تا تاريخ بوده ما از همه طلبكار بوديم

هر کی بیشتر ناله کنه جایزه‌ی بزرگتری بهش تعلق نمی‌گیره. این موج ِ انرژیِ منفی که یه ملت سوارشن مقصدش هاوایی نیست؛ بلکه مقصدش یه جزیره‌ی نکبت وسط جهنمه.

این گوری که دسته‌جمعی نشستیم بالا سرش ُ اشک می‌ریزیم خیلی وقته که مرده توش نیست؛ قضیه مال امروز و دیروز و ده سال و صد سال پیش هم نیست، مال خیلی قبل‌تر از این‌هاست؛ مال وقتی که اجدادمون یاد نگرفتن و به ما هم یاد ندادن که طلبکار نباشیم از عالم و آدم. یاد نگرفتیم که کسی نمی‌تونه زندگی ما رو بسازه مگر خودمون و كسی نمی‌تونه خرابش كنه مگر خودمون.

به جاش تا تاريخ بوده ما از همه طلبكار بوديم؛
از پدر و مادر، از دوست، از دولت…

تو اگه می‌خوای همراه ِ این موج بری تا جهنم بفرما به سلامت، فقط لطفاً سرِ راهت كه داری ميری انقدر ما رو مهمون ِ چُس ناله‌هات نكن.

زیادی خودم را و همه چیز را جدی می‌گیرم

صدایم زد: مریم جان منتظرت هستند.

مسواک از دستم به زمین افتاد، خم شدم که برش دارم شال بلندم زیر کفشم رفت، شلوارم به صندلی گیر کرد و نخ کش شد، از دور دیدم که برایم دست تکان می‌دهند که عجله کنم، تا یک تراژدی کامل به اندازه‌ی یک کله معلق شدن در مقابل جمعیت فاصله داشتم، عصبانیتم را بر سر اولین نفر خالی کردم، غذا زهرمارم شد….

تمام اینها از کجا شروع شد؟ از یک صدا زدن ساده و من آدمی هستم که اجازه می‌دهم هر چیز ساده‌ای از من یک دیوانه‌ی تمام عیار بسازد که می‌تواند گند بزند به زندگی‌اش.

چرا؟!

چون فکر می‌کنم آدم خیلی مهمی هستم،
چون انتظار دارم همه همانی باشند که من می‌خواهم،
چون منتظرم چیزی مطابق میلم نباشد تا بزنم زیر میز،
چون زیادی خودم را و همه چیز را جدی می‌گیرم.

من همه‌ی اینها را می‌دانم اما تا زمانی که دانسته‌هایم منجر به عملکرد متفاوتی نشوند انگار که هیچ نمی‌دانم.

پذیرش درونی

اگه کسی بهت گفت: «هیکلت چرا اینجوری شده؟ چرا انقدر چاق شدی؟!!!»

نگو: «آره، تیروئیدم بد کار میکنه.
یا آره، یه مدته خیلی استرس دارم زیاد می‌خورم.
یا آره، کارم زیاد شده وقت نمی‌کنم ورزش کنم.»

بگو: «هیکل من هیچ مشکلی نداره، چیزی که مشکل داره شعور توئه که به خودت اجازه می‌دی در مورد هر چیزی نظر بدی وقتی که ازت نظری خواسته نشده.»

اگه گفت: «واااا… اعصاب نداری‌ها !!!»

بگو: «آره، من اعصابِ آدم‌هایی که فقط عمر کردن اما دوزار بهشون اضافه نشده رو اصلا ندارم، کاملا درست متوجه شدی.»

حالا اینو تعمیم بده به هر موقعیت دیگه‌ای در زندگیت؛ موهات چرا انقدر سفید شده؟ جلوی سرت چرا خالی شده؟ پوستت چرا خراب شده؟ بچه‌ات چرا تا الان زبون باز نکرده؟ کارت رو چرا ول کردی؟ شوهرت چرا فلان رفتار رو داره؟ خونه‌ات رو چرا عوض کردی؟ و ….

اجازه نده نظرات مزخرف دیگران، حال تو رو نسبت به خودت و تصمیماتت خراب کنن. اونها به تو میگن شکمت بزرگ شده برای اینکه شکست خوردن خودشون در رابطه‌ی عاطفی رو فراموش کنن.

تو در هر لحظه بهترینِ خودت هستی و البته در مسیر رشد خودت قرار داری. هر حالت و موقعیتی که داری تجربه‌ می‌کنی بخشی از مسیر رشد توئه و قراره که یه جایی به دردت بخوره.

پس خودت رو دقیقا همونطور که در این لحظه هستی بپذیر، چون فقط با این پذیرشه که می‌تونی تمام موهبت‌هایی رو که در مسیرت قرار داده شدند دریافت کنی.

کلمات تجربه نشده

من می‌دانم معنی کلمه‌ی «ایکیگای» چیست، اما از آن مهم‌تر، می‌دانم «ایکیگایِ من» در زندگی چیست.

من می‌دانم معنی کلمه‌ی عشق چیست اما از آن مهم‌تر، من عشق را چشیده‌ام.

من معنی کلمات زیادی را می‌دانم اما تنها آنهایی واقعا برایم معنا دارند که تجربه‌شان کرده‌ام.

تمام کلماتی که وجود دارند نتیجه‌ی تجربه‌ی کسی از چیزی،‌ موقعیتی،‌ حسی، فکری و یا هر چیز دیگری بوده‌اند.

کلماتی که تجربه نشده‌اند نمی‌توانند وجود داشته باشند.

سادگیِ تاثیرگذار

“مدیون آنانی هستم
که عاشقشان نیستم
این آسودگی را
آسان می پذیرم
که آنان با دیگری صمیمی‌ترند
با آن‌ها آرامم و
آزادم”

این را خانم شیمبورسکا می‌گوید.

او را بسیار دوست می‌دارم؛ او را به خاطر طنز ساده‌ی میانِ کلمات ساده‌اش، به خاطر نگاه متفاوتش به چیزهای به ظاهر ساده‌ای که هر روز به سادگی از کنارشان می‌گذریم و به خاطر ظاهر ساده‌اش دوست می‌دارم.

و فکر می‌کنم مجموع همین سادگی‌ها بوده است که جایزه‌ی نوبل را از آن او کرده.

چطور این همه سادگی می‌تواند اینقدر تاثیرگذار باشد؟

عدم قطعیت

یاد گرفته‌ام که از چیزی دفاع نکنم؛ از هیچ عقیده‌ای، طرز فکری، باور‌ی، سبک زندگی‌ای…

فهمیده‌ام که در این جهان هیچ چیزی برای دفاع کردن وجود ندارد. چون هر چیزی، در آنِ واحد و به نسبتی کاملا برابر، هم درست است و هم غلط؛ بستگی دارد که تو کجا ایستاده‌ای و از چه زاویه‌ای نگاه می‌کنی.

هیچ قطعیتی در هیچ‌ موردی وجود ندارد؛ چیزی که امروز کاملا درست به نظر می‌رسد ممکن است فردا به همان اندازه غلط باشد.

یاد گرفته‌ام که ذهن و قلبم را باز بگذارم به روی هر چیزی که در مسیرم قرار می‌گیرد و اجازه دهم که آن چیز تبدیل به بخشی از تجربه‌ی زیستنم شود بی‌آنکه در آن تجربه گیر بیفتم.

فردا روز دیگریست و من آدم دیگری هستم که شاید با آدم امروز کمترین شباهتی نداشته باشد.

هیچوقت نمی‌تونی هیچکس رو راضی نگه داری

یه بار که از آرایشگاه برگشتم خونه، بابام یه کم نگاه کرد و بعد رو به خواهرم گفت: «سمانه به نظرت موهاش بد نشده؟ به نظر من که زشت شده، اون قبلی خیلی قشنگ‌تر بود.»

(کلن خانواده‌ی ما اهمیت زیادی به بالا بردن اعتماد به نفس بچه‌هاشون میدن و خیلی مراقبن که بچه ها آسیب روحی نبینن 🥴
گفتم قربونت برم که انقدر بی‌تعارف نظرت رو میگی، اصلا من عاشق همین رک بودنتم 🤭)

من در گذشته بارها و بارها تحث تاثیر نظرات دیگران قرار گرفتم و خیلی کارها رو انجام دادم یا انجام ندادم که مسیر من نبودن،
خیلی وقت‌ها نسبت به خودم و مسیری که رفتم احساس بدی پیدا کردم،‌
خیلی وقت‌ها به خودم اومدم و دیدم که وقت و انرژیم رو صرف جلب رضایت دیگران کردم.

من از اون آدم‌هایی بودم که خیلی دیر فهمیدم که مهم نیست چقدر تلاش می‌کنی؛ هیچوقت نمی‌تونی هیچکس رو راضی نگه داری.

دیر فهمیدم که تنها چیزی که مهمه رضایت درونی خودته.

اطرافیان خیر و صلاح ما رو می‌خوان اما اونها در درون ما نیستن و نمی‌دونن چه چیزی واقعا برای ما مناسبه. من فرصتِ خودم رو برای زیستن در اختیار دارم و این تنها فرصت منه و من در مقابلش مسئولم. باید اون رو به طریقی که برای من مناسبه صرف کنم نه به طریقی که دیگران فکر می‌کنن برای من مناسبه.

الان مدت‌هاست که در مقابل نظرات دیگران پوستم در حد کرگدن سفته. بحث هم نمی‌کنم، فقط لبخند می‌زنم و در نهایت، کاری که برای خودم مناسب می‌دونم رو انجام میدم و در عین حال، نتیجه‌اش هر چی که باشه، چه خوب و چه بد،

«مسئولیتش رو تمام و کمال به عهده می‌گیرم»

(قسمت مهم ماجرا همین آخری است که گفتم)

هیچکس جز خودمان نمی‌تواند به ما دروغ بگوید

دانشجو که بودم یک شب خیلی دیروقت در سالن انتظار درمانگاه نشسته بودم. دختری کنارم نشست و خیلی بی‌هوا پرسید: «احساسِت آره است یا نه؟»

انگار می‌خواست پیغامی بدهد و به دنبال تایید یا نشانه‌ای بود که این کار را بکند یا نه!

احساس من چه بود؟ یک «نه» خیلی خیلی بزرگ، اما نمی‌دانم چرا با لبخند نگاهش کردم و گفتم «آره».

بلافاصله که «آره» از دهانم در آمد دلم می‌خواست فریاد بزنم و بگویم دروغ گفتم، نه نه نه…. احساسم نه است.
اما نمی‌دانم چرا باز هم چیزی نگفتم.

من به او دروغ گفتم…. او هم یک «نه» خیلی بزرگ در چهره‌اش بود اما به خودش دروغ گفت و پیغامی که نباید فرستاده می‌شد را فرستاد. هنوز هم گاهی به او فکر می‌کنم و به تاثیری که شاید در آن برهه از زندگی‌اش داشته‌ام؛ آن هم با گفتن چیزی که حقیقت درونم نبود.

اما همیشه به این نقطه میرسم که من در واقع به او دروغ نگفتم بلکه به خودم گفتم، همانگونه که او جواب را داشت اما به خودش دروغ گفت‌.

من حالِ خرابم را از خودم پنهان می‌کردم تا شاید خودم را سرپا نگه دارم، او هم احساس منفی‌اش را از خودش پنهان می‌کرد تا شاید هنوز امیدوار باقی بماند.

ما به هیچ کس جز خودمان نمی‌توانیم دروغ بگوییم
و
هیچکس جز خودمان نمی‌تواند به ما دروغ بگوید.

 

 

ترس قابل احترام است

نوجوان که بودم یک روز در گوشه‌ی سمت چپ شکمم یک نبض احساس کردم. احساس کردم که در واقع بهتر است بگویم نبض را می‌دیدم، به خوبی می‌دیدم که شکمم بالا و پایین می‌رود.

وحشت تمام وجودم را فراگرفته بود، فکر می‌کردم مریم مقدس شده‌ام. اما شکمم که بالا نیامد و از بچه که خبری نشد فهمیدم همان مریم معمولی هستم.

هنوز هم بعضی وقت‌ها آن نبض را احساس می‌کنم و با خود می‌اندیشم که ترس عجیب‌ترین حسی‌ست که می‌توان تجربه کرد و این عجیب بودن از دو جنبه است؛
اول اینکه با وجودیکه ترس یک حس است، اما عقل و منطق سرش می‌شود. یعنی می‌توان با منطق او را قانع کرد که درحالیکه در صحنه حضور دارد کنار بایستد و اجازه دهد که آدم کارش را انجام دهد. اما مثلا غم و شادی وقتی که هستند تمام زندگی آدم را تحت‌الشعاع خودشان قرار می‌دهند و آدم ناچار است فقط آنها را زندگی کند، آنها منطق سرشان نمی‌شود.

اما به ترس می‌توانی بگویی: «ببین عزیزم، می‌دونم که دوست داری اینجا باشی،‌ قبول، اما بیا منطقی باشیم، فوقش اینه که این بچه توی شکم من واقعیه، مگه مال مریم نبود؟ چی شد؟ فوقش اینه که اخراج می‌شم، فوقش اینه که تصادف می‌کنم، فوقش اینه که این حیوون منو گاز می‌گیره، فوقش اینه که فلانی ول‌ میکنه میره، فوقش اینه که مریض میشم، اصلا فوق فوقش اینه که می‌میرم… همه بالاخره یه روزی می‌میرن دیگه، مگه نه؟ پس لطفا یا برو یا اگه میخوای باشی برو اون گوشه وایستا بذار من کارم رو بکنم.»

و ترس این منطق‌ها را درک می‌کند، باور کنید که درک می‌کند.

جنبه‌ی دیگر تفاوتش در این است که ترس تنها حسی‌ است که وقتی تجربه‌اش می‌کنی دیگر هرگز آن آدم قبلی نخواهی بود. تنها حسی‌ که وقتی می‌رود تو را تبدیل به چیز جدیدی کرده است که شاید هرگز فکر نمی‌کردی بتوانی باشی.

ترس می‌آید، تو را به حرکت وامیدارد و بعد می‌رود و در این آمدن و رفتن تو را تبدیل به خودِ بهترت می‌کند؛ خودِ قوی‌تر، آرام‌تر، مطمئن‌تر.

ترس تو را به ورای محدودیت‌هایت می‌برد و از این‌ رو حسی عمیقاً قابل احترام است.

بوسیدن و خواستن

می‌بوسی در حالیکه نمی‌خواهی
نمی‌بوسی در حالیکه می‌خواهی

ظاهرا یک جابه‌جایی کوچک اتفاق افتاده است، انگار که یکی به دیگری گفته باشد «می‌شود من کنار پنجره بنشینم؟» و دیگری بزرگوارانه پذیرفته باشد.

اما در همین جابه‌جایی ساده همه چیز کاملا تغییر می‌کند؛ به یکی می‌گویند روسپی و به دیگری نجیب؛ همینقدر ساده‌لوحانه.

اما چیزی که ساده‌لوحانه‌تر است این است که خیلی‌هامان هنوز نمی‌دانیم که نه «خواستن و نبوسیدن» آن چیزیست که باید باشد و نه «بوسیدن و نخواستن».

درستش این است که «ببوسی درحالیکه می‌خواهی».

خواستن و بوسیدن، بوسیدن و خواستن و تکرار همین دو فعل…

و انسان تنها برای تجربه‌‌ی اعجازی که در حدفاصل میان این دو فعل اتفاق می‌افتد پا به این جهان نهاده است؛ برای «عاشق بودن» و «عاشقی کردن».