اعتراف می‌کنم که خیلی وقت‌ها فکر کرده‌ام (یا بهتر است بگویم توهم زده‌ام) که آدم متفاوت و مهمی هستم. برایم‌ پذیرفتن اینکه توفیری با بقیه ندارم غالبن سخت بوده است.

همیشه هم این حقیقت محکم‌ توی صورتم خورده است که یک آدم کاملن معمولی هستم با یک داستان معمولی در کتاب زیستن که با یا بدون من هم جهان به حرکت خود ادامه می‌دهد.

خیلی سال پیش جایی کار می‌کردم که مثلن مهره‌ی مهمی بودم، فکر‌ می‌کردم من که بروم شرکت متلاشی می‌شود (خداییش هم شد اما نه به خاطر رفتن من 🤭)، اما رفتم و دیدم که کار ادامه پیدا کرد.

سپس از زندگی نزدیکانم حذف شدم و دیدم که زندگی آن‌ها هم ادامه پیدا کرد.

حالا دیگر می‌دانم که داستانِ من هر چه که باشد در مقیاس کلی جهان یک داستان بسیار معمولی است، همیشه داستان‌هایی هستند که از داستان‌ من غم‌انگیزتر، متفاوت‌تر، شورانگیزتر، جذاب‌تر، قابل‌توجه‌‌تر و در یک کلمه شنیدنی‌تر هستند.

دیگر به خودم اجازه داده‌ام که بار متفاوت بودن را زمین بگذارم. رنج‌ها، دغدغه‌ها و حتی دستاوردهایم را بزرگتر از آنچه هستند ندانم و بپذیرم که زندگی برای یک آدم معمولی با توقعات منطقی از خودش و دیگران ساده‌تر پیش خواهد رفت.

الهی شکرت…

بیماری‌های خود‌-ایمنی برایم بسیار عجیب‌اند؛ زمانی که سیستم بر علیه خودش دست به عمل می‌زند، خودش را دشمن فرض می‌کند و یک جنگ‌ِ داخلی تمام عیار را بر علیه خودش راه می‌اندازد.

در این حالت، عملیات تخریب با سرعت زیادی پیشروی می‌کند و سیستم از درون دچار فروپاشی می‌شود.

چرا سیستمی باید برعلیه خودش اقدام کند؟ چرا باید به خودش شک کند و اعتمادش را به عملکرد صادقانه‌ی خودش از دست بدهد آن هم درحالیکه اعضا همچنان دارند وظایف خودشان را به درستی انجام می‌دهند؟ چرا این اختلال در شناسایی خود از بیگانه رخ می‌دهد و چرا بدن برای خودش تبدیل به دشمنی فرضی می‌شود؟

شاید سیستم ایمنی جنگی خودساخته را راه می‌اندازد که کاری برای انجام دادن داشته باشد، انگار می‌خواهد عزت نفس‌اش را بازیابد اما چون تهدیدی بیرونی وجود ندارد ناچار وارد جنگی داخلی می‌شود و آنقدر ادامه می‌دهد تا از سرزمینی که روزی برای حفظ‌ آن می‌جنگید، جز خرابه‌ای باقی نماند.

انگار که سیستم ایمنی می‌خواهد دلیل وجودی‌اش را حفظ کند و به بودنش در بدن رسمیت ببخشد، شاید می‌ترسد که کنار گذاشته شود یا شاید دیگر در دوران اوج خودش نیست؛ مثل هنرمندی که زمانی در اوج بوده و حالا دست به خودکشی می‌زند چون نمی‌تواند فراموش‌شدنش را تاب بیاورد، یا مثل کسی که بازنشست می‌شود و در افسردگی فرو می‌رود، یا مثل پدر و مادری که استقلال فرزندشان را تهدیدی برای نقش خودشان می‌دانند و سعی می‌کنند مانع آن شوند.

نشخوار ذهنی دقیقن همان کاری است که سیستم ایمنیِ معیوب انجام می‌دهد؛ ذهنْ کاری بیهوده و تکراری را تولید می‌کند تا بیکار نباشد، انگار که خودش دائم کف اتاق را کثیف می‌کند و بعد می‌ایستد به تمیز کردن.

شکستی محتوم در انتظار این جنگ است، پیروزی سیستم ایمنی در این موقعیت مساوی با مرگ است اما او چشمش را به روی این حقیقت می‌بندد، جنگجویی که نمی‌تواند شمشیرش را زمین بگذارد حتی وقتی دشمنی نیست.

وقتی خوب نگاه کنیم می‌بینیم که تمام جنگ‌های عالم جنگ‌های داخلی‌اند؛ هیچ جنگی خارجی نیست، آدم‌ها با خودشان می‌جنگند، با آن بخش از خودشان که نمی‌خواهند بپذیرند بخشی از آن‌هاست و جنگ‌ها تنها زمانی پایان می‌یابند که آدم‌ها تا سنگرهای «پذیرش» عقب‌نشینی کنند.

بیماری‌های خود‌-ایمنی برایم بسیار عجیب‌اند؛ زمانی که سیستم بر علیه خودش دست به عمل می‌زند، خودش را دشمن فرض می‌کند و یک جنگ‌ِ داخلی تمام عیار را بر علیه خودش راه می‌اندازد.

در این حالت عملیات تخریب با سرعت زیادی پیشروی می‌کند و سیستم از درون دچار فروپاشی می‌شود.

چرا سیستمی باید برعلیه خودش اقدام کند؟ چرا باید به خودش شک کند و اعتمادش را به عملکرد صادقانه‌ی خودش از دست بدهد آن هم درحالیکه اعضا همچنان دارند وظایف خودشان را به درستی انجام می‌دهند؟ چرا این اختلال در شناسایی خود از بیگانه رخ می‌دهد و چرا بدن برای خودش تبدیل به دشمنی فرضی می‌شود؟

شاید سیستم ایمنی جنگی خودساخته را راه می‌اندازد که کاری برای انجام دادن داشته باشد، انگار می‌خواهد عزت نفس‌اش را بازیابد اما چون تهدیدی بیرونی وجود ندارد ناچار وارد جنگی داخلی می‌شود و آنقدر ادامه می‌دهد تا از سرزمینی که روزی برای حفظ‌ آن می‌جنگید جز خرابه‌ای باقی نماند.

انگار که سیستم ایمنی می‌خواهد دلیل وجودی‌اش را حفظ کند و به بودنش در بدن رسمیت ببخشد، شاید می‌ترسد که کنار گذاشته شود یا شاید دیگر در دوران اوج خودش نیست؛ مثل هنرمندی که زمانی در اوج بوده و حالا دست به خودکشی می‌زند چون نمی‌تواند فراموش‌شدنش را تاب بیاورد، یا مثل کسی که بازنشست می‌شود و در افسردگی فرو می‌رود، یا مثل پدر و مادری که استقلال فرزندشان را تهدیدی برای نقش خودشان می‌دانند و سعی می‌کنند مانع آن شوند.

نشخوار ذهنی دقیقن همان کاری است که سیستم ایمنیِ معیوب انجام می‌دهد؛ ذهنْ کاری بیهوده و تکراری را تولید می‌کند تا بیکار نباشد، انگار که خودش دائم کف اتاق را کثیف می‌کند و بعد می‌ایستد به تمیز کردن.

شکستی محتوم در انتظار این جنگ است، پیروزی سیستم ایمنی در این موقعیت مساوی با مرگ است اما او چشمش را به روی این حقیقت می‌بندد، جنگجویی که نمی‌تواند شمشیرش را زمین بگذارد حتی وقتی دشمنی نیست.

وقتی خوب نگاه کنیم می‌بینیم که تمام جنگ‌های عالم جنگ‌های داخلی‌اند؛ هیچ جنگی خارجی نیست، آدم‌ها بر علیه خودشان می‌جنگند، بر علیه آن بخش از خودشان که نمی‌خواهند بپذیرند بخشی از آن‌هاست و جنگ‌ها تنها زمانی پایان می‌یابند که آدم‌ها تا سنگرهای «پذیرش» عقب‌نشینی کنند.

الهی شکرت…

من معنای هیچ‌کدام از ایسم‌ها را نمی‌دانم؛ دلایل پیدایش‌شان، باورهایی که آن‌ها را پشتیبانی می‌کنند، علت زوال‌‌شان، شخصیت‌هایش شاخص‌شان و هیچ‌چیز دیگر را.

واقعیت این است که دلم هم نمی‌خواهد که بدانم، وقتی هنوز در مورد خودیسمِ خودم هیچ چیز نمی‌دانم چرا باید دلم بخواهد درباره‌ی ایسم‌های دیگر چیزی بدانم؟

وقتی هنوز خودم را از بسیاری از لذت‌های ساده منع می‌کنم، وقتی درونم را سانسور می‌کنم، وقتی تلاش می‌کنم کنترل کنم یا خودم را ثابت کنم، چرا باید فاشیسم درونی‌ام را رها کنم و به دنبال معنای آن جایی بیرون از خودم باشم.

هنوز مطمئن نیستم چای را ترجیح می‌دهم یا قهوه را، هنوز می‌توانم بیش از حد اهمال‌کار شوم و هیچ کاری را به سرانجام نرسانم، هنوز نمی‌دانم چه زمانی عمیقن شاد هستم یا شاد بوده‌ام، هنوز ترسْ بسیار قوی‌تر از من است، … وقتی هنوز یک ایدئولوژی درونی ندارم چرا باید به دنبال شناختن ایدئولوژی‌های بیرونی باشم؟

آری، من معنای فاشیسم را نمی‌دانم و اصلن هم حیف نیست که نمی‌دانم.

الهی شکرت…

بازیگری شغل عجیب و غریبی است؛ در تمام مشاغل پُرکار بودن نقطه‌ی قوت به حساب می‌آید و سبب پیشرفت در آن کار می‌شود، اما در بازیگری پر‌کار بودن مساوی می‌شود با از چشم افتادن و تبدیل شدن به بازیگری که دستِ رد به سینه‌ی هیچ پیشنهادی نمی‌زند و سخت‌گیری در انتخاب نقش ندارد.

در هر شغلی اگر پرکار باشی به عنوان فردی کوشا شناخته می‌شوی که رسیدن به موفقیت را حق تو می‌دانند، اما در بازیگری برداشت‌‌ها جور دیگری است؛ هیچ‌کس نمی‌گوید که بازی کردنْ شغل این فرد است و محل گذران زندگی‌اش، بازیگر را مساوی می‌دانند با نقش‌هایی که می‌پذیرد. انتظار می‌رود که آن‌ها را با دقت انتخاب کند و به بازی کردن در هر نقشی تن ندهد.

این در حالی است که هیچ فردی را در هیچ شغلی مساوی با مشتری‌هایش نمی‌دانند؛ شما می‌توانید جنس خودتان را به هر کسی که می‌خواهید بفروشید، اما بازیگر نمی‌تواند مهارتش را به هر کسی بفروشد.

از آن طرف کم‌کار بودن هم مساوی می‌شود با فراموش شدن؛ اگر به طور منظم دیده نشوی فراموش می‌شوی.

بالاخره پُربازی باشند یا کم‌بازی؟

واقعن ربطش به من چیست که بخواهم به آن بیندیشم؟ شاید از این منظر باشد که مثل زندگی است؛ در نمایش زندگی هم نه می‌شود پربازی بود و نه کم‌بازی، باید جایی در وسط این‌ها باشی؛ روی خط تعادل که لزومن یک خط صاف نیست اما مرز مشخصی دارد.

شاید برای همین است که در نمایش زندگی نمی‌توانی بازیگر باشی، نقشی برای بازی کردن نیست، فقط حضور است؛ یک حضور دائمی و حضور چیزی نیست که از اندازه خارج شود.

الهی شکرت…

چه کسی گفته است که درِ گفتگو باید باز باشد؟ یا تمدن‌ها باید با هم گفتگو کنند؟ یا مشکلات آدم‌ها با گفتگو حل می‌شود؟

درِ گفتگو را باید محکم بست و قفل کرد و پشت در هم یک چیزی گذاشت که به‌هیچ‌وجه باز نشود چون کسی جنبه‌ی گفتگو ندارد؛ تمدن‌ها جنبه‌اش را ندارند، از ما که آدم‌های ساده و معمولی هستیم چه توقعی می‌رود.

گفتگو تشکیل شده است از گفت‌ و گو، یعنی فلانی یک چیزی گفت حالا تو بگو. درحالیکه آنچه در حقیقت رخ می‌دهد این است: گفت‌گفت یا گوگو.

گوگو هم قشنگ است‌ها، اصلن بیشتر آدم‌ها دوست دارند فقط گوگو باشد؛ یکی فقط گوش کند و آن‌ها بگویند و بگویند. اصلن مگر کس دیگری هم چیز قابل گفتنی دارد به غیر از آن‌ها؟

در مجموع به نظرم هر چه گفتگو کمتر باشد آدم راحت‌تر است، هیچوقت از گفتگو نتیجه‌ای حاصل نمی‌شود و چیزی جز صرف بیهوده‌ی همان انرژی اندکی که داریم نیست.

نمی‌دانم چرا مشاوران و روانشناسان انقدر اصرار دارند به گفتگو، درحالیکه تا قبل از شروع گفتگو همه چیز سر جای خودش است، به محض اینکه آدم‌ها تصمیم می‌گیرند در مورد چیزی گفتگو کنند همه چیز به هم می‌ریزد.

من تا کنون گفتگو ندیده‌ام، تنها چیزی که دیده‌ام تلاش برای اثبات درستی نظرها و عقاید است یا تلاش برای قانع کردن همدیگر که دست آخر هم همه همان‌جایی هستند که پیش از شروع گفتگو بودند، چرا؟ چون نیامده بودند که گوش کنند، فقط آمده بودند که بگویند من بهتر از تو می‌دانم.

ناگفته نماند که خودم سردسته‌ی همین آدم‌ها هستم و چون جنس خراب خودم را می‌شناسم ترجیح می‌دهم گفتگویی نکنم.

الهی شکرت…

دال: خوب است که این روزها کسی حوصله‌ی خواندن ندارد.

صاد: چطور؟

دال: می‌خواهم چیزهایی بنویسم که دلم نمی‌خواهد کسی آنها بخواند.

صاد: بهتر نیست ننویسی؟

دال: نمی‌توانم، دلم می‌خواهد یک جایی آن را نوشته باشم.

صاد: خب بهتر نیست اینجا منتشر نکنی؟

دال: دلم می‌خواهد بنویسم و رها کنم،‌ مثل نامه‌ای به مقصدی نامعلوم.

صاد: به هر حال اگر اینجا بگذاری یعنی هر کسی که از این حوالی رد شود می‌تواند آن را بخواند.

دال: مگر هر کسی که از حوالی‌ نامه‌‌ای رد شود آن را باز می‌کند و می‌خواند؟

صاد: خودت می‌گویی نامه، نامه تا می‌شود و درون پاکت می‌رود که تازه آن هم کنجکاوی آدم‌ها را برانگیخته می‌کند،‌ اگر جلوی خود را می‌گیرند و نمی‌خوانند به خاطر افکار روشنفکرانه‌ای است که چیزهای درباره‌ی حفظ حریم شخصی و این‌ها می‌گویند.

دال: به هر حال وقتی جایی نوشته شده «لطفن این متن را نخوانید» آدم‌ها باید احترام بگذارند دیگر، مگر نه؟

صاد: حالا چه می‌خواهی بنویسی که انقدر نگران خوانده شدنش هستی؟

دال: می‌خواهم داستان آن شبی را بنویسم که نزدیک بود با او بخوابم.

صاد: مسخره کرده‌ای؟ اگر هم کاملن خوابیده بودی باز هم چیز دندان‌گیری از آب درنمی‌آمد، این همه آدم با هم می‌خوابند، شما هم یکی مثل همه، چه اهمیتی دارد؟ اصلن داستانت را روی دیوار بنویس، هیچ‌کس میلی به خواندنش ندارد.

دال: اشتباه می‌کنی، همه کنجکاو همان چند دقیقه‌ی قبلش هستند، چیزی که چنین روایتی را اروتیک می‌کند جایی حوالی اتفاق افتادنش است، وگرنه وقتی اتفاق می‌افتد که پورن است و جذابیتی ندارد.  البته اگر بخواهم صادق باشم باید بگویم که دوست داشتم اتفاق بیفتد، دوست داشتم حس کنم که نزدیک بود اتفاق بیفتد.

صاد: خب، حالا داستانت را تعریف کن ببینیم منظورت از اروتیک چیست.

دال:  نگفتم که می‌خواهم تعریفش کنم، گفتم می‌خواهم بنویسمش.

صاد: ای بابا، خب بنویس، پس چرا نمی‌نویسی؟

دال: برای اینکه تو همین الان هم دندان تیز کرده‌‌ای برای خواندنش.

صاد: لعنت به تو، اصلن چرا از اول درباره‌اش حرف زدی، به من چه ربطی داشت، می‌نوشتی دیگر.

دال: چه اهمیتی دارد که درباره‌اش حرف زده باشم یا نه، می‌دانی چند داستان اروتیک نوشته شده است که تو نخوانده‌ای، این هم یکی از آنها، چه فرقی برایت دارد؟

صاد: بله، اما اولن روی آن‌ها برچسب نزده‌اند که «لطفن این متن را نخوانید»، می‌توانیم هر وقت دلمان خواست بخوانیم، دومن آن‌ها مربوط به شخصیت‌های واقعی نیستند؛ چیزهایی هستند در کتاب‌ها یا فیلم‌ها.

دال: پس اروتیک بودن در ذات برایت جذاب نیست، تو دوست داری داستانِ اروتیک یک آشنا را بدانی. اما من آن را بدون نام منتشر می‌کنم پس خودت را خسته نکن، هیچوقت نخواهی فهمید که این داستانِ من است.

صاد: اگر منم که پیدایش می‌کنم و از لج تو هم که شده برای همان کسی که دوست داشتی با او بخوابی هم می‌فرستم و می‌گویم که تو داستانشان را نوشته‌ای.

دال: حالا چرا انقدر تند می‌روی، مرا بگو که فکر می‌کردم می‌شود به تو اعتماد کرد.

صاد: راست می‌گویی، من تند رفتم، بیا از اول شروع کنیم. داستانت را بنویس و برای اینکه مطمئن شوی که آن را نخوانده‌ام حقیقتی را هم در مورد من بنویس، چیزی که حس می‌کنی اگر بخوانم ساکت نخواهم ماند.

 

دال: قبول.

 

«لطفن این متن را نخوانید»

.

.

.

ناخودآگاه خودم را جمع کردم، قلبم طوری می‌زد که حس می‌کردم صدایش از بیرون هم شنیده می‌شود، صاد لعنتی گوش‌های تیزی دارد.

 

الهی شکرت…

بعضی مفاهیم را آنقدر دستمالی کرده‌ایم که رمقی برایشان نمانده است؛ مفاهیمی مانند موفقیت، خوشبختی، عشق، آزادی،…

وقتی بهشان می‌رسیم انگار به دستمالی کهنه رسیده‌ایم که دیگر حتی به درد گردگیری هم نمی‌خورد.

هر چه خودم را مرور می‌کنم می‌بینم بعد از این همه دست‌فرسود کردن آنها در هر دوره از زندگی، دست آخر هیچ تعریفی برایشان ندارم؛ چیزی که مال من باشد، چیزی که دلم بخواهد آن را مثل دستمالی نو با یک گلدوزی ظریف در جیبم بگذارم و هر جای زندگی که نیاز شد با لذت و افتخار از جیبم بیرون بیاورم.

هر بار که گمان کردم این مفاهیم را می‌شناسم توسط همان‌ها غافلگیر شده‌ام. حالا وقتی ذهنم می‌خواهد تعریفی تازه را به من بفروشد می‌گویم از کجا مطمئنی که معنای خوشبختی را می‌‌دانی وقتی که هنوز این فیلم به پایان نرسیده است؟ شاید در سکانس پایانی اتفاقی بیفتد که مفهوم خوشبختی را برایت دگرگون کند.
کم نبود این همه تعریفِ به ظاهر پرمغز که دست‌آخر پوسیده از کار درآمدند؟ کم نیست این همه یاوه‌گوییِ بی‌ثمر؟

به دنبال معنا بودن برایم بی‌معنا شده است؛ معنایی در کار نیست، همه چیز یک گذار است، یک تغییر مداوم از حالتی به حالتی دیگر.
مولانای جان می‌گوید:

آنچ با معنیست خود پیدا شود
وانچ پوسیده‌ست او رسوا شود

اجازه می‌دهم هر چیزی خودش خودش را معنا کند، من برای معنایابی زیادی دست‌فرسودم.

الهی شکرت…

به شکل و قیافه و قد و قواره و خانواده‌‌ات دل‌خوش نباش، حسابی دست‌هایت را بکش تا بلند شوند، چرا که دستِ کوتاهت را پیشانیِ بلندت جبران نمی‌کند، همین.

پ.ن: آیا در حال آب بستن به عناوین باقیمانده هستم؟ نیت‌اش را کرده‌ام اگر خدا قبول کند، فقط عذاب وجدان دارم، می‌ترسم «مشغول‌‌ذمه‌»ی این عنوان‌ها شوم (دلم‌ می‌خواهد مغزِ کسی که این عبارت را ساخته است باز کنم و ببینم داخلش دقیقن چه خبر است).

با اینکه می‌ترسم از خِفْت شدن در کوچه‌های تنگ و تاریک مغزم توسط این عنوان‌ها، اما خودِ مغزم دیگر مرزهای ترس از ترسیدن را رد کرده است، از بس که تحت فشار است 😐

الهی شکرت…

اسب‌های وحشی - مریم کاشانکی

خیلی به این سوال فکر کردم، دیدم الان هم چندان تفاوتی با یک اسب وحشی ندارم، پس احتمالن زندگی‌ام توفیر چندانی با امروز نداشت.

اما اگر بخواهم دقیق‌تر به این سوال جواب دهم باید بگویم که اگر اسبی وحشی بودم از آن مشکی‌های با ابهت نبودم یا از آن سفیدهای چشم‌نواز، حتی قهوه‌ای خوشایندی هم نبودم، یک قهوه‌ای کاملن معمولی بودم؛ یکی از آنهاییکه آدم‌ها می‌گفتند ارزش رام کردن ندارد.

عضو گله نبودم، آنقدر وحشی بودم که اسب‌های دیگر هم با من میانه‌ای نداشتند، اما وحشی بودنم نقابی بود بر ترس‌های درونی‌ام؛ در واقع شجاعتم نبود که مرا رام‌نشدنی می‌کرد بلکه وحشتم بود.

شب‌ها خواب به چشمم نمی‌آمد و روزها هوشیار بودم. در خوردن زیاده‌روی نمی‌کردم تا به وقت دویدن چابک باشم.

(گفتم که حالا هم زندگی‌ام توفیری با آن زمان ندارد.)

می‌توانستم بگویم که اگر اسبی وحشی بودم آزادانه دشت‌ها را درمی‌نوردیدم، از هیچ چیز نمی‌ترسیدم و به هیچ چیز دلبسته نبودم، اما تو حقیقی نبودن این ادعا را می‌فهمیدی.

پس می‌گویم که اسبِ وحشیِ آرامی بودم، اما این آرامش وحشیانه را با چیزی تاخت نمی‌زدم؛ حاضر نبودم یک اسب مسابقه‌ی خوشنام باشم یا متعلق به صاحبی مهربان و نوازشگر، قانع نبودم به جایی گرم و نرم، یا مراقبت‌های ویژه یا غذایی آماده.

من بهای این آزادی را با زیستن در دل ترس می‌پرداختم، اما آزادی توأمان با ترس را به اسارتی ایمن ترجیح می‌دادم.

و این ادعایی باورکردنی است، چرا که من آن را زندگی کرده‌ام؛ در دل عمیق‌ترین ترس‌هایم به نوازش عادت نکردم و به امنیت تن ندادم.

الهی شکرت…

 

کاش می‌شد با جهان‌های دیگر تماس تصویری گرفت تا تحمل دلتنگی‌ها ساده‌تر شود.

البته ما را که دائم فیلتر می‌کردند، یا برق‌ می‌رفت، یا اینترنت خراب بود، یا بهشت آنقدر از ما دور بود که ۱۲ ساعت اختلاف زمانی داشتیم، اما به هر حال همان هم غنیمت بود.

(جهنم که قاعدتن تحریم بود، اگر هم نبود مردمانش خیلی گرفتار بودند.)

به هر حال می‌شد هر از گاهی تماسی با آن طرف گرفت، جبرانِ بوس و بغل را نمی‌کرد اما دور بودن‌ها را ساده‌تر می‌کرد؛ مثل وقتی که کسی مهاجرت کرده است.

مرگ هم یک جور مهاجرت است از سرزمینی به سرزمینی دیگر؛ تا همین یکی دو دهه‌ی قبل، برای آنهایی که هجرت می‌کردند تماس گرفتن کار ساده‌ای نبود. آدم‌ها دوری‌ها را به امیدِ خوب بودن‌ها و برگشتن‌ها تاب می‌آوردند.

حالا تماس تصویریْ تاب‌آوری را ساده‌تر کرده است.

احساس می‌کنم ما را تبعید کرده‌اند به سرزمینی دورافتاده بدون هیچ مسیر ارتباطی، حالا ما باید بی‌خبر ماندن‌ها را تاب بیاوریم؛ به امید روزگارِ روشن‌ و تازه‌‌ی مردمانِ مهاجر.

من اما قانعم به یک تیک آبی کنار یک احوالپرسی ساده.

الهی شکرت….