ترجیح میدهم به جیرجیرک فکر کنم
امروز به سراغ دو کار اداری رفتم. کارم که تمام شد نشستم در ماشین و زارزار گریه کردم. قلبم میگفت «چه بدبختی تو که باید بیفتی در پی این کار، به همه توضیح بدهی و انجامشدنش را پیگیری کنی. کجا قرار ما با روزگار این بود؟» میگفت «من دیگر طاقت این مواجهه را ندارم.» تنها […]

