحه صفحات صبحگاهی و خواندن سه صفحه «چرند پرند»، با پاهای خوابرفته از زمین برمیخیزم و زیر لب زمزمه میکنم «چقدر خوب نوشتهای لامصب، دیگر چه کسی میتواند به این خوبی بنویسد؟» و درحالیکه لیوان قهوهی چرب و چیلی را در دست دارم لنگ لنگان به آشپزخانه میروم […]
هر زمان که به دلیلی آقای گلزار توجه مردم را به خود جلب میکند (مثلا اتفاقی در رنگی شخصیاش میافتد یا برنامهای از او پخش میشود) موج تازهای از «چقدر لوس و بیمزه است» یا «نمیتواند اجرا کند» یا «بازی بلد نیست» یا «خشک و خشن است» به راه میافتد. این ایام هم که «پانتولیگ» […]