اضطراب همچون جوهر در رگ‌هایم پخش می‌شود و تمام وجودم را اضطرابی می‌کند. هر بار که فکر می‌کنم دیگر تمام شدْ خود را در میدان مصافی تازه می‌یابم، بی‌آنکه بدانم چطور سر از آنجا درآورده‌ام.

نمی‌دانم چگونه اضطرابم را بنویسم تا به اندازه‌ی آنچه تجربه می‌‌کنم واقعی باشد.

بی‌هوا و بی‌خبر سوار ماشین می‌شوم و چند خیابان بالاتر در جای خلوتی می‌ایستم. بغضی را که خفه کرده بودم رها می‌کنم، اما در عین حال مراقبم که آرایش لعنتی‌ام برای جلسه‌‌ی بعدی خراب نشود.

چهار بچه و یک دوچرخه.

یکیشان اندازه‌ی یک بند انگشت است و آن سه نفر دیگر اصرار دارند که لذت دوچرخه‌سواری را به او بچشانند. به زور پشت راننده سوارش می‌کنند درحالیکه دمپایی‌‌هایش افتاده‌اند، نصف باسنش بیرون است و دست‌هایش را محکم دور کمر راننده حلقه کرده است. صورتش به سمت من است، به وضوح می‌بینم که غم و وحشتْ آن را تبدیل به چهره‌ای بزرگسال کرده است. بچه‌ی دیگر از پشت او را نگه داشته است و دوچرخه هر دو قدم یک‌بار به سمتی متمایل می‌شود، چون راننده نمی‌تواند این وسیله‌ی نقلیه‌ی نامتعادل را با این وزن اضافی رام کند.

چقدر اوضاعِ این بچه شبیه وضعیت حالای من است؛ بعضی‌ها فکر می‌کنند دارند لذتی را به من می‌چشانند که خودم بلد نبودم آن را برای خودم فراهم کنم. چقدر دلم می‌خواهد از این دوچرخه‌ی لعنتی پایین بیایم، چقدر دلم نمی‌خواسته سوار آن شوم، چقدر صورتم چروکیده از غم و وحشت است.

همه دنبالم گشته‌اند و پیدایم نکرده‌اند. دلم نمی‌خواهد پیدایم کنند. چگونه می‌شود پیدا نشد؟

موش آمده بود داخل خانه، شاید هم چند روزی بود که آنجا بود و اهل خانه تازه متوجه‌ی حضورش شده بودند.

مرا صدا زدند تا موش را شکار کنم. اینکه چرا مرا برای این مصاف انتخاب کرده بودند احتمالن برمی‌گشت به سابقه‌ای که از من در مواجهه با حشرات در ذهن داشتند.

دلم می‌خواست بگویم بله، من از سوسک نمی‌ترسم. آخر سوسکِ مفلوکْ قوه‌ی بینایی قابل توجهی که ندارد، قوه‌ی تشخیصش هم که بسیار کمرنگ است، سرعت حرکت کردنش هم که چیز دندان‌گیری نیست. شما چطور نترسیدن از آن موجود بخت‌برگشته را با نترسیدن از موش مقایسه می‌کنید؟

از بچگی دیده بودیم که موش گربه را عاصی کرده است، هر چقدر گربه تلاش می‌کرد آن موش زیرک را به طریقی شکار کند هرگز موفق نمی‌شد. همیشه موش از گربه یکی دو قدم جلوتر بود و او را ریشخند می‌کرد. تصویری که از موش در ذهن من بود همان تصویر بود؛ موشْ فرز و چابک است و هزار هزار حیله در چنته دارد.

وقتی گربه حریف او نمی‌شد من چطور قرار بود از عهده‌ی او بربیایم؟ تا من یک قدم برمی‌داشتم او در سوراخی خزیده بود و دستم از کوتاه شده بود.

اما اهل خانه چنان ترسیده بودند که جایی برای ترس یک نفر دیگر باقی نمی‌ماند. باید راهیِ این مصاف می‌شدم، حداقل باید تلاشم را می‌کردم.

وقتی وارد میدان شدم واقعن گیج و گم بودم، مانده بودم که چه وسیله‌ای بردارم، دست آخر به یک مگس‌کش بسنده کردم. مگس‌کش که اصولن در ماموریت خودش هم ناکام می‌ماند و نود و نه درصد فرودهایش ناموفق است چگونه قرار بود موش را شکار کند؟ واقعن نمی‌دانم. در آن زمان عقلم به همان قد می‌داد. البته که قاعدتن نیاز به بمب هسته‌ای هم نبود، یعنی قرار نبود وسیله‌ی خاصی هم باشد، اما حداقل یک زره و کلاه‌خود و سپر و نیزه که لازم بود. نبود؟

موش با سرعتی که چشم نمی‌توانست دنبالش کند از پشت شوفاژها حرکت می‌کرد و دائم این طرف و آن طرف می‌رفت. من سریع می‌رفتم آن طرف مسیر تا مثلن راهش را ببندم اما من همان گربه‌ی بدبختی بودم که دم به دم خوار و خفیف می‌شد،‌ موش همیشه از من پیش بود.

خودم را در مقابلش واقعن ضعیف می‌دیدم، در واقع خودم را در میدان نبردی کاملن نابرابر می‌دیدم؛ انگار که ماده آهویی بخواهد شیری را شکار کند، کار شروع نشده تمام است.

از طرفی اهل خانه بالای صندلی‌ها ایستاده بودند و جیغ‌هایشان را در گلو خفه می‌کردند. جایی برای جا زدن من نبود، مثل فرمانده‌ای که نباید جا بزند، نمی‌تواند که جا بزند. پس به تلاشم ادامه دادم.

موش به سمت آشپزخانه دوید، اگر به آنجا می‌رسید باید رسمن شکستم را اعلام می‌کردم، چون آن آشپزخانه با آن همه وسیله و سوراخ و سمبه جایی نبود که بتوان موشی را در آنجا شکار کرد.

دلم می‌خواست بنویسم در یک لحظه تمام درایت و دقتم را جمع کردم و مگس‌کش را در هوا چرخاندم و در لحظه‌ی مقرر آن را بر سر دشمن خبیث فرو آوردم، اما اگر این را بنویسم بعدش باید به خودم بگویم «عزیزم بیدار شو.»

در آن لحظه نه درایت و دقتی در من بود و نه سرعت و ابتکار عملی، یک ناشی تمام‌عیار بودم که دور خودش می‌چرخید و صحنه‌ای کاملن مضحک را به نمایش گذاشته بود.

اما در یک لحظه نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد که ناگهان موش به زمین افتاد. سلاح من فقط برخورد بسیار کوچکی با او داشت، آنقدر کوچک که اگر مگس هم آنجا بود به من زبان‌درازی می‌کرد و می‌گفت «این تمام زورت بود؟»

اما موش ناگهان متوقف شد، تمامش در چند صدم ثانیه اتفاق افتاد. من مطمئن بودم که او خودش را به موش‌مردگی زده است. پس موش‌مردگی که می‌گفتند همین بود؟ موش خودش را به مردن می‌زد تا بی‌خیالش شوند و او را رها کنند.

موش را با همان مگس‌کش بیرون بردم و در کوچه در باغچه‌ی روبروی خانه گذاشتم. گفتم صبر می‌کنم تا دست از این بازیِ موش‌مردگی بردارد و سراغ زندگی‌اش برود. اما او دست از بازی برنداشت. موش بر سر زندگی‌اش قمار کرد و آن را باخت داد.

برگشتم داخل و به اهل خانه گفتم که تمام شد.

آنقدر با خودت صادق باش که به خودت بگویی «تو به اندازه‌ی کافی خوب بوده‌ای».

باور کن این صادقانه‌ترین حرفی است که می‌توانی به خودت بزنی.

باور کن که تو اصلن نمی‌توانسته‌ای به اندازه‌ی کافی خوب نباشی، چون تو در ذات هم کافی بوده‌ای هم خوب، چه اتفاق دیگری می‌توانست بیفتد؟

شاید تمام عمر به خودت گفته باشی که به قدر کافی خوب نبوده‌ای، به قدر کافی تلاش نکرده‌ای، به قدر کافی باهوش، توانمند، با پشتکار، زیبا، خلاق یا خیلی چیزهای دیگر نبوده‌ای.

شاید تصور کنی زیر سوال بردن آنچه تا امروز بوده‌ای قرار است کمک کند تا تبدیل به چیز بهتری شوی.

خودت را کودکی ببین که والدینش هر روز او را تحقیر می‌کنند و زیر سوال می‌برند؛ هر روز می‌گویند تو به قدر کافی باهوش نیستی، توانمند نیستی، زیبا نیستی، خلاق و مودب و مهربان و در یک کلمه خوب نیستی.

فقط یک لحظه آن کودک را مجسم کن و حس و حالش را تجربه کن. تو والدی هستی که هر روز همین رفتار را با خودت می‌کنی. چطور ممکن است بتوانی تبدیل به چیز بهتری شوی؟

اصلن یک بار از خودت بپرس «خوب» به چه معناست و «قدر کافی» چقدری است؟

مگر سازمان استاندارد جهانی داریم که متر زده‌ باشند و گفته باشند این نقطه نقطه‌ی خوب بودن است و این اندازه یعنی «قدر کافی»؟

به فرض هم که می‌داشتیم و متر و معیار هم تعیین کرده بودند، آن موقع باید سوالت این می‌بود که صلاحیت این سازمان را چه کسی تایید کرده است و اگر کمی پیش می‌رفتی می‌فهمیدی که تمام این استانداردها و معیارها پوچ و بی‌اهمیت‌اند.

تمام این‌ها از آنجایی آب می‌خورند که نظر دیگران برای ما بسیار مهم‌تر از نظر خودمان است. ادعایمان این است که برای خودمان مهم هستیم و حرف حرف خودمان است اما در عمل تمام انتخاب‌ها و تصمیم‌هایمان در جهت حفظ تصویری است که فکر می‌کنیم از خودمان برای دیگران ساخته‌ایم، می‌ترسیم از خدشه‌دار شدن این تصویرِ خیالی.

به چشم‌های خودت نگاه کن و آنقدر با خودت صادق باش که به کسی که می‌بینی بگویی:

«تو به اندازه‌ی کافی خوب بوده‌ای ‌و به اندازه‌ی کافی خوب هستی.»

دلم‌ می‌خواهد تمام حس‌گرهایی که موجب درک و دریافت ناراحتی‌ها می‌شوند را از کار بیندازم؛ تمام آن‌هایی که وقتی کسی حرفی می‌زند شروع می‌کنند به هشدار دادن و می‌گویند حرفِ طرف برخورنده بود و الان باید ناراحت شوی، یا آنهایی که تو را به یاد کمبودی در درونت می‌اندازند، یا آنهایی که چیزی را به چیزی ربط می‌دهند چه با‌ربط چه بی‌ربط.

در واقع مشکل از حس کردن نیست، مشکل از تحلیل و تفسیر کردن حس‌ها است. ما تمام دیده‌ها و شنیده‌هایمان را مترادف می‌کنیم با یک حس چون از طریق حس کردن است که جهان را درک و تجربه می‌کنیم. سپس حس‌هایمان را ترجمه می‌کنیم به یک‌ فکر و فکر همیشه مساوی می‌شود با ترس، حتی حس‌های مثبت‌مان در نهایت به ترس ختم می‌شوند؛ ترسْ از دوباره تجربه نکردنشان.

می‌کوشم با حس‌هایم مثل یک آدم بالغ مواجه شوم و صرفن آ‌نها را حس کنم بی‌آنکه تعبیر و تفسیری در پی آنها بیاورم، اما علی‌رغم کوشش‌هایم،‌ اغلب به میدان عمل که می‌رسم در مقابلشان وا می‌دهم.

حرف‌ها غمگینم می‌کنند و غم‌ها مضطربم و اضطراب‌‌ها ناامیدم و ناامیدی‌ها خسته‌ام.

در نهایت می‌بینم که از یک حرف ساده به یک جا زدن کامل رسیده‌ام.

انگار که حس‌ها حکومت خودمختاری هستند کاملن جدا از من و تقریبن همیشه فرمانروایی سرزمین وجود مرا در اختیار دارند. انگار که وجود من خاک حاصلخیزی است برای رشد هر نوع احساسی که اغلبشان هم احساسات هرز هستند چون به هیچ دردی نمی‌خورند.

شاید حس‌ها واقعن موجودات مستقلی هستند که در فضا وجود دارند و تنها نیاز به یک میزبان دارند که پذیرای آنها باشد تا بتوانند تجربه شوند، در واقع نیاز به یک گیرنده دارند.

‌نمی‌دانم، فقط می‌دانم که بر سر راه تمام حس‌هایم مقاومت قرار می‌دهم و اجازه نمی‌دهم که به راحتی از من عبور کنند.

مقاومت یعنی نمی‌خواهی چیزی را آنگونه که هست تجربه کنی و تلاش می‌کنی آن را تبدیل به چیز دیگری کنی و یا تلاش می‌کنی آن را از خودت دور کنی و یا حتی محکم نگه داری.

یک گیرنده‌ی خوب امواج را دریافت می‌کند و آنها را بی‌ کم‌ و کاست تحویل می‌دهد، یک گیرنده‌ی بد به امواج نویز اضافه می‌کند. حس‌گرهای من به حس‌ها نویز می‌افزایند و آن‌ها را گوشخراش می‌کنند.

(این وقت شب تمام حس‌هایم را ردیف کرده‌ام و برایشان آسمان و ریسمان می‌بافم. صدایشان را می‌شنوم که می‌گویند خواهشن پایت را از روی سیم بردار.)

ما انسانها تنها موجوداتی هستیم که به طیف وسیعی از احساسات دسترسی داریم و می‌توانیم همه‌ی آنها را تجربه کنیم. ما میلیونها سال است که نفَس به نفسِ احساساتمان زندگی می‌کنیم اما هنوز هم کنترلی بر آنها نداریم.

احساساتی مانند خشم، حسد، ترس، غم و حتی شور و شوق و شادی، مدام ما را میان خودشان دست به دست می‌کنند.

تصور می‌کنیم که اگر غرق در شادی غیرقابل کنترلی هستیم در جایگاه درستی ایستاده‌ایم؛ بالاخره شادی است دیگر، باید آن را به هر قیمتی زندگی کرد. شادی را که دیگر نباید سانسور کرد، پس کی و کجا قرار است از زندگی لذت ببریم؟

ما هزاران بار این مسیرها را پیموده‌ایم و به وضوح می‌دانیم که مهار نکردن احساساتمان، که مانند نوجوانانی سرکش و بی‌پروا هستند، قرار است دمار از روزگارمان در بیاورد اما باز هم مانند والدینی درمانده از مهار کردن بچه‌ها، گوشه‌ای می‌نشینیم درحالیکه آبستن کودک تازه‌ای در درونمان هستیم.

احساس مهارنشده مانند اسبی رام‌نشدنی است که ما را زمین می‌زند و درحالیکه افسار به دور دستمان پیچیده شده است ما را روی زمین می‌کشد. اسب وحشی وحشی است، خوب و بد ندارد.

باید افساری را که به دور دستت پیچیده شده است باز کنی قبل از اینکه زیر دست و پای این اسب وحشی له شوی.

قویترین انسان‌ها آنهایی هستند که می‌توانند بر احساساتشان مسلط باشند.

تا خرخره خودم را زیر سوال فرو برده بودم، حتی گاهی هم سرم را زیر آن می‌بردم و نگه می‌داشتم تا جایی که دیگر نفسی باقی نمی‌مانْد، به قدر یک دم و بازدم بیرون می‌آمدم و دوباره فرو می‌رفتم.

سوالْ عجب چیز سنگینی است، چه وزن کمرشکنی دارد.

با خودت فکر می‌کنی اگر برای سوال‌ها پاسخی پیدا کنی وزنشان کم می‌شود، اما اگر سوالی سنگین است از آن روست که هیچ پاسخی مناسبش نیست، هر پاسخی که بدهی سنگین‌ترش می‌کنی.

مثلن از خودت بپرس «چرا هیچ رابطه‌ی به دردبخوری نداری؟»، «چرا هیچ پولی در نمی‌آوری؟»، «چرا هرچه می‌دوی نمی‌رسی؟»

حالا به آنها پاسخ بده، چه پاسخی می‌خواهی بدهی که وزنشان را کم کنی؟ هر چه بگویی افزونشان می‌کنی و زیر بار سنگینشان له می‌شوی.

من تمام موجودیت و ماهیتم را، تمام کرده‌‌ها و نکرده‌ها و داشته‌ها و نداشته‌هایم را، تک‌تک انتخاب‌ها ‌و عقایدم را زیر سوال بردم تا وقتی که از رمق افتادم.

تا وقتی این سوال را پرسیدم که چه فایده‌ای دارد این همه سوال بی‌ثمر؟ به فرض که برای همه‌شان هم پاسخی داشته باشی، مگر پاسخ‌ها کمکی می‌کنند؟

پس گفتم

خودت را از زیر بار سوال بیرون بیاور…

حالا نفس بکش.

وقتی زنش از دنیا رفت تبدیل شد به آنچه از معنای مستأصل به ذهن متبادر می‌شود؛ از بچه خسته بود، از نوه خسته بود، از دوست خسته بود، از زندگی‌اش که حس می‌کرد آن را نزیسته، از پولی که فکر می‌کرد ندارد، از زمانهای از دست رفته، از زمانهای باقیمانده، او به واقعی‌ترین شکل ممکن درمانده بود. دیگر حتی نوشیدن هم دوای دردش نبود.

اما درماندگی‌اش سر و صدا و هیاهوی بیرونی نداشت، از انواع شناخته‌شده‌‌ی درماندگی‌ نبود که برای دیگران قابل قبول و قابل احترام باشد.

جایی در هفتاد و چند سالگی دلش می‌خواست همه چیز جور دیگری باشد که نبود؛ قید دوستی‌های سی ساله را زد، تنها مالی که به نامش بود یعنی ماشینش را فروخت، حتی دوباره زن گرفت اما درماندگی از بین نرفت.

این درماندگی چه بود که آرام نمی‌گرفت؟

انگار که چیزی از تو در جایی جا مانده باشد؛ جایی که نمی‌دانی کجاست و چیزی که نمی‌دانی چیست.

درماندگی جایی است که در آنجا نه راه پس داری و نه راه پیش، جایی شبیه «ثُمَّ لایَمُوتُ فِیها وَ لایَحْیى».

درماندگی‌اش را دست گرفته بود و راه افتاده بود در خیابان‌ها. دلش می‌خواست آن را مثل یک بچه‌ی سرراهی جایی بگذارد و فرار کند. حاضر بود باقی عمرش را با این عذاب وجدان زندگی کند که چیزی از خودش را در خیابان‌ها رها کرده است تا اینکه آن را در دلش نگه دارد.

همه چیز دل است؛ دل که خوب باشد همه چیز خوب است و بد که باشد هیچ چیز خوب نیست.

شاید فکر کنید او عاشق زنش بود که با رفتنش این‌گونه درمانده شد، شاید هم بود، اما قواره‌ی این درماندگی بزرگتر از جای خالی عشق بود، این میزان از درماندگی هیچ تناسبی با هیچ میزان از عشق نداشت.

عجیب است که گاهی درماندگی می‌تواند حتی از عشق بزرگتر شود. درماندگی حتی می‌تواند از جهانی که در آن زندگی می‌کنی هم بزرگ‌تر شود. چیز عجیبی‌ست که وصفش از کلام خارج است، باید آن را زیسته باشی تا عمقش را درک کنی. برای همین بود که پیرمرد از درماندگی‌اش حرف نمی‌زد.

ادامه دارد…

اسنپ برای تبلیغ سرویس وانت‌ نوشته بود «تو بفروش، اسنپ میاد می‌بره.»

من با خودم گفتم « نمیشه تو بفروشی من خودم کول کنم ببرم؟»

از این فکر خنده‌ام گرفت، اما واقعن فروختنِ چیزی به دیگران کار ساده‌ای نیست، حداقل برای من که هرگز نبوده. تنها چیزی که بلدم بفروشم «نظراتم» است. من می‌توانم نظراتم را به دیگران بفروشم اما به این نتیجه رسیده‌ام که بهتر است آنها را برای خودم نگه دارم، چون دنیا پر شده است از نظر، نظرات زیر دست و پا ریخته‌اند از بس که زیادند.

من هم که قربان خودم بروم کارخانه‌ی تولید نظر هستم، احساس می‌کنم اگر در مورد پشکل گوسفند نظری نداشته باشم کم‌کاری کرده‌ام و در حق گوسفند اجحاف شده است.

(باور کنید همین الان از گوگل جان پرسیدم پشکل درست است یا پشگل. یکی از دعاهای ثابتم به درگاه خداوند این است که هر وقت من مُردم حافظه‌ی مرورگرم هم با من بمیرد، وگرنه در هر دو دنیا یک ریال آبرو برایم نمی‌ماند از بس که جستجو‌های جفنگ کرده‌ام. نه اینکه فکر کنید مثلن به دنبال پ.و.ر.ن گشته‌ام، ای‌کاش آدم‌ این چیزها را جستجو کند، حداقل یک توجیهاتی دارند. شما ببینید منی که به همه چیز اعتراف می‌کنم چه چیزهایی جستجو کرده‌‌ام که نمی‌توانم به آنها اعتراف کنم.)

داشتیم در مورد نظرات پایان‌ناپذیر من صحبت می‌کردیم.

یک زمانی فکر می‌کردم چقدر فرهیخته هستم که در مورد هر چیزی نظری دارم، بعدها فهمیدم نظراتم از دنیایی شبیه به یک چای کیسه‌‌ای می‌آیند؛ انگار که من و تمام دنیای من به اندازه‌ی یک چای کیسه‌‌ای باشیم ساخته شده از بلااستفاده‌ترین چیزها در کارخانه‌ی چایسازی، محبوس در یک لایه‌ی نازک که وقتی آن را در آب جوش می‌گذارند اندکی رنگ پس می‌دهد اما با خودش فکر می‌کند که چقدر موثر بوده است. این چای کیسه‌ای اصلن خبر از چای دم‌کرده‌‌ی اعلایی که خستگی از تن به در می‌برد ندارد و نمی‌داند که چنین چیزی چگونه می‌تواند باشد، چون فقط داخل همان کیسه را دیده است و فکر می‌کند که دنیا برای همه همین است.

نظرات من مثل رنگ مصنوعیِ یک چای کیسه‌ای پخش می‌شوند در آب داغ زندگی یک نفر دیگر و شاید برای مدت کوتاهی باعث شوند آن فرد تصور کند دارد چای واقعی می‌خورد، اما من دیگر می‌دانم که این اثری حقیقی نیست پس بهتر است آن را به خورد فرد دیگری ندهم.

پی‌نوشت اول: تمام این‌‌هایی که گفتم خودش یک نوع فرهیخته‌بازی مدرن در من است که توصیه می‌کنم گول آن را نخورید، در واقع این استراتژی جدیدم برای فروش است.

پی‌نوشت دوم: اگر یک روز تصویری از حافظه‌ی مرورگرم منتشر کردم بدانید که یا واقعن شجاع شده‌ام یا دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم.

مرد ته مانده‌های كاهو را با احتياط درون كارتن می‌ريزد، كارتن پر شده است، پيرمرد با گونی از راه می‌رسد، مرد كمک می‌كند تا ته مانده‌ها را درون گونی‌اش بريزد، نمی‌دانم چه معامله‌ای با هم كرده‌اند. دستان پيرمرد می‌لرزد، گونی را به روی سرشانه‌اش می‌كشد و آهسته آهسته آنقدر دور می‌شود كه ديگر نمی‌بينمش.

نشسته‌ام در ماشین زیر درختی که برگ‌هایش یکی یکی چرخ می‌خورند و جايی روی ماشين جا خوش می‌كنند.

منتظرم….

انتظار هیچگاه موقعيت دلخواهم نبوده است، سعی می‌كنم حواسم را از انتظار پرت كنم.

هر بار كه در زندگی از موقعیتِ انتظاری به ظاهر تمام نشدنی بیرون آمده‌ام خود را آرام‌تر، منعطف‌تر، قوی‌تر و مطمئن‌تر یافته‌ام. خود را جور ديگری شناخته‌ام که تصور نمی‌کردم بتوانم باشم.

می‌دانم که صبر همیشه موهبتی در درون خود دارد و همین آگاهی، انتظار را برایم قابل تحمل‌تر می‌کند.

شب‌ها آدم‌ها امیدوارترند، این را از نانی که خریده‌اند می‌شود فهمید، نانی که شب خریده می‌شود قرار است به خانه‌ای برود و خانواده‌ای را دور هم جمع کند.

شب‌ها مقصد همه‌ی آدم‌ها خانه‌هایشان است، حتی اگر خانه‌‌شان اتاقک کوچکی باشد باز هم می‌روند که به آن برسند.

شب‌ها همه چیز بیشتر به آدم‌ها می‌چسبد؛ غذا، تفریح، پیاده‌روی، کتاب، فیلم، معاشقه، بیدار ماندن، خوابیدن.

شب‌ها آدم‌ها صبور و آرامند، انگار به خودشان می‌گویند فردا یک فکری به حالش می‌کنیم و با این حرف آرام می‌گیرند.

شب‌ها آدم‌ها با قلبشان زندگی می‌کنند.