ماجراهای تولد سی و پنج سالگی
یکشنبه ۲۱ اردیبهشت ساعت ۶ چشم هام رو باز کردم اما چون سرما خورده بودم به خودم گفتم یه کم دیگه بخواب. اینطوری شد که ساعت ۷ بلند شدم. مواد کیک رو از یخچال بیرون آوردم و وسایل رو آماده کردم. بعد از صبحانه و بعد از رفتن احسان دست به کار شدم. اولین باری […]

