مردانی که از معجزه‌ی خریدن گل آگاهند و اغلب این معجزه را به کار می‌گیرند، مردانی که خوب بلدند چطور دلداری بدهند، مردانی که در هر حالی گوش ِ شنوا هستند، مردانی که حرف‌های عاشقانه زدن را فراموش نمی‌کنند، مردانی که تمام ِ تاریخ‌ها را به خاطر دارند و یادشان نمی‌رود هدیه بگیرند، مردانی که فرق پنکک و کِرِم پودر را می‌دانند، مردانی که می‌دانند در خلوت باید چگونه باشند، و به طور کلی مردانی که همه چیز را درباره‌ی زنان می‌دانند (یا حداقل اینطور فکر می‌کنند) اصولا غیرجذاب‌ترین مردان ِ موجودند.

مرد کافیست که انسان باشد، لازم نیست دانشمند باشد تا جذاب به نظر برسد.

تو را عجیب به خاطر می‌آورم؛ تو را در روزهایی که نبودی، تو را در چیزهایی که ندیدی، تو را در حرف‌هایی که نزدی، تو را در مهربانی‌هایی که نکردی به خاطر می‌آورم. تو را آنجا که نمی‌خواهم، تو را آنطور که نمی‌خواهم به خاطر می‌آورم. من تو را عمیق و دردناک به خاطر می‌آورم.

تلاش سراسر بی‌ثمری است فرار کردن از چشم‌هایت که به زندگی‌ام گره خورده‌اند. مثل فرار کردن از نفس کشیدن است؛ یا خفه می‌شوم و یا هوا را بسیار عمیق‌تر می‌بلعم.

زندگی هم اگر هست بهاری باشد؛ دلپذیر مثل عطر بهارنارنج، زیبا مثل رنگین کمان، عاشقانه مثل بارش بی دریغ باران و کمیاب مثل فرصت بودن در

کنار آنهایی که دوستشان داریم. زندگیتان بهاری باد.

همیشه یک نفر هست که می‌آید و می‌ماند. یعنی همیشه باید یک نفر باشد که بیاید و بماند. یک نفر که بودنت با بودنش معنا بگیرد. یک نفر که نبودنش نبودنت باشد. یک نفر که در بودنش انگار تمام ِ دنیا هست و در نبودنش هنوز باشد. اگر او آمد و ماند تو هم بمان که تمام آنچه بوده‌ای یا خواهی بود به لحظه‌ای بودنتان می‌ارزد.

بعضی آدم‌ها هستند که همین که هستند یعنی تمام ماجرا. برای اثبات بودنشان به چیز بیشتری نیاز ندارند؛ فقط کافیست باشند.

کافیست هر بار که از در وارد می‌شوی همان جای همیشگی نشسته باشند.

کافیست همان برنامه‌ی همیشگی را از تلویزیون دنبال کنند.

کافیست همان روزمره‌گی هر روزه‌شان را داشته باشند.

حتی بی‌هیچ‌کدام از اینها باز هم هستند؛ بی‌واسطه، بی‌دریغ، بی‌ریا، بی‌چشمداشت، بی‌وقفه و حتی بی‌رمق هنوز هستند.

این آدم‌ها حتی اگر نباشند هم هستند.

کجا و چگونه من اینگونه آشفته شدم؟ چه گذشت بر من که نمی‌توانم دوباره بسازمش. کجای راه را اشتباه رفتم؟ چگونه بیابمش آن لحظه‌ی لعنتی را که مرا از من گرفت.

من ِ من کجاست؟

خسته و دلگیرم از این همه آشفتگی، این همه تلاطم روح.

کجا گم کردم خویشتن ِخویش را؟

آنچه را بودم و آنچه را رؤیای بودنش را داشتم.

چرا هر چه می‌جویم کمتر می‌یابم و همچنان آشفته‌ترم از دیروز. چرا نگاهی، کلامی، سلامی، حرکتی، فکری … مرا اینگونه متلاطم می‌کند، روحم را می‌آزارد، آشفته‌ام می‌کند، می‌ترساند مرا، آری می‌ترساند. ترس شاید بهترین توصیف حالم باشد.

عزیزم، جانم، نمی‌توانی تصور کنی تا چه اندازه می‌ترسم از نبودنت، از نداشتنت. شاید تمام ترس‌هایم از جایی شروع شد که تو شدی تکیه‌گاهم، که رؤیاهایم را با تو ساختم، که تنهایم نگذاشتی.

نمی‌دانم چگونه توانستی به پشت دیوارهای روحم راه یابی، اما دوست دارم این حس غریب را. این که بدانی کسی هست که دوستت دارد شاید تنها روزنه‌ی امید باشد در این هیاهوی بی‌سرانجام.

هرگز نمی‌توانم با تو آنگونه باشم که با من بودی؛ همانقدر خوب،همانقدر همراه، همان قدر یکدل. اما بدان که قدر می‌شناسم.

یادت هست شبی را که خواستم فرصت دهی تا احساسم شکل بگیرد؟ گفتم تو دوستم داشته باش اما مرا شتابزده مکن. تو قبول کردی و ماندی. اگر نمانده بودی اکنون دیگر یادت را هم از یاد برده بودم. بسیار صبوری کردی تا احساسم به کمال برسد. آنچه از احساس و به تبع آن از انسانیت در من شکل گرفت زاده‌ی محبت تو بود و من این را بسیار قدر می‌شناسم.

عزیزم مرا ببخش اگر دانسته یا ندانسته تو را رنجاندم. اگر نفهمیدم صبوری کردن تا چه اندازه دشوار است و اگر نکردم آنچه را که شایسته‌ی عشقت بود. ولی بدان که لحظه‌هایم در کنار تو معنا می‌گیرد و نفسم با بودن تو حیات دارد.

کدام ترانه را می‌سرائی در رقص دستانت که اینگونه بی‌تاب می‌شوم؟

چه می‌شود اگر بیایی و بمانی

و برقصند دستانت تا ابد

و بروم آن سوی آنچه بی‌تابی‌اش می‌نامم

و برود از دلم هرچه دلتنگی است

و بگیرم آرام در مأمن نگاهت

و بمیرم

بمیرم برای یک لحظه تماشای رقص دستانت….

 

چه آرام و بی‌خبر رخنه کرد در عمق وجودم آن حس ِ غریب ِ لطیف. تو شدی تمام من و من دل بریدم از هر چه غیر ِ تو بود. نامش را نمی‌دانستم اما پیامش زیباتر بود از هرچه زیبایی که می‌شناختم. این همه را تنها یک چیز ممکن می‌کرد؛ میلاد تو که تولد عشق بود و تبلور زیبایی و چه زیبا گفت که «عشق را ایکاش زبان سخن بود».

همان روز، همان جا، همان وعده‌ی دل‌انگیز

قرارم با تو بهار بود که بهانه‌ای شود شاید به قرار گرفتن این دل بی‌قرار

بهار که نه، بهانه‌ام تو بودی که شانه‌ات تمام قرارم است و عشقت تمام بهارم