– سرانجامهایی نافرجام در فرجامهایی بیسرانجام گم میشوند و ما را با خود به دنیاهایی بیفرجام میبرند.
– باز چی زدی؟
– زدهام رنگ زرد به زندگی زیروروشدهام که حالا شده است زردآبهای تلخ که هر دم میزند زیر حلقم و میریزد بر زمین زیستگاهم.
– ظاهرن هر روز داری مجنونتر میشی…
– جنونی که جمع شده است گوشهی جمجمهام و جرأت ندارم جاریاش کنم در جملههایم مبادا جراحت را جَریتر کند.
– این بازی جدیدته؟
– بازی را باختهام به بیبندبارترین بدنی که باور ندارد به اینکه بدنها برمیگردند و به بیبرگوبارترین بهاری که باور دارد بی تو دیگر بهار بهانهی خوبی برای بودن نیست.
– نکنه زدی تو کار شعر و شاعری؟
– شعر را شبیه شربتی یافتهام شامل مستی شراب و شیرینی شروع یک شور عاشقانه اما بیشباهت به شمشیر تیز شبهایی که شاملات نبودهاند.
– چرا چرت میگی؟
– چرایی چروکهای زیر چشمم همان چراییِ نبودن چراغِ روشنِ چهرهات در چهاردیواری قلبم است و چادرت که چتری بود بر سر چلچلههای کوچک این کوچه که بی تو چله نشستهاند بی چای و بی شبچره.
– خستهم کردی….
– خسته از خیالهای خام و خواهشهای مدام و این خوگرفتنهای خُرافی به خوابهای بیکلام و خیس شدن از خونی که ریخته شده است در خلوتگاه دختری خفته در خاطرههام.
– دست از سرم بردار، روانیم کردی…
– دستهای درد که حلقه شدهاند دورم و با اینکه دخمهای ساختهاند در دورترین دالان دلم اما من هنوز دارم از دلهرهی درختهای دزیدهشده در آنجا دیوانهوار درد میکشم.
– باشه، تو خوبی.
الهی شکرت…