متاسفانه امروز مجبور شدم در مراسم خاکسپاری یک نفر که از قضا مادر هم بود شرکت کنم؛ پایم مکرر سر می‌خورد و می‌افتادم داخل چاه و به زحمت خودم را بیرون می‌کشیدم و دوباره می‌افتادم.

می‌دانم که مرگ مثل درآوردن لباسی سنگین از تن است؛ انگار که تن آدمیزاد لباس سنگینی برای روحش باشد و روح در هنگام مرگ فقط این لباس سنگین را درمی‌آورد و سبک می‌شود، آزاد و رها پر می‌کشد و می‌رود.

می‌دانم که درآوردن لباس و سبک‌شدن روح نباید کسی را غمگین کند، می‌دانم که «انا لله و انا الیه راجعون»، فقط انگار که این‌ها درس‌های مقطع دکترا هستند که می‌خوام آن‌ها را حالی قلبم در پیش‌دبستانی کنم.

امروز سه نفر گفتند که همیشه مادرم را سر نمازشان یاد می‌کنند، دلخوشی قشنگی بود شنیدنش از آن‌هایی که دورند.

دو کبوتر هم در آرامستان قدیمی بودند که کیف دنیا را می‌کردند،‌ همان‌جا روی مزارها بوسه‌های عاشقانه رد و بدل می‌کردند و دانه می‌خوردند و دور هم می‌چرخیدند. فکر کردم اگر یکیشان از دنیا برود دیگری چه می‌کند؟

آدمیزاد غم‌‌هایش را تبدیل به عذاب می‌کند، همین‌طور تمام حس‌های ناخوشایند دیگرش را. انسان نمی‌تواند غم را در سطح غم تجربه کند، بلکه اصرار دارد که آن را به سطح عذاب ارتقاء دهد. مغز من استاد تبدیل‌کردن هر چیزی به عذاب است، از این رو برای درافتادن با این استاد باید تن به جهادی اکبر بدهم که حقیقتن خود را برایش آنطور که باید توانمند نمی‌بینم.

مادر لباس سنگین تن را از تنِ روحش درآورد و پرکشید و من به سختی می‌کوشم این غم را تبدیل به عذاب نکنم.

الهی شکرت…

امشب اشتباه نابخردانه‌ای کردم و یک ویدئوی کوتاه دیدم از مادرانی که سرشان را روی پای فرزندان خردسالشان می‌گذاشتند تا عکس‌العمل آن‌ها را ببینند. سال‌ها قبل هم چنین چیزی را دیده بودم اما این‌بار مثل بارهای قبلی نبود، دیگر حریف کودک درونم نشدم. نه اینکه بعد از آن یک‌ هفته‌ای که قرارش را گذاشته بودیم توانسته باشم حریفش شوم، اما امشب دیگر اصلن حریفش نشدم.

من بارها این کار را کرده بودم؛ اینکه سر روی پای مادر بگذارم.

این شکلِ گریه کردنم حتی خودم را متحیر می‌کند، چنین تصویر و تصوری هرگز از خودم نداشتم. گاهی می‌اندیشم شاید اگر مادر به شکلی عادی از دنیا رفته بود این درد انقدر بر سینه‌ی ما سنگین نمی‌شد، گاهی هم می‌اندیشم که دیگر هرگز بر این درد کمر راست نخواهیم کرد.

بعد دردهای بزرگ دیگران را به خودم یادآوری می‌کنم که کم هم نبوده‌اند؛ خاله‌ام سه پسر جوان از دست داد، خاله‌ی دیگرم همسر و سپس دختر چهارده‌ ساله‌اش را خیلی ناگهانی روی تخت بیمارستان از دست داد. یکی از همکارانم همسرش و چهار سال بعد دختر شانزده ساله‌اش را از دست داد درحالیکه دخترش فقط سرما خورده بود. خدا می‌داند که چه کسانی چه عزیزانی را چطور از دست داده‌اند که شاید اگر من به جایشان بودم زنده بیرون نمی‌آمدم.

به خودم می‌گویم درد تو بزرگترین درد نیست و دوران تو تاریک‌ترین دوران نیست. خداوند بهترین شیوه‌ی آمدن و رفتن را برای بنده‌اش در نظر می‌گیرد، آن چیزی که لازم بوده اتفاق بیفتد نه چیزی که ما فکر می‌کنیم درست است.

حالا فقط می‌توانم سر این کودک را روی زانویم بگذارم، شاید قدری آرام بگیرد.

الهی شکرت…

روییدنِ جوانه‌ی یک فکر تازه در سرزمین نفرین‌شده‌ی ذهن او که خودش هم نمی‌دانست می‌تواند تا این اندازه سیاه‌بخت باشد و چه بسا باید می‌فهمید از این همه ناامنی که حاکم شده بود بر افکار خام او و او نفهمید تا اینکه جوانه‌ای رویید و تازه بعد از روییدنش متوجه‌ی حجم عظیم تبعات یک نفرین به ظاهر ساده شد.

نفرینی که دیگر نمی‌شد آن را بی‌اثر کرد و اثری که هر فکر تازه‌ای را پیش از رسیدن به زمین می‌انداخت و زمینی که حاصلخیز نبود برای روییدن هیچ فکر تازه‌ای و فکری که دیگر هم تازه نبود.

همان نفرین به ظاهر ساده که فکرها را در بر گرفته بود کم‌کم به قلب سرایت کرد و قلبِ نفرین شده از دوست‌داشتن باز ایستاد و قلبی که دوست نداشته باشد از قلب‌بودن بازایستاده است و قلب که بایستد زندگی می‌ایستد.

قلب مرده را در تابوت گذاشتند در لباسی شکیل با گل‌هایی در کنارش و برای همیشه با آن خداحافظی کردند و بعد از آن پای نفرین به همه جا باز شد و زندگی را ناامنی دربرگرفت و روییدن‌ راکد شد و اثری باقی نماند از هر چیزی که قرار بود اثری داشته باشد.

خداحافظ جوانه‌ی نفرین‌شده، خداحافظ فکر بی‌اثر، خداحافظ قلب مرده، خداحافظ زندگی ناامن.

الهی شکرت…

چشم‌های پدرم آبی است؛ نه از آبی‌های سرد یا از آن آبی‌های ترسناک، آبی اصیلی که رگه‌های طوسی ملایمی هم در خودش دارد؛ آبیِ حقیقی، آبیِ صادق، آبی شعرگونه. تنها بخش واقعن رنگ‌دار زندگی‌مان است.

اگر رنگ بودم، آبی چشم‌های پدر بودم.

اگر شعر بودم شعر حافظ بودم تا هزار هزار بار از لبان پدر جاری شوم.

اگر خودکار بودم خودکار سرخابی مادر بودم تا پدر آن را یادگاری نگه دارد و با ارزش‌ترین نوشته‌هایش را با آن بنویسد.

اگر درخت بودم درخت نارنج حیاط بودم که پدر طوری از آن مراقبت می‌کرد که در این نامربوط‌ترین آب‌و‌هوا این‌طور قد بکشد و دلربایی کند.

اگر کفش بودم راحت‌ترین کتانی‌های پدر بودم که ساعت‌ها با آن‌ها پیاده برود.

اگر پنکه بودم پنکه‌ی کوچک با پره‌های آبی رنگ بودم که مادر در جوانی خریده بود و پدر هنوز تابستان را با آن سر می‌کرد و می‌گفت به آن دست نزنید، من خودم تمیزش می‌کنم.

اگر زمان بودم صبح خیلی‌خیلی زود بودم که فقط پدر بیدار است و روی پشت‌بام نرمش می‌کند و چای اول وقت دم می‌کند.

اگر فصل بودم بهار و اگر ماه بودم اردیبهشت بودم که پدر در آن به دنیا می‌آمد.

پدر شعری ساده و صادق است، جاری در زندگی کوچک و بی‌ریایی که دارد، شعری که این روزها غمگین شده اما هنوز شعر است.

الهی شکرت…

حقیقتن خسته‌ام از گفتن و شنیدن، هر گفت‌و‌شنودی برایم دلپیچه‌آور شده است، حس می‌کنم یک مارِ بوآ مرا درسته می‌بلعد و امکان نفس‌کشیدنم را می‌گیرد. نه توانی برای همراهی کردن دارم، نه پاسخی و نه حرف به‌درد‌بخوری.

آدم‌ها معمولن آشغال‌های مغزشان را روی تو بالا می‌آورند همان‌طور که تو روی دیگران همان‌ها را بالا می‌آوری. آن‌ها خشم‌ها، دلخوریها، نارضایتی‌ها و ترس‌هایشان را می‌ریزند روی تو یا دم‌دستی‌ترین دغدغه‌هایشان یا حتی نامربوط‌ترین تجربه‌هایشان را.

در سه سال گذشته دریافتم از تمام گفت‌وشنودها همین بوده است. نه اینکه خودم چیز بهتری عرضه کرده باشم، از همان هم خسته‌ام.

دردناکی زندگی اینجاست که می‌دانم باید قدردان همین بلعیده شدن هم باشم چون احتمالن یک روز برای نبودن همین هم قلبم پاره‌پاره خواهد شد. اما امروز دلم می‌خواهد گوش و زبانم را بفرستم به تعطیلاتی طولانی تا قدری بیاسایند.

عجیب نیست که نمی‌توانیم با هم از عشق سخن بگوییم؟

الهی شکرت…

صبح باانرژی نشستم پای کامپیوتر و گفتم امروز به کارهای شخصی خودم که مدت‌ها به دلیل کمبود وقت به تعویق انداخته‌ام رسیدگی می‌کنم. دقیقن همان لحظه پدر جان زنگ زد و گفت که دو درخت خریده است برای کاشتن سر مزار. (دو تا از درخت‌هایی که قبلن کاشته بود خشک شده بودند.) گفتم بیا پدر جان که ما امروز هم چیزی کاسب نیستیم.

صندلی‌ها را خواباندم و دو سرو ناز به واقع بلند‌بالا، دو چوب کت و کلفت و بلند، یک بیل حسابی، دوازده ظرف آب پنج لیتری، یک جعبه ابزار، جارو و چندین ابزار ریز و درشت دیگر را در ماشین جا دادم و درحالیکه درخت‌ها مثل خطی صاف میان من و پدر قرار گرفته بودند و در واقع فضای سبز درست بغل گوشمان بود حرکت کردیم. ساعت ۱۱ رسیدیم سر مزار درحالیکه من برای ساعت یک ظهر جلسه‌ی آنلاین داشتم.

وقتی آنجا رسیدیم حتی یک نفر از کارگرهایی که همیشه آن حوالی بودند به تورمان نخوردند، البته من چندان هم منتظرشان نبودم، کلن من آدم منتظر ماندن نیستم، پدر اصرار داشت به کارگر گرفتن که مثلن به من فشار نیاید، اما من دست‌به‌کار شده بودم. باید درخت‌های خشکیده را بیرون می‌آوردیم و درخت‌های جدید را جایگزین می‌کردیم. بیرون آوردن درخت از زمین حتی اگر کاملن خشکیده باشد کار بسیار دشواری است، چون با وجود ساقه‌ی خشکیده ریشه‌ها هنوز کاملن به زمین وصل می‌مانند، ریشه به هیچ قیمتی حاضر نیست زمین را رها کند، انگار که بخواهی یک بچه را از مادرش جدا کنی، بیخود نیست که زمین را به «مادرزمین» می‌شناسند چون مثل مادر همه‌ی موجودات را در آغوش خودش می‌گیرد، حتی عزیزانی که ما به دل خاک سپرده‌ایم در واقع به مادر‌زمین سپرده شده‌اند؛ جایی که از آن زاده شده و در آن ریشه دوانده‌اند.

با هر مصیبتی بود درخت‌های خشکیده را از ریشه درآوردم و حالا باید زمین را گود‌تر می‌کردم تا درخت‌های تازه که بزرگ هم بودند کاملن در گودال جا بگیرند. کندن زمین هم اصلن ساده نبود چون خاک آن منطقه کاملن کوهستانی و پر از سنگ‌های درشت است. به هر حال به قدر رضایت پدر زمین را کندم. تمام مدت به پدر می‌گفتم شما بنشین در سایه، کار نکن من خودم انجامش می‌دهم، هرچند که دلش طاقت نمی‌آورد و سعی می‌کرد هم‌پای من کار کند اما اجازه ندادم بیش از حد به خودش فشار بیاورد. خودم هم که فکر نمی‌کردم و فقط کار می‌کردم. دو جنازه را از کنارمان «لا اله الا الله» گویان حمل کردند و چند قبر آن‌طرف‌تر به خاک سپردند، من حتی سرم را بالا نیاوردم که وقتم هدر نشود.

درخت‌ها را کاشتیم، چوب‌های بلند را کنارشان گذاشتیم و با بستن بند تنه‌ها را صاف کردیم. به تمام درخت‌ها و بیش از همه به مهمان‌های جدید آب دادم، آشغال‌ها را جمع کردم، جارو زدم، سنگ مزار را با اسپری و دستمال تمیز کردم،‌ عکس مادر را بوسیدم و از او خواستم برایمان دعا کند و حرکت کردیم،‌ دست آخر هم به خاطر ترافیک اتوبان با یک ربع تاخیر به جلسه رسیدم درحالیکه فقط در را باز کردم و نشستم پای کامپیوتر.

بعد هم پروژه‌ی تمیز کردن خانه را وصل کردم به این پروژه‌ی سنگین و موفق شدم دمار از روزگار خودم دربیاورم. بدنم نیاز به ورزش را فریاد می‌زند و من خودم را به نشنیدن می‌زنم. خدا می‌داند که کجا تقاص این نشنیده‌گرفتن را پس بدهم.

اما پدر راضی بود و همین مرا هم راضی می‌کرد. در راه برگشت هم این شعر از «ابوالقاسم حالت» را با آواز برایم خواند و من هم از وسط‌های خواندن صدایش را ضبط کردم:

در بزمْ گرفتی می و نوشیدی و رفتی / مستانه به حال همه خندیدی و رفتی
بعد از تو لبی باز نشد از پی خنده / غیر از لب آن جام که بوسیدی و رفتی
ننشستی و یارانِ دگر هم ننشستند / آن بزم که چیدیم تو برچیدی و رفتی
دل بود و وفا بود و صفا بود و محبت / افسوس که چشم از همه پوشیدی و رفتی
آن بزم طرب بهر وجود تو به پا بود / وین را همه گفتند و تو نشنیدی و رفتی
گفتم که بتابد ز رخت پرتو مهری/ با قهر، تو روی از همه تابیدی و رفتی
آن بزم به چشم تو پسندیده نیفتاد؟ / یا «حالت» ما را نپسندیدی و رفتی؟

از بچگی همواره صدای شعر خواندن پدر در گوشمان بوده؛ گاهی شعرهای خودش و باقی هم شعرهای دیگران. چشمان پدر شعر است؛ شعری «آبی»، انگار که چشم‌هایش پهنه‌ی اقیانوس شعر است، می‌توان در ساحلش نشست و موج از پی موج لذت برد. اگر یکی بگوید پدرت را بیش از همه به چه می‌شناسی می‌گویم شعر و چه قشنگ است که آدم را به شعر بشناسند، کدام عمر باعزت‌تر از این است؟

مرا به چه می‌شناسند؟

الهی شکرت…

در روایت‌های عاشقانه همیشه شیفته‌ی جزئیات یک داستان بوده‌ام نه تصویر کلی آن؛ ممکن است یک داستان عاشقانه روایتی پیچیده از بالا و پایین‌های بسیار یا ماجراهایی عجیب یا حتی منحصر‌به‌فرد از ارتباط دو نفر باشد و داستانی دیگر از آشنایی دو نفر در همسایگی هم اما با جزئیات ظریفی در روایت این آشنایی و عشقی که میان آن‌هاست شکل بگیرد. من قطعن داستان دوم را انتخاب می‌کنم.

به نظرم آنچه که عشق را از داستانی کلیشه‌ای به شعری دلفریب مبدل می‌کند پیچیدگی‌ مسیر عاشقانه نیست بلکه ظرافت‌های ساده‌ اما صادقانه‌ی آن است که می‌تواند همان موضوع هزاران ساله را تبدیل به حسی کاملن تازه نماید.

در یک فیلم عاشقانه ترجیح می‌دهم به جای دیدن مسیری پرهیاهو که قرار است دو نفر را از میان کش‌و‌قوس‌های عجیب به هم پیوند دهد دوربین را در حال حرکت میان صحنه‌هایی صریح و ساده و صمیمی ببینم که جزئیاتی زنده و واقعی از شکل‌گیری این شورآفرین‌ترین احساس بشری را نمایش می‌دهد.

من آدم جزئیاتم نه کلیات؛ تصاویر کلی برایم جذابیتی ندارند، آن‌ها را می‌شکنم به جزئیات ظریفشان تا بتوانم درکشان کنم. عشق هیچ‌گاه نمی‌تواند تصویری کلی باشد که در آن‌صورت نمی‌توانست این همه سال در دل داستان‌ها دوام بیاورد.

وقتی احساس محبتی شفاف در گوشه‌ی قلب کسی سو‌سو می‌زند جزئیاتی شکل می‌گیرند که نمی‌توان آن‌ها را نادیده گرفت وگرنه عشق دیگر شأنیت عشق را نخواهد داشت و تبدیل به یک روزمرگی کسالت‌آور مثل یک شغل خواهد شد.

گاهی حتی یک قطره‌ی اشک و یک آه هم مهم می‌شوند:

تسلی دل خود می‌دهم به ملک محبت / گهی به دانهٔ اشکی، گهی به شعله آهی*

دلم می‌خواهد روایتی عاشقانه با جزئیات ظریف بنویسم که از رویش فیلمی مثل «در حال‌و‌هوای عشق» ساخته شود.

الهی شکرت…

*فروغی بسطامی

بهترین عکس سه در چهاری که دارم چسبیده است روی کارتی که گروه خونی‌ام را نشان می‌دهد؛ +B بزرگی روی آن نوشته شده است. کارت را می‌گذارم لای داستان «شب سهراب‌کشان».

(گروه خونی مادر چه بود؟ مطمئن نیستم، به نظرم +A، الان دیگر چه فرقی می‌کند؟ گروه خونی آدم‌ها در نبودنشان اطلاعاتی غیرضروری و ناکارا است، چون مربوط به تن آدم است و تن دیگر متعلق به او که رفته نیست. اما خاطرات آدم‌ها احتمالن متعلق به روحشان است و روح انگار همیشه حضور دارد چون خاطراتشان بسیار زنده و پررنگ باقی می‌مانند.)

تصویر چراغ نارنجی افتاده است در آینه‌ای که قبل‌تر تصویر دیوار سبز روشن را در خودش داشته.

نوشته است: «صدای کوچک دویدن بچه‌ها می‌آید.» صدای کوچک… قشنگ است.

تصویر‌های قشنگی به چشمم می‌آید؛ مثلن:

«از گردن به پایین طوری آب را پوشیده بود که برهنگی‌اش دیده نمی‌شد.»
«با انگشتش آب را سوراخ کرده بود.»
«پوتین روی ماسه افتاده بود و تاریکی دستش را در آن فرو برده بود.»

چند روز است این تکه ترانه در سرم می‌چرخد:

«ای که حرف‌‌های قشنگت منو آشتی داده با من.»

فکر می‌کنم به کسی که می‌تواند با حرف‌های قشنگش مرا با من آشتی دهد. چه حرف‌هایی می‌تواند بزند؟ چقدر نیاز دارم که کسی مرا با من آشتی دهد، کسی واسطه شود میان من و من، بزرگتری کند میان ما. احتمالن اصلی‌ترین مشکل این روزهایم همین آشتی نبودن من با من است. ایکاش می‌دانستم چه حرف‌‌هایی باید زده شوند تا این آشتی برقرار شود، آن‌وقت آن حرف‌ها را به خودم می‌گفتم. خیلی چیزها به خودم گفته‌ام اما هیچکدام مرا با من آشتی نداده‌اند.

شاید نباید حرف خاصی با خودم بزنم،‌ شاید باید اجازه دهم زمان ما را با هم آشتی دهد.

یاد فیلم Memento می‌افتم،‌ جایی که شخصیت اصلی که حافظه‌ی کوتاه‌مدتش را از دست داده می‌گوید «چطوری قراره رنجم از بین بره وقتی گذر زمان رو حس نمی‌کنم؟»

عجب رنجی است گذر نکردن زمان، آدمیزاد آمده است برای گذر کردن و نه ماندن، بزرگترین رنج‌های انسان همواره از گیر افتادن در زمان شکل می‌گیرند؛ در ماجرایی که چند سال یا چند روز یا چند ساعت قبل رخ داده است و انسان را در خود گیر انداخته و اجازه‌ی گذر کردن نمی‌دهد. برای من زمان در بیمارستان متوقف شده است، درست مثل Memento. بعد از آن انگار هیچ چیز نیست، فقط بیمارستان است و هر چه قبل از آن بوده. چگونه قرار است رنجم از بین برود وقتی گذر زمان را حس نمی‌کنم؟

باید مثل Memento شروع کنم به خالکوبی روی تنم،‌ هر چیز خوبی را که می‌بینم حک کنم روی بدنم تا یادم بماند؛ بنویسم: آب، روز، شب، پدر، آسمان، خدا.

این‌گونه شاید چیزی تازه در من شکل بگیرد که زمان را از زندان ذهن من آزاد کند و اجازه دهد که به رفتنش ادامه دهد. زمان اهل رفتن است و انسان همسفر زمان.

الهی شکرت…

امروز یکی از دفترهای قدیمی‌ام را ورق می‌زدم؛ حدود پنج یا شش سال پیش، آزادنویسی کرده بودم، این‌ها نوشته شده بود:

این شعریست برای مادر؛
که عزیز می‌دارمش با تمام وجود
او… که بود و هست و خواهد بود
او بود وقتی که توان بودنش نبود
وقتی که چیزی برای بودن نمانده بود
او که از خودش گذشت
او‌ که زندگی را زندگی نکرد اما رها نکرد
او ما را به دندان گرفت ‌و بیرون آورد
از هیاهوی زندگی
او پشت و پناه بود
پاسخ تمام سوال‌ها بود
صبور و‌آرام و مهربان
او ناجی بود

او که درد گرفت و عشق داد
او که تنها بود و کسی نفهمید
گرسنه بود و کسی نفهمید
پیاده بود و کسی نفهید
او بود برای ما؛ بی‌منت، بی‌توقع،
آرام و صبور آنجا بود
بی‌هیاهو آنجا بود
با درد آنجا بود
او معنای عشق است
او مأمن است
در کنار او ایمن‌ترینم، قوی‌ترینم.


مادر:

عشق از جایی شروع می‌شود که تو هستی و تو از جایی شروع شدی که کسی نبود آنجا. تو بودی تنهای تنها در تمام روزهایی که باید کسی می‌بود برای تو. تو عشق بودی و عشق دادی و درد شدی و درد ندادی‌. تو صبور بودی در زمان‌هایی که دیگر طاقت صبر نبود و تو بخشیدی وقتی امکان بخشیدن نبود و‌ من خوب به خاطر دارم که چه کردی و که بودی و من بوسه می‌زنم بر دستان چروکیده‌‌ی مهربانت.


چرا این‌ها را نوشته بودم؟

نمی‌دانم… رابطه‌ی من با مادر به ویژه در سالهای اخیر بسیار عمیق بود که این هم باعث شادی است و هم باعث درد.

فعل‌هایم در پایان نوشته‌ها زمان حال بودند و من نمی‌فهمیدم چه خوشبختم که از فعل‌های حال استفاده می‌کنم. انسان از کنار عمیق‌ترین خوشبختی‌هایش به سادگی می‌گذرد.

امروز تنها چیزی که می‌توانم بگویم این است که برای داشتن چنین مادری تا ابد شکرگزار خداوندم.

 

الهی شکرت…‌

امروز کسی را دیدم که اگر قرار بود خودم پیدایش کنم احتمالن باید هر تخته‌ سنگ را بلند می‌کردم و زیرش را نگاه می‌کردم.

ماجرا اینطور بود که برای کاری اداری دنبال کسی می‌گشتم، خداوند اول گفت برو فلان اداره، رفتم آنجا، خانمی که آنجا بود گفت برو آن یکی اداره، من هم رفتم آنجا. داشتم به آقایی که آنجا بود توضیح می‌دادم که دنبال چه کسی می‌گردم، دیدم همان کسی که دنبالش می‌گشتم داخل اتاق است، خودش را معرفی کرد و گفت من فلانی هستم. سه ماه بود که قرار بود پیدایش کنم اما به خاطر مشغله نتوانسته بودم پیگیر شوم و حالا خودش آنجا بود. بی‌هیچ سوال و‌ جواب و خواهش و تمنایی اطلاعاتی که می‌خواستم را در اختیارم گذاشت و گفت هر کمکی خواستی بگو.

هنوز حیرانم از این همزمانی، از این غافلگیری که فقط و فقط از عهده‌ی خداوند برمی‌آید. حتی از اینکه زمان پیگیری‌ام به دلایل مختلف عقب می‌افتاد تا رسید به امروز که چه بسا اگر عقب نمی‌افتاد و من برایش صبور نمی‌بودم نمی‌توانستم او را ببینم‌.

الان هم ساعت را نگاه کردم و ۱۱:۱۱ را دیدم، تقریبن محال است که اتفاقی به ساعت نگاه کنم و یک عدد رُند نبینم، هر بار به خودم می‌گویم «این یعنی خدا حواسش به ما هست.»

ساعت‌های رند برایم مثل چشمک‌زدن‌های خداوند هستند، انگار که یکی از میان همهمه‌ و شلوغی به تو چشمک بزند و حس کنی که حواسش پی توست.

الهی هزار هزار بار شکرت…