ذهن وجدان ندارد
ساعت از ۳ گذشته است. یک لحظه فرصت میکنم در آیینهی دستشویی نگاهی به خودم بیندازم. روی لب بالا و پایینم دو لکهی قهوهای رنگ میبینم. یک لحظه مات و مبهوت میشوم. چه چیزی میتوانست باشد؟ دندانهایم را محکم روی لب پایینم میکشم، طعم تلخش در دهان و ذهنم تازه میشود، آخ آخ… شکلات است. […]