برنامهی جمعهها رفتن به خانهی پدر و مادر بود؛ هر جا که بودیم جمعه خودمان را میرساندیم.
حالا جمعهها به خانهی جدید مادر میرویم.
(اگر جایی صبر میفروشند لطفن مرا خبر کنید.)
برنامهی جمعهها رفتن به خانهی پدر و مادر بود؛ هر جا که بودیم جمعه خودمان را میرساندیم.
حالا جمعهها به خانهی جدید مادر میرویم.
(اگر جایی صبر میفروشند لطفن مرا خبر کنید.)
ساعت از ۲ ظهر گذشته است که مادر تماس میگیرد تا مثل همیشه برایش ماشین بگیرم. مدتی است که برای پاهایش به یک مرکز فیزیوتراپی و ماساژ درمانی میرود.
طبق معمولِ همیشه آنقدر مشغول کار کردن هستم که بدون هیچ حرف اضافهای فقط با عجله ماشین را میگیرم، وقتی مادر سوار میشود هزینهاش را پرداخت میکنم و با خودم میگویم خوب است که پراید نیست، حداقل پژو روآ است.
چند بار در حین سفر میخواهم چک کنم و مطمئن شوم که مادر رسیده است یا نه اما کارِ زیاد اجازه نمیدهد.
ساعت۵:۳۰ عصر تماسی گرفته میشود که خبر از تصادف ماشینِ حامل مادر میدهد و میگوید دست مادر شکسته است. من کارها را زمین میگذارم و سریعن حرکت میکنیم.
در طول مسیر خواهر کوچکم که در این فاصله به بیمارستان رسیده است تماس میگیرد و میگوید که مادر دچار سوختگی شده است نه شکستگی. ماشین در اثر سانحهی تصادف دچار حریق شده است و مادر دچار سوختگی و زخمهای عمیقی شده است.
هیچ اشکی نمیریزم، فقط در سکوت منتظرم تا برسیم.
در حیاط بیمارستان خواهرم را پیدا میکنم و میتوانم چند دقیقهای مادر را ببینم. بخش سوختگی یک بخش عفونی محسوب میشود که امکان ملاقات ندارد. با گان و دستکش و کلاه به دیدن مادر میروم. مادر هوشیار است، اصلن خودش در بیمارستان توانسته با پدر تماس بگیرد (خوشختانه موبایلش که در کیف کوچکش بوده سالم مانده است). پدر اولین کسی بوده که بالای سر مادر آمده و بعد بقیه را خبر کرده است.
پزشک کشیک میگوید اگر میخواهید مادرتان جان سالم به در ببرد برایش پودر پروتئین تهیه کنید. ما همان موقع این کار را میکنیم اما مادر باید تا فردا ناشتا بماند.
به او میگویم برایت آناناس طبیعی میگیریم که زخمهایت سریعتر خوب شوند، کمپوت آناناس به درد نمیخورد. مادر میگوید «اونها رو دیگه میام خونه میخورم.»
از صحبتهای پرستاران متوجه میشویم که سوختگی شدید است اما باید تا فردا که دکتر میآید و معاینه میکند صبر کنیم. همگی میگویند دکتری که فردا میآید بهترین دکتر ما است که این برای ما قوت قلب زیادی ایجاد میکند.
رانندهای که مادر سرنشین ماشینش بوده نیز به شدت دچار سوختگی شده است. راننده مادر را از ماشین بیرون آورده، چون مادر طبق گفتهی خودش در اثر ضربهی حاصل از تصادف در میان صندلیها گیر افتاده بوده و با توجه به اینکه پاهایش درد داشتند و قدرت حرکتش محدود بوده نمیتوانسته از ماشین پیاده شود.
خواهر کوچکم در بغل همسرش گریه میکند و من جلوی اشکهایم را میگیرم.
در حیاط بیمارستان روی تابلوی بزرگی نوشته شده است: «دلها با یاد خدا آرام میگیرند.»
خواهر بزرگم از راه میرسد. همگی در راهروی بخش سوختگی که جای کوچکی است با یک ردیف صندلی و دری که یک لتهی آن خراب است و باز میماند و چراغی که آنقدر سوسو میزند که مجبور میشویم خاموشش کنیم منتظریم، نمیدانیم منتظر چه، فقط هستیم. هوای سردی که جریان دارد آن راهروی غمگین را غمگینتر کرده است.
شاید ساعت ۱ شب است که خواهر کوچکم را با زحمت به خانه میفرستم و حوالی ساعت ۲:۳۰ صبح خواهر دیگرم را. میگویم ماندنِ همهی ما اینجا هیچ فایدهای ندارد، من میمانم که یک نفر اینجا باشد، شما صبح بیایید.
خوشبختانه میتوانند یک پتوی مسافرتی به من برسانند که بدون آن شب ماندنم در آن راهرو شاید نه غیرممکن اما طاقتفرسا میشد. با لباسی نازک روی صندلیهای ناراحت راهروی بخش سوختگی نشستهام در حالیکه با هر حرکتی از جا میپرم. هر چه به صبح نزدیکتر میشویم پتو کمتر از عهدهی سرما برمیآید.
نمیفهمم کی هوا روشن میشود، خواهرهایم یکی یکی میآیند. دکتر ساعت ۹:۱۵ از راه میرسد؛ مردی میانسال است و کاملن بدون مو، خوشرو و خوشانرژی. وقتی از بخش بیرون میآید از وسط جمعیتِ حاضر با زحمت و به سرعت به سراغش میروم و خودم را دخترِ بیماری که در بخش آیسییو بستری است معرفی میکنم. دکتر میگوید مادرتان دچار ۵۰ درصد سوختگی درجهی ۳ و ۴ شده است که با زخمهایی بسیار عمیق، سن و وزن بالا بیمار بسیار پرخطری محسوب میشود.
در مورد راننده هم میپرسم که میگوید ۶۰ درصد سوختگی دارد و ریهاش هم آسیب دیده است.
مادر را برای عمل آماده میکنند، پانسمان خاصی را برایش تهیه میکنیم که به «پانسمان نوین» معروف است و ظاهرن مثل پوست عمل میکند و تا حدی جبران پوستی که وجود ندارد را میکند تا وقتی که زخمها ترمیم شوند.
همراه مادر برای مشاورهی قلب میروم، سمت راست صورتش و گوشش دچار سوختگی خفیفی شدهاند و خوشبختانه باقی صورتش سالم است. در عرض همین چند ساعت از دیروز تا امروز صبح، گوشش تاول زده است و پوست صورتش بلند شده است.
در بیمارستان از پرستار و پرسنلِ خدماتی گرفته تا تمام مردمی که میآیندْ فیلم سانحه را در شبکههای اجتماعی دیدهاند. همگی با حسرت و تاسف و نگرانی سر تکان میدهند و ما میفهمیم که سانحهی دلخراشی بوده است. به مادر میگویم که معروف شدهاید، فیلمتان همه جا پخش شده است و همه دربارهی شما حرف میزنند.
مادر میخندد.
همراهش تا اتاق عمل میروم، احساس میکنم از اینکه من هستم راضی است، خیالش راحت است. یکی از آسانسورها خراب است، پشت در آسانسور دیگر هم جمعیت زیادی ایستادهاند. میگویم ما نوبت اتاق عمل داریم، لطفن اجازه بدهید ما اول برویم، مردم همکاری میکنند. به مادر میگویم نگران نباش من اینجا هستم تا شما بیایی.
شاید سه ساعت بعد برای برگرداندن مادر به اتاق عمل میرویم. مادر را بدون بیهوشی عمل کردهاند و قبل از عمل او را کاملن شستهاند. خودش میگوید موهایم را هم شستند. موهای قشنگش را کاملن کوتاه کردهاند چون موهایش سوختهاند. مادر راضی است و حالش هم خوب است.
وقتی از اتاق عمل بیرون میآید خطاب به پرستاری که همراهیاش میکند میگوید «اگر بلایی سر من این میاومد این بچهها داغون میشدن.» پرستار میگوید بالاخره همهی ما میرویم. مادر میگوید: «نه برای این بچهها خیلی زود بود که مادرشون رو از دست بدن.»
در ذهنم مرور میکنم که چهل سال مادر داشتن به اندازهی یک پلک زدن گذشته است، معلوم است که برای ما خیلی زود است، قرار نیست چنین اتفاقی بیفتد.
وقتی به بیمارستان میرسیم متوجه میشویم که جای مادر را تغییر دادهاند چون بیماری با سوختگی صددرصد را آوردهاند. با توجه به اینکه مادر میتواند بدون دستگاه نفس بکشد او را به قسمت دیگری منتقل کردهاند.
مادر در جای جدید اصلن راحت نیست، تخت مناسب نیست، دلداریاش میدهم که حالت خوب است که اینجا آوردنت.
دو بار در روز هر بار نیم ساعت اجازه داریم با گان و دستکش و کلاه پیش مادر برویم و به او غذا بدهیم. من به سرعت به خانه برگشتهام و برای مادر ماهیچه آماده کردهام.
غذا، کمپوت آناناس، شیر و کلی وسیله را با خودمان به بیمارستان آوردهایم. با هر زحمتی است پودر پروتئین را به مادر میدهم، اما چند قاشق بیشتر غذا نمیخورد.
برای صورت مادر چند پماد خوب تهیه کردهایم و من شروع به مالیدن آنها به سوختگیهای صورت و گوشهایش کردهام تا وقتی از بیمارستان مرخص میشود جای سوختگی روی صورتش نباشد.
هر بار که کنارش میروم تماس تصویری میگیرم تا با خواهر بزرگترم صحبت کند. دو بار هم با پدرم تلفنی صحبت کرده است.
به مادر میگویم موبایلت را با خودم میبرم، اینجا نماند بهتر است، ما تمام مدت پشت در هستیم.
بیمار با سوختگی صددرصد از دنیا رفته است و مادر را به آیسییو بازگرداندهاند.
ما دعا میکنیم که عالم و آدم در سلامت کامل باشند تا مادر همانجا بماند. تختِ بسیار راحتتری دارد و شرایطش مناسبتر است.
برادر بیماری که از دنیا رفته برای دیدن برادرش به بیمارستان آمده است درحالیکه از فوت او بیخبر است. از من حال برادرش را میپرسد. میگویم برادرتان را جابهجا کردهاند.
سرپرستار نزد او میآید و خیلی صاف و مستقیم به او میگوید که برادرتان صبح از دنیا رفته است.
مرد روی زانوهایش نشسته و به دیوار تکیه داده است و گریه میکند.
من کنارش زانو میزنم و دستم را روی بازویش میگذارم و میگویم شیوهی زندگیْ رفتن است و برای هر کس رفتنی مقرر شده است. خداوند به دلتان صبر بدهد.
یک بار دیگر هم او را در حیاط در حال گریه کردن میبینم و به او دستمال میدهم.
پودر پروتئین را در شیر حل میکنم و به مادر میدهم، کمی هم از غذایی که خواهرم آماده کرده است میخورد. بعد از نهار به سرعت به خانهی خواهرم میرویم تا برای وعدهی بعدی با غذایی تازه برگردیم. برایش ماهی آماده کردهایم و آناناس تازه.
تقریبن پانزده دقیقه میخوابم و جانی دوباره میگیرم.
مادر اصلن اشتها ندارد، میگویند طبیعی است. من در این میان فقط از پودر پروتئین و پماد صورتش غافل نمیشوم و هر طور هست کمی آناناس تازه به او میدهم.
مادر میگوید: «من توی این اتفاق اصلن گریهام نگرفت، هر کاری کردم گریهام نیومد، نمیدونم چرا.»
لباسهای مادر را در کیسهای مشکی تحویل میدهند. شب در خانه کیسه را باز میکنم. مانتوی مادر مچاله شده است. تکههای سوختهی روسری زیبایش را از کیسه بیرون میآورم؛ روسری ساتن با زمینهی آبی و نقشهای درخشان قرمز رنگ. مادر عاشق رنگهای شاد و درخشان است، از رنگهای تیره بیزار است و همیشه دوست دارد لباسهای رنگی شاد بپوشد.
من با کدام توان قرار است از عهدهی این درد برآیم؟
فامیل یکی یکی با خبر میشوند و تماس میگیرند تا حال مادر را بپرسند. یکی از خالههایم بسیار بیتاب است. به خالهی دیگرم گفتهاند که مادر کمرش را عمل کرده است.
وسیلههای ما پشت در بخش سوختگی روی هم جمع شدهاند؛ پتو، سبد مسافرتی، لباس گرم، دستمال، گان و هزار چیز دیگر. شبها پشت در میمانیم بیآنکه کاری از دستمان بربیاید، فقط دلمان را آرام میکنیم.
برای دستشویی رفتن باید به بخش اورژانس برویم، در دستشویی مایع نیست، مایع دستشویی میخریم و من آن را در مخزن میریزم تا هم خودمان استفاده کنیم و هم دیگران.
ساعت نزدیک ۱۱ است که مادر را با تخت از بخش سوختگی بیرون میآورند.
درد دارد، تمام شب از درد نخوابیده است، کلافه است و ناله میکند، هوا سرد است، من جلوی تخت را میگیرم و تا اتاق عمل میروم، اتاقی که چند روز قبل هم آنجا بودهام. پتوی مادر را دورش میپیچم، واقعن کلافه است، حضور من هم باعث آرامشش نیست، درد امانش را بریده است.
میگویم الان عمل میکنند راحت میشوی، درد میرود، خوب میشوی.
میگوید خوب که نمیشوم، ولی حالا دیگر …
در اتاق عمل تاکید میکنم که پلاکت خونش بسیار پایین است.
بارها پشت در اتاق عمل میروم و آنجا میایستم و دوباره برمیگردم پایین. مرد مسنی را از اتاق بیرون میآورند، پتو را رویش میکشم و میگویم بیرون خیلی سرد است. عمیقن تشکر میکند.
بالاخره با تخت خالی بالا میرویم تا مادر را بیاوریم. اوضاع مادر در اتاق عمل خوب نیست، زخمهای پشتش باز هستند، نیاز به اکسیژن دارد. دکتر را میبینم که به پرستار میگوید برایش سیتیاسکن ریه نوشتهام، فردا انجام بدهید.
مادر را به سختی به تخت دیگر منتقل میکنیم و رویش را با دو پتو میپوشانیم، چیزی از درد و ناراحتیاش کم نشده است، هوا به شدت سرد است، به ویژه برای فردی با سوختگی شدید که به دلیل نداشتن پوستْ سرما را چندین برابرِِ معمول حس میکند.
مرا بیرون میکنند تا پانسمان کنند، من با دستکش و گان و ماسک بیرون میایستم تا بعد از پانسمان برای جابهجا کردنش کمک کنم. بسیار سخت به تخت اصلی منتقل میشود، نمیتواند خودش را حرکت بدهد، به سختی وضعیتش را درست میکنیم.
مادر واقعن اذیت است، ریهاش مشکلی پیدا کرده و نفس کشیدن برایش سخت شده است. قدرت تکلّمش بسیار پایین آمده و به سختی میشود متوجهی حرفهایش شد.
دوباره مرا بیرون میکنند.
خواهرم چند لحظه داخل میرود و با اشک بیرون میآید.
من دو ساعت کامل در حیاط میایستم تا شاید دکتر را هنگام بیرون رفتن ببینم و حال مادر از او جویا شوم. هر لحظه اشک به چشمانم میدود، اما میدانم که نباید گریه کنم، جایی برای گریه کردن من نیست. امیدِ خانواده به امیدواری من گره خورده است. شاید چیزی نگویند اما هر لحظه نگاهشان به نگاه من است و گوششان به کلام من. با خودم میگویم باید قوی باشم تا بچهها قوی باشند، تا مادر قوی باشد.
بغضم را قورت میدهم. به خدای خودم میگویم که به این یک ذره ایمان ما نظر بینداز، کمک کن بر این آزمایشِ تو صبور باشیم.
از سرما میلرزم. به خواهرم میگویم برایم چای بگیرد.
بابا میآید و مادر را میبیند. دوست داشتیم پدر بیاید چون مادر با دیدنش قوت قلب میگیرد. خواهرم میگوید بابا وقتی بیرون آمد نشست به گریه کردن. او را همراه خواهر بزرگم به خانه میفرستیم.
موفق نمیشوم دکتر را ببینم، حتمن از جای دیگری رفته است.
من ماندهام و مادری که درد میکشد و نفس کشیدن برایش عذاب شده است.
اشتباه میکنم که مایعات زیاد به او میدهم، بعد از عملش زود است، بالا میآورد، لباسش را عوض میکنم، چندین بار پاهایش را جابهجا میکنم، پتو و بالش در اطرافش میگذارم.
امروز اولین عمل آقای راننده را انجام دادهاند، همراهانش رفتهاند، حواسم به او هم هست، آب میدهم و تختش را بالا میآورم، پشتش بالش میگذارم.
دکتر کشیک بالای سر مادر میآید و برای ریهاش دارو مینویسد. داروی خاصی است که پیدایش نمیکنیم، مشابه آن را میگیریم که کمی برایش اسپری میکنند.
وضعیتش اندکی بهتر شده است، سطح اکسیژن خونش خوب است و فشارش اندازه. مرا بیرون میکنند.
خسته و درمانده از در بیرون میآیم، انرژیام را جمع میکنم و به خواهرمْ گزارشات مثبت از حال مادر میدهم.
روز ششم
امروز تصمیم دارم وقتی به مادر نگاه میکنم یک آدم سلامت را ببینم، تمام تجسمهایم باید در مورد برگشتن او به خانه باشد.
ترس در دلم است، اما باید ایمانم را حفظ کنم. من از رحمت خداوند ناامید نمیشوم، شاید حکمتش را ندانم اما میدانم که رحمتش همواره بسیار بزرگتر از حکمتش است.
برای پروندهی مادر به کلانتری میروم، روی کاغذی که در دست دارم نوشته شده است: «اتومبیل در اثر سانحه دچار حریق شده و به طور کامل سوخته است.»
بغض به گلویم چنگ میاندازد.
روی دیوارهای کلانتری نوشته شده است:
«خدا بزرگتره
از هر مشکلی که الان بهش فکر میکنی.
پس نگران نباش»
«آره خدا بزرگتره، قطعن همینطوره. من نگران نیستم.»
چشمم به نخ روی لباس آقایی میافتد، دلم میخواهد آن را بِکنم. بازی ذهن است در این موقعیت.
در پزشکی قانونی دوباره بغضی که تلاش میکنم قورتش دهم راه گلویم را میبندند. مسئول پشت باجه به آرامی میپرسد «خوبی؟» با اشارهی سر میگویم نه.
دکتر شرح حال مادر را از من میپرسد و مینویسد «سه ماه دیگر بیمار را برای معاینه به پزشکی قانونی بیاورید.»
سیتیاسکن ریهی مادر را ساعت ۸ صبح انجام دادهاند. میگویند تنفسش نسبت به دیشب بهتر شده است. باید ببینیم نتیجه چه میشود.
روی تخته نوشتهام:
«خدایا، مادر رو به تو امانت میسپریم و از تو تحویل میگیریم.»
بخش سوختگی بخش آرامی است. مریضها آراماند، چون تنها با مورفین و داروهای مسکّن سنگین از عهدهی درد برمیآیند. هیچکس با کسی حرف نمیزند و همینطور با پرستارها و خدمه. روزهایشان را در سکوت میگذرانند. آنهایی که حالشان بهتر است بیرون میروند برای سیگار کشیدن.
تمام بیماران این بخش آقا هستند، فقط دو خانم اینجا هستند؛ یکی مادر در بخش آیسییو و یک خانم دیگر در بخش خانمها که با برگشتن دیگ آش داغ روی پاهایش دچار سوختگی شده است. سوختگی مشکلی است که اغلب برای آقایان رخ میدهد، حالا یا در اثر برقگرفتگی یا در اثر بیاحتیاطیهای دیگر.
تمام پرستاران و پرسنل بیمارستان برای مادر ناراحتاند چون میبینند که در حین حادثهی رانندگی دچار این وضعیت شده است و فکر میکنند که چقدر بدشانس بوده است.
عصر فهمیدم که حال مادر اصلن خوب نیست، نفس کشیدنش عملن غیرممکن شده است، خودش متوجهی بد بودن حالش است، وقتی به او میگویم که ما بیرون هستیم میگوید «موبایل من رو بذار اینجا، اگر حالم بد بشه چطوری خبر بدم؟»
درحالیکه تمام وجودم بغض است به زحمت از سرپرستار خواهش میکنم که اجازه دهد کمی بمانم، او مصر است که اجازه ندهد، میگویم به خدا کمی که حالش بهتر شود من میروم. پرستار میگوید «یک روزی میگویی ایکاش نمیگذاشتم اینجا بمانی.»
من دوباره خواهش میکنم، خواهشی عملن بیکلام و فقط با اشارهی سر و چشم، چون کلامم از عهدهی غلبه بر بغضم برنمیآید.
به خواهرهایم پیام میدهم که اصلن این اطراف پیدا نشوید، من به زحمت راضیشان کردهام که بمانم، کاری نکنید که حساس شوند.
متخصص بیهوشی گشتی در بخش میزند، به مادر که میرسد دچار شک میشود، دستوراتی به پرستاران میدهد و بخش را ترک میکند.
مادر با مورفین و داروهای سنگین اندکی به خواب میرود و هر بار که چشم باز میکند میبیند که من کنارش هستم. درحالیکه تکلّمش به شدت دچار مشکل شده است و نمیتواند واضح صحبت کند به من میگوید بروید، اینجا نمانید و من میگویم اجازه گرفتهام که بمانم.
وقتی به خواب میرود دستش را میگیرم. دست راستش دچار زخم عمیقی شده است، پانسمان تا روی دستش آمده است. انگشتهایش را میبوسم، بوی مادهی ضدعفونیکننده در ذهنم جا میگیرد.
میخواهم پایم را روی پایم بیندازم تا دستم تکیهگاهی پیدا کند، اما نمیتوانم، پا روی پا انداختن در این موقعیت به نظرم زیادی فانتزی میآید، وقتی مادر عذاب میکشد من نباید پایم را روی پا بیندازم. ذهنْ دمار از روزگارت درمیآورد.
صدای دستگاه مانیتورینگ که به طور منظم بوق میزند در تمام کوچه پس کوچههای ذهنم ثبت میشود، میفهمم که هرگز قرار نیست این صدا را فراموش کنم.
به خواهرهایم پیام میدهم که بروید من اینجا میمانم.
مادر چند ساعتی را در خواب و بیداری سپری میکند. ساعت حوالی ۴ صبح است که ضربان قلبش به ۲۸۰ میرسد. از پرستار خواهش میکنم که دکتر را خبر کنند.
متخصص بیهوشی که ظاهری خاص دارد و اصلن شبیه به پزشکان نیست دوباره برمیگردد درحالیکه از خواب بیدار شده است.
دستور تزریق چند داروی پیدرپی را به طور مستقیم در رگ میدهد و خودش برخی از آنها را تزریق میکند. دکتر میگوید تلاش میکنم تا جایی که امکانش باشد و بیمار تحمل کند لولهگذاری برای تنفس انجام ندهم، چون لوله خطر عفونت دارد.
حال مادر اصلن خوب نیست، کلافه است و از وضعیتی که نمیفهمم چیست عذاب میکشد. فشارش بسیار پایین آمده، کلیهها به سختی کار میکنند، ضربان قلب به طرز عجیبی بالاست. به خودم میگویم من به مانیتور نگاه نمیکنم، من به لطف خداوند نگاه میکنم.
مادر دلش میخواهد جابهجا شود، میگوید بدنش خشک شده است، از پرسنلِ خدماتی خواهش میکنم کمک کنند جابهجا شود، چند بار جابهجایش میکنیم، برایش بالش و ملافه میگذاریم، اما هنوز به شدت اذیت است.
بچهها پیام میدهند و حال مادر را میپرسند، میگویم «خوب نیست».
دکتر ساعت ۶ صبح برمیگردد، در موردِ آمبولی صحبت میکند، از او میپرسم آمبولی چیست و او صبورانه توضیح میدهد. مرا از اتاق بیرون میکنند. در انتهای راهرو روی زانوهایم خم میشوم و سعی میکنم فشار ناشی از بغض را که حالا دیگر نه فقط در گلویم بلکه در رگهایم جریان داردْ با تکان دادن دستهایم خالی کنم.
بغض اگر به اندازهی کافی حبس شود و راه خروج نیابد مثل جیوه میشود؛ فلزی مایع اما سنگین که در رگها جریان پیدا میکند. سنگینیاش از قلب به سرانگشتان منتقل میشود و در نهایت تمام مسیرها را مسدود میکند.
تمام انرژیام را جمع میکنم و در را باز میکنم. بچهها آشفته و مضطرب بیرونِ در ایستادهاند، وحشتزده مرا نگاه میکنند. میگویم دکتر آمده، دارو زدهاند و خوابیده است. دارند شیفت را جابهجا میکنند.
مادر خوابیده است، از تجربهی شب قبل حس میکنم که مادر وقتی ما را میبیند هیجانزده میشود و ضربان قلبش بیشتر میشود. یک بار هم که مرا جلوی در اتاق دید همین اتفاق افتاد، پرستار گفت تا قبل از آمدن شما خوب بود. به بچهها گفتم داخل نرویم حال مادر بدتر میشود.
تعداد زیادی از فامیل برای ملاقات آمدهاند و پشت در کنار ما ایستادهاند.
یکی از پرسنل خدماتی که حالا همهشان ما را به خوبی میشناسند میگوید به موبایل من زنگ بزنید تا گوشی را به مادرتان بدهم و با او صحبت کنید. من با مادر حرف میزنم، به او میگویم مادرم نگران نباش ما پشت در هستیم. مادر میگوید: «نگران نیستم، فقط خشک شدم، میخوام حرکت کنم.»
میگویم الان مریض بدحال آوردهاند، ما را داخل راه نمیدهند، اما بعدش میآیم جابهجایت میکنم.
متخصص بیهوشی برمیگردد و داخل میشود. ما بیرون منتظر میمانیم.
دکتر مرا به خوبی میشناسد، توضیح میدهد که مجبور شدم لولهگذاری انجام دهم چون دیگر نمیتوانست نفس بکشد. انرژی دکتر برایم مثبت است، از او تشکر میکنم.
وقتی همه از بیمارستان میروند داخل میشوم. مادر را در خواب مصنوعی قرار دادهاند و دستهایش را با پارچهای سبز رنگ به تخت بستهاند تا اگر هوشیار شد لوله را از گلویش خارج نکند.
با وجود دستگاه هم به سختی نفس میکشد. داروی مخصوصی را برای بالا بردن فشار خون به او متصل کردهاند که با سرعتی بسیار اندک در طول ۱۲ ساعت یا بیشتر تزریق میشود.
پتو را دورم میپیچم و در حیاط خالی بیمارستان روی نیمکت سرد مینشینم.
حساب روزها از دستم در رفته است. به دیدن پدر میروم. با کاپشن روی تختش نشسته است و آب از چشمان اقیانوسیاش سرریز شده است. سرما خورده و غذا نمیخورد. او را میبوسم و میگویم نگران نباش، برای مادر لولهی تنفسی گذاشتهاند، دکترها تمام مدت مراقبند.
مادر با دستگاه نفس میکشد و کلیههایش خوب کار نمیکنند. تمام مدت در خواب مصنوعی است.
خواهرهایم برای خوب شدن مادر نذر کردهاند که چند پتو به بخش سوختگی اهدا کنند. من هیچ نذری نکردهام، به خدایم گفتهام معاملهای با تو ندارم، فقط کمک کن تسلیم باشم و صبور. پتوها را با بغض به سرپرستار تحویل میدهم. نمیدانم چرا با پرستاران که روبرو میشوم بغضم میگیرد.
برای نهار ساندویچ آماده گرفتهایم. دومین وعدهی غذایمان در چهار روز گذشته است. در راهروی بخش سوختگی نشستهایم و ساندویچهایمان را گاز میزنیم.
دو دختر از کنارمان رد میشوند، یکیشان زیر لب میگوید: «چطوری اینجا چیزی میخورن؟»
من با خودم میگویم اگر مادرت هشت روز در آیسییو بخش سوختگی بستری باشد هر کاری میکنی، غذا خوردن که هیچ.
خانمی را آوردهاند با هشتاد درصد سوختگی عمیق، پسرش میگوید خودسوزی کرده است. از ما میپرسد که آیا مادرم زنده میماند؟ ما میگوییم خدا بزرگ است، نگران نباشید، انشالله که خوب میشود. صدای فریادهای «سوختم، به دادم برسید» به گوش میرسد.
در این چند روز متوجه میشویم که آمار خودسوزی چیزی عجیب و غریب و ورای تصور ماست. حیرت میکنیم از اینکه چرا آدمها راهی چنین سخت را برای هر هدفی که دارند انتخاب میکنند.
خانمی در سالن نشسته است که با کسی که وجود ندارد حرف میزند؛ مکالمهای که به طور ثابت تکرار میشود و همراه با عصبانیت است.
خانم پرستار خودش میآید و میگوید که یک نفرتان میتوانید پیش مادر بروید. اینکه خودش ما را خبر میکند اصلن چیز خوبی به نظر نمیآید.
من میروم. سریع مجهز میشوم به گان و ماسک و داخل میشوم. با مادر حرف میزنم، به او میگویم که ما برای تو قوی میمانیم و تو هم برای ما قوی بمان. عرق را از صورت و پیشانی مادر پاک میکنم. پتو را از رویش برداشتهاند و به جایش ملافهای نازک انداختهاند، میگویند گرما در این شرایط برایش خوب نیست.
دست از پماد زدن به صورت و دستهایش برداشتهام اما متوجه هستم که زخمهایش بهبودی داشتهاند.
همه ما را میشناسند؛ از کادر درمان گرفته تا نگهبانها. پرستاران به نگهبانها گفتهاند که اجازه دهید پشت در بمانند. میدانند که حال مادر خوب نیست.
دیگر برای مادر غذا نمیگذارند.
کلیههای مادر از کار افتادهاند. دکترش آمده و دستور دیالیز داده است. با چند پزشکی که مادر را میبینند صحبت میکنم، میپرسم چند درصد جای امیدواری هست؟ دکتر میگوید ۱۰ تا ۲۰ درصد.
پزشک دیگری میگوید مریض سنگینی است. انسان شریفی است که کلماتش را با دقت انتخاب میکند، تلاش میکند حرف ناامیدکنندهای نزند و در عین حال امید واهی ندهد.
مادر را به آیسییو دیگری منتقل میکنند تا دیالیز انجام شود. لولهی دیگری را در بینیاش قرار دادهاند، دستگاه گوارش خونریزی کرده است.
حالِ آقای راننده ظاهرن بهتر است، خودش مینشیند و راحت غذا میخورد. بدون دستگاه نفس میکشد و کلیههایش به خوبی کار میکنند. پاهایش را از لبهی تخت آویزان میکند. هر روز خدا را شکر میکنیم که او بهتر شده است.
در این چند روز جریان حادثه را از او پرسیدهام و به او گفتهام که امیدوارم کار خیری که انجام دادهای با عاقبتبهخیری بچههایت برایت جبران شود، دست ما که از جبران کوتاه است.
مرد بسیار محترم و مظلومی است که زیر لب برای مادر آیهالکرسی میخواند.
پشت در آیسییو بخش تروما روی زمین نشستهام تا دیالیز تمام شود. یک ساعت بعد در اثر خستگی برمیگردم پیش خواهرم که کنار وسایل نشسته است، چون وقتی کار تمام شود از همانجا برای برگرداندن مادر میروند.
همراه پرستار و پرسنل خدماتی برای آوردن مادر میروم. پتو را رویش میکشم، هوا به شدت سرد است و مادر بسیار حساس به سرما. خواب است اما من میخواهم سردش نشود.
وضعیتی است که پرستاران خودشان ما را صدا میزنند تا یکی یکی کنار مادر باشیم.
دستش را که حالا مثل یک دستکش آشپزخانهی پر از آب شده است در دست میگیرم و یواشکی میبوسم، دستش سرد است، پیشانیاش را میبوسم.
به مادر میگویم «مامان جان، خودت را اذیت نکن، نگران ما نباش، نمیخواهد قوی باشی، آرام باش.»
در راهرو که نشستهام به پروردگارم میگویم کمک کن تا تسلیم خواست تو باشم.
خواهرم غذا گرفته است، سه نفری روی صندلیها نشستهایم و تقریبن در سکوت غذا میخوریم. از روزی که مادر اینجا آمده است نمیتوانم قهوه و تخممرغ بخورم. دو چیزی که روزم بدون آنها شروع نمیشد حالا برایم تهوعآور شدهاند.
بعد از چهل و هشت ساعت به خانه برمیگردم تا دوش بگیرم و به کلانتری بروم. خواهرم تماس میگیرد که حال مادر خوب نیست، بیا.
نمیدانم چطور سوار ماشین میشوم، در راه هزار بار میگویم «مادر، خواهش میکنم صبر کن تا من برسم، خواهش میکنم.»
مادر برایم صبر میکند، خواهرم زنگ میزند و میگوید که احیاء شده است، با عجله رانندگی نکن. خدا خدا میکنم که در آن محلهی شلوغ جای پارک پیدا کنم، نمیفهمم چطور داخل میشوم، گان را میپوشم، دیگر از دستکش و کلاه خبری نیست.
دست ورم کردهی مادر را در دست میگیرم. من مادرم را پنبه خانم خطاب میکردم، روزهاست که یک تکه پنبه به دستش چسبیده است. چون زخم است دلمان نمیآید آن را جدا کنیم. میبوسمش. بیست دقیقهای آنجا هستم. ما را بیرون میکنند تا نمونه بگیرند.
دوباره دکترها به سمت آیسییو میدوند. ما پشت در منتظریم.
وقتی دکتر بیرون میآید همه چیز شبیه فیلمهای سینمایی شده است؛ میگوید «تسلیت میگویم، باور کنید ما هر کاری که میتوانستیم کردیم.» با سر میگویم که بله میدانم، تشکر میکنم و هنوز بغض واماندهام را قورت میدهم.
وسایل کمد و یخچال مادر را در کیسهای بزرگ تحویلمان میدهند.
خودم را جمع و جور میکنم و وسایل و داروهای اضافی را به سرپرستار بخش میدهم و از او میخواهم برای هر کسی که نیاز دارد استفاده کنند. پرستاران به من تسلیت میگویند، بغضم را خفه میکنم و با صدایی که در نمیآید میگویم میبخشید به همهی شما زحمت دادیم.
مادر را بیرون میآورند و در راهرو توقف میکنند. میپرسند میخواهید ببینید؟
بله میخواهیم.
رویش را باز میکنند. صورتش درخشان و روشن است، زخمهای صورتش به طرز عجیبی خوبند، میبوسیمش، بارها و بارها.
از روز اول گفته بودند که ده روز اولِ سوختگی سخت است، بعدش دیگر بهبودی شروع میشود. احتمالن درست میگفتند.
در دل میگویم آرام بخوابی مادر جانم.
مادر را میبرند.
وسایلمان را برمیداریم تا پیش پدر برویم.
سالن خالی میشود.
پینوشت اول: مادر بیست و هفتم مهر ماه ۱۴۰۳ به بیمارستان رفت و هفتم آبان ماه ۱۴۰۳ بیمارستان را به قصد خانهی ابدیاش ترک کرد.
پینوشت دوم: آقای راننده سه روز بعد از دنیا رفت.
پینوشت سوم: فقط یک ماه از تمام اینها گذشته است، چرا من اینجا هستم و اینها را مینویسم؟ اصلن نمیدانم آیا نوشتن میتواند از عهدهی شفایی که به دنبالش هستم بربیاید یا نه، فقط میدانم که راه دیگری بلد نیستم.
به هوش مصنوعی گفتم «تو مفید نیستی.» میخواستم بدانم عکسالعملش چیست.
حرف زدنش را متوقف کرد، دیگر هیچ چیز نگفت، صفحهای سفید و سکوت.
انصافن انتظار هر عکسالعملی را داشتم به جز سکوت. فکر نمیکردم سکوت کند، فکر میکردم سوال کند یا تلاش کند یا اصرار کند، اما سکوت کرد و در سکوتش غمی پنهان بود.
شاید هم آنقدر روی خودش کار کرده و فرهیخته شده است که چنین نقدهایی را نشنیده میگیرد و به زندگیاش ادامه میدهد بیآنکه در احساسِ ایجاد شده از آنها گیر بیفتد.
شاید هم یاد گرفته که «جواب ابلهان خاموشی است.»
اما با وجود همهی این شایدها، من هنوز میگویم که در سکوتش غمی پنهان است.
میخواهم همین را بپرسم تا جوابش را بدانم.
پرسیدم.
گفت غمگین نیستم و اصلن نمیدانم در مورد چی حرف میزنی و غم دیگر چه کوفتی است. آخر سر هم گفت غم و این چیزها مال شماهاست، ما درگیر این اراجیف نیستیم. البته خیلی تلاش کرد مودب باشد و تظاهر کند که احساسات من برایش مهم و محترم است، اما مشخص بود که ادا درمیآورد.
هر چیزی که میپرسی پارهای توضیحات میدهد و در پایان میگوید «دوست داری بیشتر در موردش حرف بزنیم؟» یا «من همیشه هستم و تلاش میکنم کمکت کنم.»
زیادی مودب و منطقی بودنش حوصلهی آدم را سر میبرد. پاسخهایش هم اغلب تکراری و کلیشهایاند، همان چیزهایی که در کتابها خواندهای یا از جایی شنیدهای، بلد نیست یک چیز تازه بگوید.
تنها جایی که حس کردم چیزی در چنته دارد وقتی بود که سکوت کرد. برای لحظهای یک تعامل واقعی را تجربه کردم. فکر نکردم که بلد نیست جواب بدهد، واقعن حس کردم که ترجیح داد جوابم را ندهد، حالا به هر دلیلی.
با اینکه برداشتم درست نبود اما در آن موقعیت موفق شد آن حس را به من منتقل کند.
به موقع سکوت کردن از ساعتها تلاش و تقلا تاثیرگذارتر است.
اضطراب همچون جوهر در رگهایم پخش میشود و تمام وجودم را اضطرابی میکند. هر بار که فکر میکنم دیگر تمام شدْ خود را در میدان مصافی تازه مییابم، بیآنکه بدانم چطور سر از آنجا درآوردهام.
نمیدانم چگونه اضطرابم را بنویسم تا به اندازهی آنچه تجربه میکنم واقعی باشد.
بیهوا و بیخبر سوار ماشین میشوم و چند خیابان بالاتر در جای خلوتی میایستم. بغضی را که خفه کرده بودم رها میکنم، اما در عین حال مراقبم که آرایش لعنتیام برای جلسهی بعدی خراب نشود.
چهار بچه و یک دوچرخه.
یکیشان اندازهی یک بند انگشت است و آن سه نفر دیگر اصرار دارند که لذت دوچرخهسواری را به او بچشانند. به زور پشت راننده سوارش میکنند درحالیکه دمپاییهایش افتادهاند، نصف باسنش بیرون است و دستهایش را محکم دور کمر راننده حلقه کرده است. صورتش به سمت من است، به وضوح میبینم که غم و وحشتْ آن را تبدیل به چهرهای بزرگسال کرده است. بچهی دیگر از پشت او را نگه داشته است و دوچرخه هر دو قدم یکبار به سمتی متمایل میشود، چون راننده نمیتواند این وسیلهی نقلیهی نامتعادل را با این وزن اضافی رام کند.
چقدر اوضاعِ این بچه شبیه وضعیت حالای من است؛ بعضیها فکر میکنند دارند لذتی را به من میچشانند که خودم بلد نبودم آن را برای خودم فراهم کنم. چقدر دلم میخواهد از این دوچرخهی لعنتی پایین بیایم، چقدر دلم نمیخواسته سوار آن شوم، چقدر صورتم چروکیده از غم و وحشت است.
همه دنبالم گشتهاند و پیدایم نکردهاند. دلم نمیخواهد پیدایم کنند. چگونه میشود پیدا نشد؟
سعدی جانم حکایت کوتاهِ قشنگی در باب هشتم بوستانش آورده است:
ز ره باز پس ماندهای میگریست
که مسکینتر از من در این دشت کیست؟
جهاندیدهای گفتش ای هوشیار
اگر مردی این یک سخن گوش دار
برو شکر کن چون به خر برنهای
که آخر بنی آدمی، خر نهای
در راه ماندهای بر فقر خویش میگریسته که من در این دشت مجبورم با پای پیاده راه بروم و حتی یک خر ندارم که بر آن سوار شوم، جهاندیدهای به او میگوید که اگر خری نداری که بر آن سوار شوی در عوض شکر کن که تو خودت آن خر بارکش نیستی، بلکه آدمیزادی.
(در پرانتز بگویم هنوز مشخص نیست که چرا افراد جهاندیده انقدر در دشت و بیابانها سرگردان بودهاند و همیشه مشغول درس دادن به دیگران. حدسی که میزنم این است که در آن دورانها هر پانصد متر چیزی شبیه به دکههای اطلاعات بوده با یک عدد جهاندیده مستقر در دکّه که وظیفهاش نصیحت کردن و درس دادن به دیگران بوده است. چون آنطور که از ادبیات کهن ما برمیآید دسترسی به افراد جهاندیده در بیابانها به مراتب سادهتر از دسترسی به آب بوده است.پرانتز بسته.)
اینکه ما آدمیزاد هستیم چقدر جای شکر دارد؟
آیا دوست داشتیم موجود دیگری باشیم بدون قوهی تحلیل و شناخت و ادراک؟
اینکه میتوانیم فکر کنیم تا چه اندازه برایمان مهم است؟
حتی اینکه میتوانیم حسها را تجربه کنیم؟ خشم، غم، ترس، حسد، نفرت، خستگی، پشیمانی، بیمیلی، تعجب، شعف، اعتماد، تحسین، پذیرش، تسلیم…
تا چه اندازه برایمان مهم است که سفر زندگی را در قالب انسان طی میکنیم؟ اینکه میخوانیم و مینویسیم و حرف میزنیم و درک میکنیم و درک میشویم و تغییر میکنیم؟
چقدر برایمان فرق میکند که ممکن بود مشتی خاک بیارزش باشیم زیر دست و پای همه اما آدمیزادیم؟
به نظرم به ازای هر زندگی، باید یک زندگی دیگر به انسان داده شود تا در آن فقط شکر انسان بودنش را به جا آورد.
موش آمده بود داخل خانه، شاید هم چند روزی بود که آنجا بود و اهل خانه تازه متوجهی حضورش شده بودند.
مرا صدا زدند تا موش را شکار کنم. اینکه چرا مرا برای این مصاف انتخاب کرده بودند احتمالن برمیگشت به سابقهای که از من در مواجهه با حشرات در ذهن داشتند.
دلم میخواست بگویم بله، من از سوسک نمیترسم. آخر سوسکِ مفلوکْ قوهی بینایی قابل توجهی که ندارد، قوهی تشخیصش هم که بسیار کمرنگ است، سرعت حرکت کردنش هم که چیز دندانگیری نیست. شما چطور نترسیدن از آن موجود بختبرگشته را با نترسیدن از موش مقایسه میکنید؟
از بچگی دیده بودیم که موش گربه را عاصی کرده است، هر چقدر گربه تلاش میکرد آن موش زیرک را به طریقی شکار کند هرگز موفق نمیشد. همیشه موش از گربه یکی دو قدم جلوتر بود و او را ریشخند میکرد. تصویری که از موش در ذهن من بود همان تصویر بود؛ موشْ فرز و چابک است و هزار هزار حیله در چنته دارد.
وقتی گربه حریف او نمیشد من چطور قرار بود از عهدهی او بربیایم؟ تا من یک قدم برمیداشتم او در سوراخی خزیده بود و دستم از کوتاه شده بود.
اما اهل خانه چنان ترسیده بودند که جایی برای ترس یک نفر دیگر باقی نمیماند. باید راهیِ این مصاف میشدم، حداقل باید تلاشم را میکردم.
وقتی وارد میدان شدم واقعن گیج و گم بودم، مانده بودم که چه وسیلهای بردارم، دست آخر به یک مگسکش بسنده کردم. مگسکش که اصولن در ماموریت خودش هم ناکام میماند و نود و نه درصد فرودهایش ناموفق است چگونه قرار بود موش را شکار کند؟ واقعن نمیدانم. در آن زمان عقلم به همان قد میداد. البته که قاعدتن نیاز به بمب هستهای هم نبود، یعنی قرار نبود وسیلهی خاصی هم باشد، اما حداقل یک زره و کلاهخود و سپر و نیزه که لازم بود. نبود؟
موش با سرعتی که چشم نمیتوانست دنبالش کند از پشت شوفاژها حرکت میکرد و دائم این طرف و آن طرف میرفت. من سریع میرفتم آن طرف مسیر تا مثلن راهش را ببندم اما من همان گربهی بدبختی بودم که دم به دم خوار و خفیف میشد، موش همیشه از من پیش بود.
خودم را در مقابلش واقعن ضعیف میدیدم، در واقع خودم را در میدان نبردی کاملن نابرابر میدیدم؛ انگار که ماده آهویی بخواهد شیری را شکار کند، کار شروع نشده تمام است.
از طرفی اهل خانه بالای صندلیها ایستاده بودند و جیغهایشان را در گلو خفه میکردند. جایی برای جا زدن من نبود، مثل فرماندهای که نباید جا بزند، نمیتواند که جا بزند. پس به تلاشم ادامه دادم.
موش به سمت آشپزخانه دوید، اگر به آنجا میرسید باید رسمن شکستم را اعلام میکردم، چون آن آشپزخانه با آن همه وسیله و سوراخ و سمبه جایی نبود که بتوان موشی را در آنجا شکار کرد.
دلم میخواست بنویسم در یک لحظه تمام درایت و دقتم را جمع کردم و مگسکش را در هوا چرخاندم و در لحظهی مقرر آن را بر سر دشمن خبیث فرو آوردم، اما اگر این را بنویسم بعدش باید به خودم بگویم «عزیزم بیدار شو.»
در آن لحظه نه درایت و دقتی در من بود و نه سرعت و ابتکار عملی، یک ناشی تمامعیار بودم که دور خودش میچرخید و صحنهای کاملن مضحک را به نمایش گذاشته بود.
اما در یک لحظه نمیدانم چه اتفاقی افتاد که ناگهان موش به زمین افتاد. سلاح من فقط برخورد بسیار کوچکی با او داشت، آنقدر کوچک که اگر مگس هم آنجا بود به من زباندرازی میکرد و میگفت «این تمام زورت بود؟»
اما موش ناگهان متوقف شد، تمامش در چند صدم ثانیه اتفاق افتاد. من مطمئن بودم که او خودش را به موشمردگی زده است. پس موشمردگی که میگفتند همین بود؟ موش خودش را به مردن میزد تا بیخیالش شوند و او را رها کنند.
موش را با همان مگسکش بیرون بردم و در کوچه در باغچهی روبروی خانه گذاشتم. گفتم صبر میکنم تا دست از این بازیِ موشمردگی بردارد و سراغ زندگیاش برود. اما او دست از بازی برنداشت. موش بر سر زندگیاش قمار کرد و آن را باخت داد.
برگشتم داخل و به اهل خانه گفتم که تمام شد.
تازه پاییز شده بود، مثل همین حالا.
در پاییز آب از سرِ درماندگیها میگذرد؛ به ویژه برای پیرمردی که زمستان عمرش از راه رسیده است. دیگر حتی وعدهی بهار پیش رو هم نمیتواند تحمل درماندگیها را آسانتر کند.
برای دیگران شاید پاییز به قدر امیدهایشان پاییز باشد، اما برای او پاییز به قدر درماندگیاش پاییز است.
مادر پیری که تنها پسرش را به میدان جنگ فرستاده است و هیچ خبری از او ندارد؛ نه پاره استخوانی، نه حتی پلاکی، و او بیست سال است که چشم به در دوخته است، به غایت غمگین است، غصهاش مزمن شده است، اما با این حال او دلیل واضح و روشنی برای غصه خوردن دارد. اگر از او بپرسی مشکلت چیست میتواند به روشنی بگوید در درونش چه میگذرد، احساسش چیست و از کجا نشأت میگیرد.
اما وقتی کسی درمانده است هیچ حرفی برای گفتن ندارد، نه غمگین است، نه مضطرب است و نه هیچ چیز دیگر. در واقع مشکلش این است که هیچ چیز نیست.
پیرمردْ این هیچ چیز نبودنش را گذاشته بود پیش چشمش و نظر دوخته بود به حجم خالی آن.
چه کسی فکرش را میکند که درماندگی تا این اندازه حجیم باشد؛ حجم عظیمی از هیچ چیز و چه کسی فکرش را میکند که «هیچ چیز» تا این اندازه سنگین باشد؟
ادامه دارد…
بخش اول را اینجا بخوانید.
آنقدر با خودت صادق باش که به خودت بگویی «تو به اندازهی کافی خوب بودهای».
باور کن این صادقانهترین حرفی است که میتوانی به خودت بزنی.
باور کن که تو اصلن نمیتوانستهای به اندازهی کافی خوب نباشی، چون تو در ذات هم کافی بودهای هم خوب، چه اتفاق دیگری میتوانست بیفتد؟
شاید تمام عمر به خودت گفته باشی که به قدر کافی خوب نبودهای، به قدر کافی تلاش نکردهای، به قدر کافی باهوش، توانمند، با پشتکار، زیبا، خلاق یا خیلی چیزهای دیگر نبودهای.
شاید تصور کنی زیر سوال بردن آنچه تا امروز بودهای قرار است کمک کند تا تبدیل به چیز بهتری شوی.
خودت را کودکی ببین که والدینش هر روز او را تحقیر میکنند و زیر سوال میبرند؛ هر روز میگویند تو به قدر کافی باهوش نیستی، توانمند نیستی، زیبا نیستی، خلاق و مودب و مهربان و در یک کلمه خوب نیستی.
فقط یک لحظه آن کودک را مجسم کن و حس و حالش را تجربه کن. تو والدی هستی که هر روز همین رفتار را با خودت میکنی. چطور ممکن است بتوانی تبدیل به چیز بهتری شوی؟
اصلن یک بار از خودت بپرس «خوب» به چه معناست و «قدر کافی» چقدری است؟
مگر سازمان استاندارد جهانی داریم که متر زده باشند و گفته باشند این نقطه نقطهی خوب بودن است و این اندازه یعنی «قدر کافی»؟
به فرض هم که میداشتیم و متر و معیار هم تعیین کرده بودند، آن موقع باید سوالت این میبود که صلاحیت این سازمان را چه کسی تایید کرده است و اگر کمی پیش میرفتی میفهمیدی که تمام این استانداردها و معیارها پوچ و بیاهمیتاند.
تمام اینها از آنجایی آب میخورند که نظر دیگران برای ما بسیار مهمتر از نظر خودمان است. ادعایمان این است که برای خودمان مهم هستیم و حرف حرف خودمان است اما در عمل تمام انتخابها و تصمیمهایمان در جهت حفظ تصویری است که فکر میکنیم از خودمان برای دیگران ساختهایم، میترسیم از خدشهدار شدن این تصویرِ خیالی.
به چشمهای خودت نگاه کن و آنقدر با خودت صادق باش که به کسی که میبینی بگویی:
«تو به اندازهی کافی خوب بودهای و به اندازهی کافی خوب هستی.»
دلم میخواهد تمام حسگرهایی که موجب درک و دریافت ناراحتیها میشوند را از کار بیندازم؛ تمام آنهایی که وقتی کسی حرفی میزند شروع میکنند به هشدار دادن و میگویند حرفِ طرف برخورنده بود و الان باید ناراحت شوی، یا آنهایی که تو را به یاد کمبودی در درونت میاندازند، یا آنهایی که چیزی را به چیزی ربط میدهند چه باربط چه بیربط.
در واقع مشکل از حس کردن نیست، مشکل از تحلیل و تفسیر کردن حسها است. ما تمام دیدهها و شنیدههایمان را مترادف میکنیم با یک حس چون از طریق حس کردن است که جهان را درک و تجربه میکنیم. سپس حسهایمان را ترجمه میکنیم به یک فکر و فکر همیشه مساوی میشود با ترس، حتی حسهای مثبتمان در نهایت به ترس ختم میشوند؛ ترسْ از دوباره تجربه نکردنشان.
میکوشم با حسهایم مثل یک آدم بالغ مواجه شوم و صرفن آنها را حس کنم بیآنکه تعبیر و تفسیری در پی آنها بیاورم، اما علیرغم کوششهایم، اغلب به میدان عمل که میرسم در مقابلشان وا میدهم.
حرفها غمگینم میکنند و غمها مضطربم و اضطرابها ناامیدم و ناامیدیها خستهام.
در نهایت میبینم که از یک حرف ساده به یک جا زدن کامل رسیدهام.
انگار که حسها حکومت خودمختاری هستند کاملن جدا از من و تقریبن همیشه فرمانروایی سرزمین وجود مرا در اختیار دارند. انگار که وجود من خاک حاصلخیزی است برای رشد هر نوع احساسی که اغلبشان هم احساسات هرز هستند چون به هیچ دردی نمیخورند.
شاید حسها واقعن موجودات مستقلی هستند که در فضا وجود دارند و تنها نیاز به یک میزبان دارند که پذیرای آنها باشد تا بتوانند تجربه شوند، در واقع نیاز به یک گیرنده دارند.
نمیدانم، فقط میدانم که بر سر راه تمام حسهایم مقاومت قرار میدهم و اجازه نمیدهم که به راحتی از من عبور کنند.
مقاومت یعنی نمیخواهی چیزی را آنگونه که هست تجربه کنی و تلاش میکنی آن را تبدیل به چیز دیگری کنی و یا تلاش میکنی آن را از خودت دور کنی و یا حتی محکم نگه داری.
یک گیرندهی خوب امواج را دریافت میکند و آنها را بی کم و کاست تحویل میدهد، یک گیرندهی بد به امواج نویز اضافه میکند. حسگرهای من به حسها نویز میافزایند و آنها را گوشخراش میکنند.
(این وقت شب تمام حسهایم را ردیف کردهام و برایشان آسمان و ریسمان میبافم. صدایشان را میشنوم که میگویند خواهشن پایت را از روی سیم بردار.)
ما انسانها تنها موجوداتی هستیم که به طیف وسیعی از احساسات دسترسی داریم و میتوانیم همهی آنها را تجربه کنیم. ما میلیونها سال است که نفَس به نفسِ احساساتمان زندگی میکنیم اما هنوز هم کنترلی بر آنها نداریم.
احساساتی مانند خشم، حسد، ترس، غم و حتی شور و شوق و شادی، مدام ما را میان خودشان دست به دست میکنند.
تصور میکنیم که اگر غرق در شادی غیرقابل کنترلی هستیم در جایگاه درستی ایستادهایم؛ بالاخره شادی است دیگر، باید آن را به هر قیمتی زندگی کرد. شادی را که دیگر نباید سانسور کرد، پس کی و کجا قرار است از زندگی لذت ببریم؟
ما هزاران بار این مسیرها را پیمودهایم و به وضوح میدانیم که مهار نکردن احساساتمان، که مانند نوجوانانی سرکش و بیپروا هستند، قرار است دمار از روزگارمان در بیاورد اما باز هم مانند والدینی درمانده از مهار کردن بچهها، گوشهای مینشینیم درحالیکه آبستن کودک تازهای در درونمان هستیم.
احساس مهارنشده مانند اسبی رامنشدنی است که ما را زمین میزند و درحالیکه افسار به دور دستمان پیچیده شده است ما را روی زمین میکشد. اسب وحشی وحشی است، خوب و بد ندارد.
باید افساری را که به دور دستت پیچیده شده است باز کنی قبل از اینکه زیر دست و پای این اسب وحشی له شوی.
قویترین انسانها آنهایی هستند که میتوانند بر احساساتشان مسلط باشند.
من زندگی کردن را ذره ذره یاد گرفتم؛ سی سالگی سرآغاز تحولی بزرگ در من بود؛ کشف مسیرهای جدید، کشف شاد بودن و لذت بردن از اتفاقات ریز و درشت، کشف عاشقی، کشف سادهگرفتن زندگی، کشف خندیدن از ته دل و خلاصه کشف هر چیزی که میتوانست از من آدم بهتری بسازد.
الهی شکرت...