یک سال و نیم است که برای دومین بار زن‌دایی شده‌ام (به قول قزوینی‌ها «خانم دایی جان»)

به نظرم زن‌دایی بودن بلااستفاده‌ترین نقش در این جهان است. هر چه فکر می‌کنم نمی‌فهمم زن‌دایی چه جایگاهی در زندگی یک نفر دارد! جایگاه خاله و عمه مشخص است، حتی از قدیم تعداد زیادی از زن‌عمو‌ها تبدیل می‌شده‌اند به مادرشوهر‌ها. از طرف دیگر چون برادر به پدر نزدیک بوده بنابراین زنِ برادر هم می‌توانسته حتی جایگاهی نزدیک به مادر داشته باشد. بنابراین در حافظه‌ی تاریخی بسیاری از آدم‌ها زن‌عمو دارای نقش است. اما این ماجراها اصولا در مورد زن‌دایی‌ها صادق نبوده و نیست.

اولین باری که زن‌دایی شدم دختر کوچکمان خیلی زود مهاجرت کرد و پرونده‌ی نقش من در زندگی او و البته خودم همان سال اول بسته شد.

حالا دختر دوممان به من می‌گوید «مریم جون». تا همین چند وقت پیش هم از من خجالت می‌کشید و دوری می‌کرد. اما الان مدتی است که با من دوست شده. می‌رود قایم می‌شود و از راه دور صدا می‌زند که «مریم بیا منو پیدا کن». من که می‌روم پیدایش کنم می‌بینم یک جای مشخصی پشت یک مبل ایستاده درحالیکه کاملا پیداست اما چشم‌هایش را محکم می‌بندد و روی هم فشار می‌دهد و تصور می‌کند که اگر چشم‌هایش را ببندد ما پیدایش نمی‌کنیم.

 

آنقدر شیرین‌زبان شده است که خدا می‌داند.

 

حافظه‌اش هم مثل یک اَبَرکامپیوتر عمل می‌کند. کافیست چیزی را یک بار به او بگویی عین آن را تحویلت می‌هد. یک بار به او گفتم که «اگه مامان ازت پرسید تو چیِ مریم جون هستی؟ بگو قشنگِ مریم جونی.»

واقعا فقط یک بار گفتم، چند وقت بعد مادرش یکی یکی می‌پرسید که مثلا «چیِ  مامانی هستی؟ چیِ بابایی هستی؟ ….» و او یکی یکی جواب می‌داد، بعد پرسید «چیِ مریم جون هستی؟» گفت «اگه گفتییییی….» به این طریق کمی برای خودش زمان خرید تا یادش بیاید و بعد گفت «قشنگِ مریم جونم»

 

وای که دلم ضعف رفت برایش.

 

حالا هر وقت که باشم روی پایم می‌نشیند و کامپیوتر را انگولک می‌کند و من اجازه می‌دهم که آن را کشف کند.

چه اهمیت دارد که نقش من در زندگی او تا چه اندازه تاثیرگذار است، یا اینکه اصلا نقشی دارم یا نه…

 

مهم این است که از حضور یکدیگر لذت ببریم.

 

الهی شکرت…

امروز بیستم مهر ماه بود. من امروز را در کاروانسرای سعدالسلطنه در شهر قزوین گذراندم. شهری که یک سال پیش دقیقا در همین روز از آن هجرت کرده بودم.

امروز در کاروانسرا قدم زدم و در کافه‌‌ی سنتی آن نشستم. وقتی که من وارد شدم کافه خلوت بود، اما هنوز یک جرعه از «موکا»ی خوش‌طعم اما ولرم (این را بگویم که من از نوشیدنی ولرم بیزارم؛ یا داغ داغ یا سرد سرد. هیچ چیز حد وسط و میانه و نصفه‌ و نیمه‌ای برایم جذاب نیست؛ سلامتی نصفه و نیمه، رابطه‌ی نصفه و نیمه، آگاهی نصفه و نیمه و خلاصه هر چیز ولرم و میانه‌ای البته به جز آب)…

خلاصه هنوز اولین جرعه را سر نکشیده بودم که میز کنار‌ی‌ام با شش نفر خانم میانسال که به یک دورهمی و گردش زنانه آمده بودند و یکیشان در مورد اینکه هیچوقت سوتین نمی‌بندد صحبت می‌کرد اشغال شد و چند دقیقه‌ی بعد هم میز کناری آنها با یک خانواده‌ی بزرگ ارمنی که به زبان خودشان صحبت می‌کردند و البته فارسی را هم سلیس و روان بلد بودند.

مسئول کافه خانم خوش‌اخلاقی نبود. بر خلاف تصورم که فکر می‌کردم مدتی را آنجا باشم اما سریع کافه را ترک کردم و تمام مسافت را از بازار تا خانه پیاده آمدم. هوا پاییزی و بارانی بود و پیاده‌روی برایم بسیار  لذت‌بخش بود.

هفته‌ی پیش در اطراف خانه‌ی خودمان پیاده‌روی می‌کردم و موقع برگشت به خانه زیر بزرگترین بیدمجنونی که در عمرم دیده‌ام و اتفاقا در چند قدمی خانه‌مان قرار دارد نشستم.

در حالیکه شاخه‌های منعطف و آویزان بید‌مجنون اطرافم را فرا گرفته بودند در عمق وجودم احساس رضایت می‌کردم. به خدای خودم گفتم که اگر پایان سفر من همین‌جا و همین لحظه باشد من واقعا راضی‌ هستم چون خداوند برای من معجزه کرد، برای من کار نشدنی را تبدیل به واقعیت زندگی‌ام کرد. واقعیتی که یک سال است آن را زندگی‌ کرده‌ام و هر روز و هر لحظه‌اش برایم تازه بوده است و هنوز حتی ذره‌ای از تازگی آن در نظرم کم نشده است.

چندین سال انتظار این واقعیت را کشیدم و تنها کاری که در آن سالها می‌توانستم انجام دهم این بود که صبور باشم؛ صبور بودن به معنای تحمل کردن نیست. من در آن روزها از واقعیتی که در آن زندگی می‌کردم لذت می‌بردم؛ شهر را دوست داشتم، آدم‌ها را، خانه را دوست داشتم. من تحمل نمی‌کردم اما صبور بودم. یعنی تلاش می‌کردم از جنگ داخلی و خارجی اجتناب کنم و با جریان زندگی همراه باشم. تلاش می‌کردم به آگاهی برتر اعتماد کرده و امور را به دست او بسپارم و اجازه دهم او مسیر را نشانم دهد.

اعتراف می‌کنم که هرگز فکرش را هم نمی‌کردم که او این مسیر را برایم تا این اندازه نرم و روان و ساده کند. اگر به خودم بود هرگز نمی‌توانستم راهی را متصور باشم چه برسد به راهی انقدر ساده و لذت‌بخش.

حالا بعد از یک سال در شهر قدم می‌زنم و وجودم لبریز از احساس رهایی و رضایت است.

 

الهی شکرت…

هرگز آن بعد از ظهر را فراموش نخواهم کرد؛ همان بعد‌ازظهر ساده و معمولی را که دمِ غروب در کوچه‌های باریک بازار قدیم قزوین به دنبال وسیله‌ای برای خانه‌ی جدید می‌گشتیم.

بازار مثل همیشه شلوغ و به هم ریخته بود و هر لحظه بر سرعت آدم‌هایی که می‌‌خواستند زودتر کارشان را تمام کنند و خودشان را به خانه‌هایشان برسانند افزوده می‌شد.

همان موقع بود که دستش را گرفتم و ناگهان احساس عمیقی از یک خوشبختی روشن از مسیر دستهایمان به قلبم سرازیر شد.

تمام روزها و سالها‌ی گذشته در یک چشم بر هم زدن از مقابل چشمانم گذشتند؛ تمام بالا و پایین‌ها، شدن‌ها و نشدن‌ها، خنده‌ها و گریه‌ها….

تمامشان مانند یک آگاهیِ روشن و شفاف پیش چشمم قرار گرفتند.

آن روز با قلبی باز او را یک همراه واقعی یافتم که در آستانه‌ی چهل سالگی از تمام ترس‌ها و محدودیت‌هایش گذر کرده بود و  قدم‌هایش را در مسیر رویای من برای آزادی محکم و بدون تزلزل بر‌می‌داشت.

او در تمام این سالها پر و بال من برای رسیدن به خواسته‌هایم شده بود و این کار را بی‌دریغ و بی‌منت کرده بود.

به جرأت می‌گویم که هرگز مردی جسور‌تر، قوی‌تر و همراه‌تر از او ندیده و نخواهم دید؛ مردی که در روزهایی که من همیشه ساز رفتن و نماندن می‌زدم تمام پس‌اندازش را صرف رساندن من به رویاهایم می‌کرد درحالیکه هیچ مسئولیتی بر عهده‌ی او نبود.

مردی که پای تک تک خواسته‌های من از بی‌اهمیت‌ترین تا مهم‌ترینشان ایستاد، مردی که درمقابل تعصبات و رسومات نادلخواه من مقاومت کرد و هر موقعیتی را دقیقا همانطوری پیش برد که من می‌خواستم.

مردی که هفده سال است هر هفته کیلومترها رانندگی می‌کند به خاطر من،

مردی که شرایط ایده‌آلش را رها کرده است و عشق من به استقلال و آزادی را دنبال می‌کند،

مردی که هر روز تلاش می‌کند تا بهبودی هر چند کوچکی در خودش ایجاد کند،

مردی که تا سرحد ممکن خودش را با تمام شرایط تطبیق داده است و خم به ابرو نمی‌آورد.

من خیلی‌ها را می‌شناسم که ادعای عاشقی دارند اما حرفشان با عملشان کیلومترها فاصله دارد اما او مردی است که کم حرف می‌زند و بسیار عمل می‌کند.

او عشقش را در عملش ثابت کرده است،

او بهای داشتن یک رابطه‌ی عمیق را تمام و کمال پرداخته است.

من آدم‌های بسیاری را دیده‌ام با ادعاهایی بسیار بزرگ در دنیای عشق و عاشقی، اما پای عمل که وسط آمده است حاضر به پرداختن کمترین بهایی نشده‌اند؛ حتی بهایی در حد تحمل کردن سختی مسیر، یا در حد خرج کردن زمان و انرژی… پول که دیگر جای خود را دارد،‌ تغییر کردن و وفق دادن خود با شرایط که دیگر پیشکش.

‌همیشه احساس کرده‌ام که پروردگارم بسیار بهتر از من مرا می‌شناسد و شک ندارم که پروردگار، هر بنده‌ای را بسیار بهتر از او می‌شناسد. پس نه مقاومت داشته باشیم و نه اصرار.

اگر یک چیزی می‌خواهد که بشود اجازه دهیم که بشود و اگر نمی‌شود که بشود رهایش کنیم.

به تجربه دریافته‌ام که «صبر» کلیدواژه‌ی موفقیت در رابطه است.

الهی شکرت…