این چند روز که کار می‌کردم تا دندان مسلح بودم؛ دو لایه ماسک، دو یا سه لایه دستکش، روسری. فقط عینکِ کار نداشتم و همین نقطه پاشنه‌ی آشیل‌ام بود. بارها مواد شوینده به داخل چشمم پرید یا بخار مواد شوینده چشم‌هایم را می‌سوزاند. امروز مثلا عقلی کردم و عینک شنا با خودم بردم. اما همان دقایق اول به دلیل وجود ماسک کاملا بخار کرد و غیرقابل استفاده شد. پروژه با شکست مواجه شد و دوباره بدون عینک به کار کردن ادامه دادم.

با اینکه همیشه ماسک داشتم اما در اثر بخار مواد شوینده پوست صورتم و لب‌هایم به شدت خشک شده‌اند. در ضمن روی دست‌ها و پاهایم تعداد بسیار زیادی کبودی‌های ریز و درشت ایجاد شده است از بس که به در و دیوار و چهارپایه و پنجره و کابینت و غیره و ذلک برخورد کرده‌اند.

اینجاست که اهرم رنج و لذت خودش را به خوبی نشان می‌دهد؛ زمانی که لذتِ تمیز شدن فضا حتی بر رنج آسیب‌های فیزیکی هم پیشی می‌گیرد. ذهن انسان قدرت عجیب و غریبی برای وادار کردن او به انجام دادن هر کاری را دارد. همین قدرت ذهن بود که زمانی که من تصمیم داشتم مقاومت انسولین را از بین ببرم مرا به ۲ روز بودن در روزه مجاب می‌کرد بدون اینکه این کار در ذات برایم عذاب‌آور و سخت باشد و همین قدرت ذهن بود که باعث شد عادت اشتباه سی ساله‌ای را در عرض چند دقیقه ترک کنم؛ وقتی که اهرم رنج و لذت در ذهنم در جای درست خود قرار گرفت.

چه کسی باورش می‌شود که تمیز کردنِ پنج عدد شوفاژ تقریبا هفت ساعت طول بکشد؟ بله دقیقا همینقدر طول کشید. مقدار متنابهی خاک و پرز لای پره‌های شوفاژها بود و رنگ قسمت رویی آنها از شدت کثیفی از سفید به سیاه تغییر کرده بود. این میزان از کثیفی در طول سال‌های طولانی ایجاد شده است. نمی‌دانم چرا بعضی‌ها فکر می‌کنند که شوفاژها نیاز به تمیز کردن ندارند!! به خدا دارند. دوست عزیزی که این را می‌خوانی حتی اگر یک آقای تنها هستی لطفا تا جایی که می‌توانی فضای اطرافت را تمیز نگه دار. باور کن که این کار شأن و منزلتت را افزایش می‌دهد. (هر یک شوفاژ را که تمیز می‌کردم احساس می‌کردم باید یک چایی بخورم از بس که کار سختی بود 🥴)

در این مدت به روش‌های خلاقانه‌ای برای تمیز کردن فضاهایی که غیرقابل دسترس هستند و همین‌طور برای تمیز کردن کثیفی‌هایی که در طول سالها ایجاد شده و ماندگار شده‌اند رسیده‌ام. امیدوارم قبل از اینکه آنقدر تجربه پیدا کنم که بتوانم کتابی در مورد شیوه‌های نظافت بنویسم خداوند مرا به فضاهای بسیار تمیز هدایت نماید.

می‌توانم بگویم که کارهای مربوط به تمیزکاری تا نود درصد انجام شده‌اند. واقعا فکرش را نمی‌کردم که امروز بتوانم کار را تا این مرحله برسانم اما خدا را شکر می‌کنم که بالاخره به این مرحله رسیدم. شومینه مانده که باید تمیز شود که هم کار سختی نیست و هم در حال حاضر اولویت به حساب نمی‌آید.

فردا داخل کابینت‌ها و کمدها را با روکش می‌پوشانم که خیالم راحت‌تر شود. این کاری زمانبر است، قبلا انجامش داده‌ام و می‌دانم که دقت زیادی نیاز دارد. بعید می‌دانم که فردا تمام شود ولی واقعا امیدوارم که انجام شود. آنقدر تخمین‌هایم اشتباه از کار در‌آمده‌اند که دیگر الکی خودم را دل‌خوش نخواهم کرد.

خداوند همیشه برای من «آس» را کرده است. خیلی وقت‌ها انتظارم بسیار پایین‌تر بوده، حتی خیلی وقت‌ها تصور کرده‌ام که دستم خالی است و هیچ برگ برنده‌ای ندارم و حتی سالهای بسیار زیادی تصور می‌کردم که در بازی زندگی تنها هستم. اما در نهایت دیدم که خداوند تمام مدت در تیم من بازی کرده و همیشه و همیشه بالاترین برگه‌ها را رو کرده است.

حالا دیگر از مقام خدایی‌اش انتظار کمتر از این را ندارم. دیگر فهمیده‌ام که او واقعا «نِعْم‌َ الوَکیل» است. اگر شما بهترین وکیل جهان را برای پرونده‌ی خود استخدام کرده باشید قاعدتا انتظارتان چیزی به جز بردن در دادگاه نخواهد بود. شما هرگز به چیزی کمتر از برد راضی نخواهید شد. پس اگر خداوند را به عنوان وکیل زندگی‌تان انتخاب کرده‌اید باید منتظر یک برد قطعی در زندگی باشید.

من که تا به حال چیزی به جز برد را تجربه نکرده‌ام. حتی در تمام آن سالهایی که فکر می‌کردم خودم وکیل خودم هستم و درجا زده بودم و قطار زندگی‌ام حتی یک ایستگاه هم جلوتر نمی‌رفت در واقع خداوند داشت ظرف وجودم را بزرگ می‌کرد تا من آماده‌ی پذیرش نعمت‌های شگفت‌انگیزش شوم، آماده‌ی دریافت هدایت‌هایش، عشق‌اش، همراهی‌اش… داشتم آماده می‌شدم برای تسلیم شدن، برای اینکه یاد بگیرم کنار بکشم و اجازه دهم که او کار وکالتش را در پرونده‌ی زندگی من به بهترین شکل انجام دهد و حالا دیگر می‌دانم که کمتر از «آس» از او انتظار داشتن حماقت محض است.

الهی شکرت…

این دفعه دیگر پیش‌بینی‌ام درست از کار درآمد؛ تمام امروز را در آشپزخانه بودم. فکرش را می‌کردم. اما دیگر می‌توانم اعلام کنم که کار آشپزخانه تمام شده است که دستاورد بزرگی محسوب می‌شود. کار آشپزخانه که تمام می‌شود انگار کار کل خانه تمام شده است. چند پرده‌ی موقتی هم برده بودم که به بعضی از پنجره‌ها زدم.

امروز بدنم به طور محسوسی سعی می‌کرد که از زیر کار در برود. توانم تقریبا به آخر رسیده است. یک ماه است که دارم تمیزکاری‌های سنگین انجام می‌دهم. این چند روز را هم اگر بدن عزیزم با من همراهی کند کار تمام می‌شود. تلاش می‌کنم در مورد زمانِ خوردن به بدنم سخت‌گیری نکنم. طفلک به اندازه‌ی کافی تحت فشار هست.

مدام این آیه در سرم می‌چرخد که

عَسَىٰ أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ ۖ وَعَسَىٰ أَنْ تُحِبُّوا شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَكُمْ
چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید، حال آن که خیرِ شما در آن است و یا چیزی را دوست داشته باشید، حال آنکه شرِّ شما در آن است.

من این آیه را خیلی خوب می‌فهمم؛ بارها در چنین موقعیت‌هایی بوده‌ام که یک چیزی را خیلی می‌خواسته‌ام و اصرار داشته‌ام که آن چیز به همان شکلی که من می‌خواهم اتفاق بیفتد اما نشده است و خیلی وقت‌ها هم بوده که در مورد چیزی به شدت مقاومت داشته‌ام و نمی‌خواسته‌ام که وارد آن تجربه شوم اما در نهایت خیر من در آن بوده است.

کلن به این نتیجه رسیده‌ام که اگر با اتفاقات به همان شکلی که در مسیر ما قرار می‌گیرند همراه شویم در نهایت هر چیزی تبدیل به خیر خواهد شد. شاید ظاهر بعضی اتفاقات به نظرمان ناخوشایند باشد اما اگر صبور باشیم، موهبتِ نهفته در دل اتفاقات برایمان روشن خواهد شد.

اگر بپذیریم که تمام اتفاقات (چه خوشایند و چه ناخوشایند) آمده‌اند که خیری را به ما برسانند آنوقت می‌توانیم این خیر را به وضوح دیده و از مواهبش بهره‌مند شویم. مشکل اغلب اینجاست که وقتی ما در حال تجربه کردنِ اتفاقات ناخوشایند هستیم معمولا آنقدر گرفتار خشم و غم و احساسات مشابه هستیم که امکان ندارد بتوانیم بپذیریم آن اتفاقات بد حامل موهبتی چه بسا عظیم برای ما هستند. بعضی از ما هرگز هم نمی‌پذیریم.

گذر کردن از سطح یک اتفاق و نگاه کردن به عمق آن اصلا کار ساده‌ای نیست، به همین دلیل است که زندگی برای عده‌ی زیادی از افراد مانند یک میدان جنگ است. ما با خود می‌گوییم: «چرا من؟ مگه من چه گناهی کردم که چنین اتفاقی باید برای من بیفته؟ چقدر بدبخت و بدشانسم من و …»

آن عده‌ی کمی از افراد که در پذیرش هستند و «به خودشان اجازه‌ی دریافت موهبت‌ها را می‌دهند» در یک صلح دائمی با زندگی و جهان به سر می‌برند و فقط لذت را تجربه می‌کنند. خیلی مهم است که به خودمان اجازه بدهیم هدایایی که جهان برایمان در نظر گرفته است را دریافت کنیم و این اجازه با «تسلیم بودن» داده می‌شود. با پذیرفتن و مقاومت نداشتن.

خیلی خیلی خیلی خسته‌ام…. فکر می‌کنم کلن چرت و پرت نوشتم. نمی‌توانم حتی مرور کنم و ببینم چه نوشته‌ام. امیدوارم چیز بدی آن وسط‌ها ننوشته باشم.

یک لیوان از آبجوی آقای پروفسور خوردم. چیز خوبی بود.

الهی شکرت…

چند پرنده آنقدر زیبا می‌خوانند که هوش از سر ما برده‌اند. آخرین بارهایی است که جلوی این پنجره می‌نشینم و با کامپیوتر کار می‌کنم. از اینجا که من می‌نشینم آسمان پیداست و قسمت کمی هم از رشته‌ کوه‌هایی در آن دور دورها.

یک ساختمان نیمه کاره که خدا می‌داند چند وقت است در همین وضعیت است و جرثقیل‌های عظیم‌الجثه در اطرافش دیده می‌شوند. روبرویم دو ساختمان قدیمی یک طبقه که دقیقا شبیه هم هستند و فقط رنگ نمای یکی صورتی و دیگری آبی است قرار دارند. وجودشان در این کوچه که تمام ساختمان‌هایش بلند هستند کاملا به چشم می‌آید. دستشان درد نکند که در این چند سال به فکر ساختن نیفتادند و اجازه دادند حداقل من همین یک ذره کوه را در آن دوردست‌ها ببینم.

درختان بلندی هم هستند که البته هنوز بلندی‌شان به طبقه‌ی سوم نرسیده اما در دید من هستند. چه شب‌هایی که وقتی اینجا کار می‌کردم در نور تیر چراغ برق شاهد باریدن برف و باران بوده‌ام.

چند روزی که خانه‌ی جدید را تمیز می‌کردم دقت کردم و دیدم که در آنجا دید وسیعی به رشته‌ کوه‌های البرز دارم و طلوع و غروب خورشید را بسیار بهتر از اینجا می‌توانم ببینم و از این بابت بسیار خوشحالم.

کلن آنقدر بابت تغییر شور و هیجان دارم که همه چیز به نظرم دلنشین می‌آید، حتی سختیِ کار کردن.

به نظر من خداوند با هیچ گروهی از مردم بیشتر از گروه صابرین همراه نیست. اگر آدم یاد بگیرد که برای رسیدن به خواسته‌اش صبور باشد امکان ندارد که به آن نرسد. وقتی که روی تخته نوشتم هدف سال ۱۴۰۱ «نقل مکان کردن» است واقعا هیچ ایده‌ای نداشتم که کی و چطور قرار است اتفاق بیفتد. اینکه از کجا باید شروع کنیم و چطور باید آن را مدیریت کنیم. هیچ چیز نمی‌دانستم. فقط می‌دانستم که دلم می‌خواهد این اتفاق بیفتد چون ظرفم پر شده بود و حس می‌کردم که دیگر وقت تغییر است.

من برای رسیدن به این نقطه خیلی زیاد صبوری کرده بودم. این هجرت بیش از همه به من صبور بودن را یاد داد. منِ امروز با منِ قبل از این هجرت زمین تا آسمان فاصله دارد و البته می‌دانم که بسیار صبورتر باید باشم برای رسیدن به خواسته‌های بزرگترم. عجول بودن همان نقطه‌ای است که ما آدم‌ها همیشه از آن ضربه می‌خوریم. عجول بودن باعث ناامید شدن و دنبال نکردن می‌شود.

برای من صبور بودن به ویژه در مقابل آدم‌ها هرگز کار ساده‌ای نبوده و نیست اما در این چند سال واقعا تمرین صبور بودن کردم چون دیدم که رابطه‌ی عاطفی مانند دانه‌ای است که در زمین می‌کاری و این دانه نیازمند صبور بودن است تا جان بگیرد و ریشه بدواند. بعد آهسته آهسته رشد می‌کند و ریشه‌هایش عمیق‌تر در خاک فرو می‌روند. اما خاک وجود آدم زمانی برای رشد یک رابطه‌ی عمیق عاطفی حاصلخیز خواهد بود که با صبر کوددهی شده باشد. اگر صبور نباشی یعنی دانه را در همان روزهای اول از خاک بیرون آورده‌ای و اجازه نداده‌ای رشد کند. باید برای رشد این دانه شرایط را فراهم کنی، نور و آب و خاک مناسب. اما با وجود تمام این‌ها در هر مرحله‌ای که نا‌امید شوی و دست از مراقبت بکشی گیاه را از دست خواهی داد. حتی یک درخت تنومند هم نیازمند مراقبت و نگهداری است.

هرگز فکر نکن که اگر رابطه‌ات مثلا به ازدواج ختم شده است پس دیگر کاری برای انجام دادن نداری، چه بسا حتی مسئولیتت بسیار بیشتر هم شده است. تو تازه اول راه هستی. این گیاه اگر بخواهد تازه و سرحال باشد نیاز به مراقبت دائمی دارد.

مسافر کوچک با خودش یک استخر بادی آورده است. امروز آن را پر از آب کردیم و دخترمان ساعت‌ها آب بازی کرد. آنقدر قشنگ ذوق می‌کند و از ته دل می‌خندد که آدم کیف می‌کند. یک سر رفتم پیشش که ببینم چه کار می‌کند احساس کردم که آب خیلی سرد است اما بچه صدایش در نمی‌آید. آب گرم به استخرش اضافه کردم و خیلی خوشحال‌تر شد.

از هفته‌ی پیش به خودم قول داده بودم وقتی که به خانه برگشتم یک زمانی را برای خودم بگذارم و چند خط بنویسم. بالاخره امروز یک چیزهایی نوشتم.

خط تحریری شکسته - مریم کاشانکی خط تحریری شکسته - مریم کاشانکی خط تحریری شکسته - مریم کاشانکی

امشب برمی‌گردم کرج. به امید خدا باقی کارها را هم در روزهای آینده تمام می‌کنم و خیالم راحت می‌شود.

الهی شکرت…

من Jet Lag تر از مسافرها هستم. چشم‌هایم از خستگی ریز شده‌اند. زیر چشم‌هایم گود افتاده و تمام مدت خواب بر من مستولی است. در واقع یک جورهایی توی در و دیوار هستم.

فکر می‌کردم مسافر کوچک که بیاید با من خیلی غریبه باشد چون من را کمتر از همه دیده و می‌شناسد. اما چون می‌تواند با من ارتباط برقرار کند و می‌بیند که می‌توانم جوابش را بدهم رابطه‌اش با من خوب است.

واقعا دوست داشتنی است؛ تمام مدت لبخند به لب دارد یا دندان‌های ریز و سفید و ردیفش را نشانمان می‌دهد. صدای بم دلنشینی هم دارد که انگار ساخته شده است برای یک لهجه‌ی British قوی و با صلابت. دوست دارد موهای فر زیبایش همیشه رها باشند و با چیزی بسته نشده باشند. عاشق نقاشی کشیدن هم هست.

تمام این مسیر را آمده است به عشق دیدن دخترخاله‌اش که چهار ماه است به دنیا آمده و امروز وقتی دیدش چند لحظه‌ای در شوک بود و بعد کم کم در سکوت و با لبخند همیشگی‌اش ذوقش را نشان داد و بعد هم آهسته آهسته با تمام وجود ذوق‌زده شد. سریع رفت برایش عروسک آورد و تمام مدت دورش می‌چرخید و تند تند حرف‌هایش را به انگلیسی به او می‌زد.

عصر با خودم آوردمش بالا. روی تخته برایم نقاشی کشید. دو تا نقاشی هم روی کاغذ کشید و به نام خودش آنها را امضا کرد. من هم چسباندم به در یخچال. موشک درست کرد و مدت‌ها پرتابش کرد این طرف و آن طرف. تمام عروسک‌ها را هم آورد و با آنها هم بازی کرد. برایش باربی خریده بودیم. اسمش را گذاشت «پُلی» و کلی هم با خانم باربی بازی کرد. بستنی خورد و بعد برگشتیم پایین.

بعد از مدت‌ها تقریبا تمام خانواده دور هم جمع هستند و همگی سعی می‌کنیم از این زمانِ کوتاهِ با هم بودن بیشترین بهره را ببریم.

شب هم قسمت هیجان‌انگیز ماجرا یعنی مراسم گرفتن سوغاتی را دور هم انجام دادیم که بسیار هم لذتبخش بود. مسافر کوچک انتخاب کرد که سوغاتی‌ها به چه ترتیبی داده بشوند؛ اول از همه دختر‌خاله‌ی کوچکش، بعد هم سیبیلو (به پدربزرگش می‌گوید سیبیلو)، من هم که قاعدتا انتخاب آخرش بودم 🥴 تک تک سوغاتی‌ها را با ذوق به همه نشان می‌داد. گفتم باید ببریمش پاتختی، در این کار خوب است 😄

من سوغاتی‌هایم را بسیار دوست داشتم و تنها کسی هم بودم که ذوقم را تا حد نهایتش نشان دادم. رفتم همه را پوشیدم و باز کردم و امتحان کردم. کلن من برای هر چیزی ذوق و شوق زیادی دارم و آن را کاملا نشان می‌دهم. افراد زیادی را دیده‌ام که بلد نیستند ذوقشان را نشان بدهند یا اینکه شاید اصلا ذوقی هم ندارند… مگر زندگی تسلسلِ همین لحظه‌ها نیست؟ اگر ذوقِ بودن و تجربه کردن این لحظه را نداری انتظارت از زندگی چیست؟ شاید هم من زیادی ذوق دارم نمی‌دانم اما برای من هر لحظه از زندگی چیز بسیار ارزشمندی است و دلم می‌خواهد که هر لحظه را با تمام وجودم زندگی کنم؛ حتی لحظه‌های درد و رنج را و ببینم که چطور از دل چنین لحظه‌هایی رشد می‌کنم و بزرگتر و قویتر و منعطف‌تر می‌شوم.

به هر حال هر کسی راه و روش خودش را برای تجربه‌ی زیستن دارد و حتما راه مناسبش همان است که دارد زندگی‌اش می‌کند. نمی‌شود که همه به یک اندازه و به یک شکل احساس داشته باشند و احساساتشان را نشان دهند. برای من نشان دادن احساساتم در واقع شکلی از قدردانی‌ام برای بهره‌مند بودن از نعمت بی‌نظیر حیات است. هر کسی هم به طریق خودش این قدردانی را نشان می‌دهد. هیچوقت معنی‌اش این نیست که دیگران درکی از زندگی ندارند، بلکه صرفا به معنای داشتنِ «درکی متفاوت» از زندگی است.

ما نمی‌توانیم کسی را مجبور کنیم شبیه ما باشد اما می‌توانیم انتخاب کنیم که دنیای اطرافمان متشکل از چه نوع آدم‌هایی باشد و این یکی از بهترین قسمت‌های زندگی است.

الهی شکرت…

صبح اول وقت گل گرفتیم.

گل‌ آرایی یکی از کارهایی است که من عاشق انجام دادنش هستم. از کنار هم قرار دادن گل‌ها بی‌نهایت لذت می‌برم.

بخشی از وجود من در جنوب فرانسه گل‌های وحشی را می‌چیند و داخل گلدان می‌گذارد. یکی از رویاها و فانتز‌ی‌های همیشگی من این است که در نزدیکی دشت‌های گل‌های وحشی زندگی کنم و گل‌ها را دستچین کنم و خودم هم گلخانه‌ای از خاص‌ترین گل‌‌های شاخه‌ای داشته باشم و هر روز گل‌های تازه بچینم و به سلیقه‌ی خودم تزئین کنم.

فکر می‌کنم که در این کار خوب هستم. یعنی گل‌ها و ترکیب‌ها را می‌شناسم. این یک نمونه از ترکیب‌هاییست که درست کرده‌ام که خودم دوستش داشتم.

گل‌آرایی - عکس از مریم کاشانکی

گلِ امروز فقط یک شاخه بود، اما یک شاخه را هم می‌شود خوشگل درست کرد.

گل‌آرایی - عکس از مریم کاشانکی

خلاصه یونیکورن را هم تحویل گرفتیم و یک کیسه پاستیل و اسمارتیز هم خریدیم و راس ساعت ۱۰ به سمت فرودگاه حرکت کردیم. به لطف خدا همه چیز عالی پیش رفت و ما هم کاملا به موقع رسیدیم.

یونیکورن

اشک شادی از دیدنشان وقتی که از پله‌ها پایین می‌آمدند ناخودآگاه سرازیر شد. دختر کوچکمان حسابی بزرگ شده است و هنوز هم مثل بچگی‌هایش شیرین و دوست‌داشتنی است.

خیلی هیجان‌زده بود اما در سکوت کامل فقط لبخند می‌زد. چون به او گفته شده بود که نباید انگلیسی جواب بدهد معذب بود و فقط لبخند می‌زد. اما هر چه به شب نزدیک‌تر شدیم کم کم راحت‌تر شد. عروسک باربی‌اش را آورد و کلی برای من توضیح داد که عروسکش چه کارهایی بلد است انجام دهد. مطمئنم که در روزهای آینده بهتر هم خواهد شد. روی دستم برچسب چسبانده است. من هم سعی کردم کنده نشود.

بچه از خستگی روی پا بند نبود اما همچنان بازی می‌کرد.

من هم واقعا خسته‌ام. یک جور خستگی مزمن در بدنم هست که حاصل چندین وقت کار فیزیکی سنگین و نداشتن استراحت کافی است. اما خوشحالم از اینکه کارها تا حد زیادی پیش رفته‌اند. یکی از تضادهای من در زندگی تمیز نبودن فضاهاست. دوست دارم که به سمت فضاهای تمیز هدایت شوم، به همین دلیل است که سعی می‌کنم اطرافم را تمیز نگه دارم تا این پیغام را به جهان بدهم که من به مکان‌های تمیز علاقه دارم.

هر چند که در عین حال تلاش می‌کنم این تمایلِ من تبدیل به حساسیت بی‌مورد نشود. یعنی اگر جایی قرار بگیرم که شرایطش خوب نباشد اما امکان دیگری هم وجود نداشته باشد من با آن فضا همراه می‌شوم. البته به غیر از نیازم به حمام که تا به حال نتوانسته‌ام آن را برطرف کنم. اما توانسته‌ام در حمام‌هایی نزدیک به حمام صحرایی هم دوش بگیرم 🤭 فقط یک دوش آب به من بدهید و من از زندگی چیز دیگری نمی‌خواهم.

الهی شکرت…

نمی‌دانم چرا تمام پیش‌بینی‌هایم در مورد تمیز‌کاری‌ها اشتباه از کار در‌می‌آیند!! من فکر می‌کردم ۳ ساعت دیگر در آشپزخانه کار کنم کار تمام است. تمام امروز را در آشپزخانه بودم، یک روز دیگر هم باید به کار در آشپزخانه ادامه دهم تا کار تمام شود. به طور کلی خانه به ۳ روز دیگر کار نیاز دارد تا از نظر من قابل سکونت شود. (امیدوارم این یکی را دیگر اشتباه نگفته باشم)

وقتی از چهارپایه بالا رفتم و نگاهی به بالای کابینت‌ها انداختم می‌خواستم همانجا وسط آشپزخانه بنشینم و های های گریه کنم. اما خوشبختانه وقتی که داشتم از خانه خارج می‌شدم قسمت اعظم کار انجام شده بود.

امروز کشف کردم که آقای پروفسور یک چیز دیگر هم در خانه جا گذاشته است. امکان ندارد بتواند حدس بزنید که چه چیزی….

کمی فکر کنید….

تقلب ممنوع….
.
.
.
.
«آبجو»

بله، پروفسور آبجو را بالای کابینت‌ها جاسازی کرده بود اما جا گذاشته بود. کم کم دارد از آقای پروفسور خوشم می‌آید؛ چیزهای استراتژیکی جا می‌گذارد. شاید هم عمدا این‌ها را جا گذاشته تا خاطره‌ی خوبی از خودش به جا بگذارد 😄 احتمالا این آبجو‌ها را جا گذاشته که یک دعای خیری پشت سرش باشد، اما شورت را نمی‌دانم کجای دلمان بگذاریم 🥴

از اینکه دیروز گفتم که امروز می‌خواهم یک چیز جالبی بنویسم خیلی پشیمانم؛ بعد از یک روز ِ کامل شستن و سابیدن چه حرف جالبی می‌توانم برای گفتن داشته باشم!!!

اما دیگر قول داده‌ام، باید بگویم.

من در مورد خودم به یک کشفی رسیده‌‌ام، آن هم اینکه من آدم برعکسی هستم، یعنی چه؟ یعنی اینکه من با چالش‌های بزرگ و موقعیت‌های پیچیده خیلی راحت‌تر کنار می‌آیم و آنها را می‌پذیرم اما کنار آمدن با چالش‌های کوچک و پذیرفتن موقعیت‌های معمولی خیلی وقت‌ها برایم سخت است.

برای اینکه در جریان قرار بگیرید قبل از اینکه ماجرا را بگویم باید دو تکه اطلاعات در اختیارتان قرار دهم:

۱- من جایی خارج از خانه یک کلید دارم که همه‌ی همسایه‌ها می‌دانند جایش کجاست.
۲- همه‌ی همسایه‌ها فامیل و اعضای خانواده هستند.

ماجرا از این قرار است که یک شب ساعت ۱۲ شب یکی از همسایه‌ها، با این تصور که ما خانه نیستیم، در خانه‌ی ما را باز کرد و داخل شد و شروع به شستن دستهایش در دستشویی ما کرد. به دلیلی که من هنوز هم نمی‌دانم چه بوده دستهایش را در خانه‌ی خودشان که طبقه‌ی پایین بود نشسته بود و تصمیم گرفته بود که در خانه‌ی ما بشوید.

(موقعیتی شبیه به این چند بار دیگر هم به طرق مختلف (از طرف سایر همسایه‌ها) برای من پیش آمد.)

بگذریم از اینکه بنده‌ی خدا وقتی فهمید در خانه تنها نیست چه حالی شده بود، اما چیزی که می‌خواهم بگویم این است که من می‌توانستم این موقعیت‌ها را تبدیل به پیراهن عثمان کنم و تا حد مرگ عصبانی شوم و زندگی را به کام خودم و اطرافیانم زهر کنم، از خودم یک قربانی بسازم و گله و شکایت کنم. اتفاقا تمام دنیا هم حق را به من می‌دانند و نیاز درونی آدم به «حق به جانب» بودن هم تامین می‌شد. حتی می‌توانستم این موقعیت‌ها را دست‌مایه‌ی کسب امتیازهای مختلف کنم و خیلی چیزهای دیگر.

اما من در تمام این موقعیت‌ها از زاویه‌ی دیگری به موضوع نگاه کردم و گفتم که چون با من راحت هستند و من را به خودشان نزدیک می‌دانند این کار را کرده‌اند. به اندازه‌ی سر سوزن ناراحت و عصبانی نشدم که هیچ حتی خواستم که هیچ‌کس از این اتفاقات مطلع نشود تا کسانی که در این موقعیت‌ها بوده‌اند خجالت‌زده نشوند.

حالا همین من که در موقعیت‌هایی این چنین پیچیده انقدر منطقی و راحت برخورد می‌کنم در موقعیت‌های خیلی ساده‌تر از کوره در می‌روم. شاید دلیلش انتظارات آدم است. آدم انتظار دارد که موقعیت‌های ساده و راحت مطابق میلش پیش بروند و وقتی اینطور نمی‌شود سردرگم می‌شود و این سردرگمی را به طرق مختلف بروز می‌دهد. اما در موقعیت‌های پیچیده که اغلب هم کمتر اتفاق می‌افتند انسان به درونش و به منطقش رجوع می‌کند و بهتر می‌تواند آنها را هضم کند و با آنها کنار بیاید.

ولی من واقعا برعکس هستم، شرایطی که در چند سال گذشته در آن زندگی‌ کرده‌ام (شاید یک زمانی در موردش بنویسم) برای خیلی‌ها شرایط بسیار پیچیده‌ای به نظر می‌آید و حاضر نیستند در آن قرار بگیرند. آنوقت من چندین سال در این شرایط زندگی می‌کنم و با تمام بالا و پایین‌هایش کنار می‌آیم بعد بابت چیزهای خیلی کوچک به هم می‌ریزم.

شاید هم مغزم کشش پیچیدگی‌های بزرگ را ندارد و آنها را درک نمی‌کند و در نتیجه از آنها عبور می‌کند اما چیزهای کوچک را می‌فهمد و در مقابل آنها مقاومت می‌کند 😁

مثلا دیدید مغز هر آدمی تا یک مبلغی از پول را درک می‌کند و بیشتر از آن را دیگر نمی‌فهمد؟ انگار مغز من هم در مقابل موقعیت‌های پیچیده و ساده همین‌طور است 🤭

امیدوارم که موضوع واقعا جالب بوده باشد. بضاعتم در همین حد بود. این‌ روزها انتظار بیشتری نداشته باشید (حالا نه اینکه روزهای قبل که انقدر کار نداشتم دُر و گوهر تراوش می‌کردم 🥴)

من بروم بخوابم که کم مانده غش کنم…

الهی شکرت…

امروز صبح که می‌رفتم تصمیم گرفتم که اول شیشه‌ها را تمیز کنم و بعد بروم سراغ تمام کردن کار آشپزخانه. تصمیم خیلی خوبی بود اما مثل دیروز پیش‌بینی‌هایم غلط از کار درآمد. چه کسی باورش می‌شود که تمیز کردن شیشه‌ها ۱۰ ساعت طول بکشد؟ بله، همینقدر طول کشید. خاکِ یک عمر نشسته بود به شیشه‌ها. حالا نه اینکه فکر کنید که الان شیشه‌ها در حد بشقاب غذاخوری تمیز هستندها، نه اصلا. به این دلیل که شیشه‌ها حفاظ داشتند و در واقع تمام وقت و انرژی‌ام صرف مشقتِ انجام این کار شد بدون آنکه نتیجه واقعا رضایت‌بخش باشد.

اما موقعیت پیچیده‌ای بود که نه می‌شد تمیز بکنی و نه می‌شد تمیز نکنی. به هر حال تمام کاری که از دستم برمی‌آمد را انجام دادم.

من فکر می‌کردم رنگ نرده‌های بالکن کِرِم رنگ است،‌ نگو که خاک گرفته‌اند 🙄

از صبح با یک لیوان چای و خرما سر کردم چون هیچ فرصتی برای اینکه چند دقیقه بنشینم و چیزی بخورم نداشتم.

حالا وسط این همه سختی یک اتفاق خنده‌دار هم افتاد. من متوجه شدم که قبلا یک آقای تنها در این خانه ساکن بوده. الان هم به این دلیل از این خانه رفته که هم ازدواج کرده و هم مهاجرت (یعنی قشنگ عاقبت به خیر شده است 🤭) موقع بازدید از خانه یک تابلوی بزرگ از او را به دیوار دیده بودم. احتمالا باید هدیه‌ای از طرف معشوقی یا نامزدی باشد. چون مردها اصولا یک تصویر بزرگ از خودشان را به دیوار نمی‌زنند. البته من به خانه‌ی سلبریتی‌ها نرفتم اما به هر حال انتظاری که در ذهنم از یک مرد دارم این است.

من اگر به خانه‌ی مردی می‌رفتم و می‌دیدم که تصویر بزرگی از خودش را به دیوار زده است در اسرع وقت آنجا را ترک می‌کردم. دلیل دقیقش را نمی‌دانم اما ناخودآگاهم می‌گوید که چنین مردی یک جای کارش می‌لنگد. یک چیزی سر جایش نیست به نظرم و من حاضر نبودم با چنین آدمی وارد رابطه شوم. مگر اینکه تابلو هدیه‌ای از طرف کسی بوده باشد و او به شرط ادب یا محبت آن را به دیوار زده باشد.

آقای حاضر در تابلو یک مشکلی هم داشت؛ ریش پروفسوری. تنها خط قرمز من در ظاهر یک مرد همین است. من هیچوقت از آن آدم‌هایی نبودم که ظاهر برایشان اهمیت دارد، در واقع آخرین چیزی که به آن فکر می‌کنم ظاهر افراد است. قویا معتقدم که هر کس دقیقا به همان شکلی که هست عالی‌ است.

مخصوصا از وقتی که عکاس شدم خیلی بیشتر به این حقیقت پی بردم که هر فردی با هر چهره و هر اندامی که دارد «به طرز شگفت‌انگیزی زیباست».

تنها خط قرمزی که برای من در مورد ظاهر یک مرد وجود دارد ریش پروفسوری است. واقعا نمی‌دانم علتش چیست. این هم از آن چیزهاییست که یک چیزی در ناخودآگاهم را دستکاری می‌کند. من به هیچ‌وجه نمی‌توانم به مردانی که ریش پروفسوری دارند اعتماد کنم.

(اصل ماجرا را فراموش کردم 😁) می‌خواستم ماجرای خنده‌دار را تعریف کنم. در حال تمیز کردن دیدم پشت یکی از شوفاژها یک چیزی افتاده. آن را بیرون آورم و دیدم شورت آقای پروفسور است 😄

یعنی آدم هر چیزی را جا بگذارد به جز شورتش را. قیافه‌اش دیدن دارد وقتی که می‌فهمد شورتش جا مانده.

دیروز یادم رفته بود بنویسم که دو نفر از دوستانمان که منتظر تولد فرزندشان بودند بالاخره دیروز پدر و مادر شدند. درست وقتی که من داشتم دستشویی فرنگی را می‌شستم بچه به دنیا آمد 🤭 آنقدر هم نوزاد جذاب و دوست‌داشتنی‌ای است که خدا می‌داند. اصلا شبیه یک بچه‌ی یک روزه نیست. به نظرم از همین الان مرد جذابی است. پدرش می‌گوید خدا را شکر که به مادرش رفته است.

این روزها تنها کاری که با کامپیوتر انجام می‌دهم نوشتن همین روزانه‌هاست که آن هم با اوضاعی که دست راستم دارد کار راحتی نیست اما واقعا دلم نمی‌خواهد هیچ روزی را از دست بدهم و اصلا هم نمی‌دانم گزارش تمیز‌کاری‌های من برای چه کسی می‌تواند جذاب باشد. اما به هر حال انجامش می‌دهم.

فردا می‌خواهم یک چیز جالبی بنویسم. پس برنامه‌ی فردا را از دست ندهید. 😃

الهی شکرت…