حالا که کمی از نوشتن جا مانده‌ام تصمیم گرفتم ماجراهای این چند روز را با هم بنویسم. در واقع فقط یک گزارش نویسی کنم خالی از هر گونه فکر و احساسی فقط برای اینکه بعدا یادم بماند این چند روز چه اتفاقاتی افتاده است.

سه‌شنبه روز شلوغ اما خوبی بود. صبح با مراسم کله‌پاچه خورانِ دسته جمعی شروع شد. حدودا ۲۵ نفر خانم بودیم که از قبل جایی را رزرو کرده بودیم. دور هم صبحانه خوردیم که بسیار لذتبخش بود. من بعد از صبحانه برای خرید کردن رفتم که تقریبا تا ساعت ۲ طول کشید. بعد از آن هم تمام مدت مشغول کار کردن بودم چون شب مهمان داشتیم. مهمانی هم به خوبی برگزار شد البته همه کمی خسته بودند از فشردگی کارها در این روزها اما به هر حال انجام شد. تا دیروقت با مسافر کوچک بازی می‌کردم.

او واقعا هدایت‌کننده‌ی خوبی است. کلن بچه‌ای دوست‌داشتنی است که حرف گوش می‌کند و اصلا دردسرساز و اذیت‌کن نیست.

تمام چهارشنبه را از صبح خیلی زود پای کامپیتر بودم و کارم تا عصر طول کشید. دیگر واقعا خسته و ناتوان بودم. دوش گرفتم و زود به رختخواب رفتم هرچند که چندان هم زود خوابم نبرد. کلن در به خواب رفتن مشکل دارم. آدمی نیستم که سریع و راحت بخوابم اما اوضاع خوابم با سالهای قبل اصلا قابل مقایسه نیست و از این بابت سپاسگزار خداوندم.

پنجشنبه ساعت ۷ صبح از قزوین حرکت کردیم و به موقع به فرودگاه رسیدیم. Check in را انجام دادیم و دوباره بیرون آمدیم و یک ساعتی کنار هم بودیم. مسافر کوچک تمام مدت به دایی‌اش چسبیده بود. با هم رفتند بستنی خوردند. قبل از ساعت ۱۱ از مسافرها خداحافظی کردیم و آنها را به خدای بزرگ سپردیم. وضعیت اینترنت هم اصلا مناسب نبود برای خبر دادن و خبر گرفتن.

خلاصه که دیگر کاری نمیشد کرد به جز سپردن به خدا و راهی شدن. بعد از فرودگاه مستقیم به کارگاه رفتیم. بابا و مامان هم آمدند کارگاه و سری به آنجا زدند و بعد رفتند. ما تا ساعت ۴ کار کردیم و بعد برگشتیم کرج. مهدی هم تنها بود و با ما آمد. ما به محض رسیدن رفتیم سراغ کاغذ دیواری و به طرز معجزه‌آسایی در آخرین دقایق از گشت و گذارمان در نمایندگی پالاز موکت به کاغذ دیواری مناسبی برخوردم کردیم و همانجا خریدیم و به خانه برگشتیم.

جمعه صبح به خانه‌ی خودمان رفتیم. ساناز هم آمد آنجا. من و ساناز در طی یک همکاری خوب روکش‌های داخل کابینت‌ها و کمد‌ها را انداختیم. اگر ساناز نبود کار خیلی بیشتر طول می‌کشید. احسان هم خیلی مفید کار کرد و چند کار اساسی از جمله کندن کاغذ‌ دیواری قبلی را انجام داد. ساعت ۵ کارمان تمام شد و برگشتیم. فکر می‌کنم ساعت ۶ بود که حرکت کردیم به سمت قزوین.

خیال من بعد از انجام دادن این کارها خیلی خیلی راحت شد. از فردا باید شروع کنم به جمع کردن وسیله‌ها.

الهی شکرت…

امروز فقط می‌نویستم که بگویم پروژه‌ی روزانه‌نگاری‌ام سه ماهه شده است. با خودم فکر می‌کردم که اگر من خانه‌ای در دل طبیعت داشتم و هر روز با صدای پرنده‌ها بیدار می‌شدم و در طبیعت قدم می‌زدم،‌ نوشتن کار سختی نبود. اما اینکه بتوانی تا زانو در زندگی باشی، آن هم وقت‌هایی که زندگی اینطور پرتلاطم است و با این حال هر روز بنویسی قاعدتا کار ساده‌ای نیست.

متعهد ماندن به مسیری که برای خودت تعیین می‌کنی خیلی وقت‌ها طاقت‌فرساست. درجا زدن و ادامه ندادن ساده‌ترین انتخاب است. اما من آدم انتخاب‌های ساده نیستم. من به هر چالشی که برای خودم تعیین می‌کنم کاملا متعهد باقی می‌مانم تا زمانی که احساس کنم به نقطه‌ای که می‌خواستم رسیده‌ام و برداشتم را از آن چالش داشته‌ام.

اگر به خودمان متعهد نباشیم به چه کسی می‌توانیم متعهد باشیم؟

من آدم احساساتی‌ای هستم، به ویژه در حوزه‌ی روابط انسانی؛ کوچکترین حرکات و حرف‌ها و رفتارها احساسات مرا عمیقا تحریک می‌کنند. بر خلاف آنچه که تلاش کرده‌ام از خودم در تمام عمر نشان دهم که مثلا من آدمی کاملا منطقی و عقل‌گرا هستم اما در واقع احساساتم فرمانروای اصلی سرزمین وجودم بوده‌اند.

البته دیگر آنقدر بزرگ شده‌ام که بفهمم این نه تنها بد نیست بلکه هر چقدر احساساتمان قویتر باشند راهنمای خردمند‌تری را در کنارمان داریم.

اما خیلی وقت‌ها احساساتم مدت‌ها مرا درگیر خودشان نگه می‌دارند. با وجود تمام یادگیری‌‌هایی که در این سالها‌ داشته‌ام هنوز هم در دام قضاوت کردن دیگران می‌افتم و اجازه می‌دهم احساسات منفی وجودم را در بر بگیرند.

امروز بالاخره موفق شدم به برخی مسائل از زوایای دیگری نگاه کنم و این نگاه جدید حال و احساسم را کاملا تغییر داد. واقعا درک کردم که اگر من هم به جای بعضی از آدم‌ها بودم و همان تجربه‌ها را پشت سر گذاشته بودم چه بسا که بسیار عجیب‌تر هم رفتار می‌کردم.

اولا خدا را شکر کردم به خاطر داشتن تجربه‌هایی فوق‌العاده در زندگی‌ام و دوما به طور کامل وارد فاز پذیرش شدم و توانستم از احساسات ناخوشایند عبور کنم.

امروز هم تا عصر پای کامپیوتر بودم. بعد دوش گرفتم و آماده شدم. شب خانه‌ی الناز دعوت بودیم. سر راه تخمه‌ی آفتابگردان و انجیر خشک خریدم برای فردا.

شب بسیار خوبی بود. بعد از مدت‌ها من سر موضوعی از ته دل خندیدم. موضوع در مورد خانمی بود که ظاهرا بیشتر از هشتاد سال سن دارد اما بسیار سرحال است. من کنجکاو شدم که درباره‌اش بیشتر بدانم. پروین خانم گفت که این خانم کاملا مستقل است، برای انجام دادن کارهایش منتظر هیچکس نمی‌ماند؛ مثلا اگر در خانه کولر یا یخچال دچار مشکل می‌شود صبر نمی‌کند تا بچه‌هایش بیایند، خودش کار را پیگیری می‌کند و با افراد تماس می‌گیرد که بیایند و درست کنند.

تمام مدت می‌رقصد و مهمانی و مسافرت می‌رود و همواره سرحال و سرزنده است. من به این نتیجه رسیدم که او «خودش را نمی‌اندازد». یعنی فکر نمی‌کند که سنش زیاد شده و حالا باید یک گوشه‌ای بنشیند و منتظر باشد که بچه‌ها کی به دیدنش می‌آیند. آنقدر از شنیدن درباره‌ی این خانم لذت برده بودم که خدا می‌داند.

بابا و علی آقا کنار هم نشسته بودند. بابا وسط صحبت درباره‌ی این خانم از علی آقا پرسیده بود که «چاقه یا لاغر؟» (می‌خواسته بداند دلیل سلامت بودنش لاغر بودن است یا نه) علی آقا در جواب بابا قیافه‌اش را کج و کوله کرده بود و گفته بود «پیره»

انگار که بخواهد بگوید «چون پیره به درد نمی‌خوره حالا چه چاق چه لاغر» 😄😄

مامان متوجه‌ی این صحنه شده بود و برای ما گفت. آنقدر ما خندیدیم که من کم مانده بود غش کنم. رو به علی آقا گفتم «علی آقا سن یه عدده، آدم باید دلش جوون باشه» 😄

خلاصه که شب خیلی خوبی بود.

الهی شکرت…

ساعت پنج و پنجاه و پنج دقیقه چشم باز کردم. فقط در دفترم نوشتم و قهوه خوردم و ساعت ۶:۳۰ پای کامپیوتر بودم. حتی صبحانه را احسان با یک سینی آورد پشت میز کار و من همانجا در حین کار کردن خوردم. گربه هم طبق معمول آمد پشت در و اصرار کرد که بیاید داخل. یک سری هم به من زد که به شدت مشغول کار کردن بودم و هیچ فرصتی برای توجه کردن به او نداشتم.

تا ساعت ۱ بدون توقف کار کردم. نهار را پایین خوردیم و من به سرعت دوباره برگشتم بالا و کار را ادامه دادم.

احسان ظرف‌های شسته شده را از ماشین خارج کرده و هر کدام را در جایی که فکر می‌کرده جای درستش است گذاشته. حالا هر کابینتی را که باز می‌کنم ظرفی آنجا هست که جایش آنجا نیست و من هر بار با دیدن این صحنه لبخند می‌زنم. چطور می‌شود که جابه‌جا گذاشتن ظرف‌ها می‌تواند لبخند روی لب آدم بیاود؟

این فکر که کسی هست که دلش می‌خواهد به تو کمک کند لبخند روی لب آدم می‌آورد. مجموع همین چیزهای بسیار ساده است که رابطه‌ای را عمیق می‌کند و عشق چیزی به جز همین تجربه‌های کوچک نیست.

هر چه از عمر یک رابطه می‌گذرد شکل آن رابطه تغییر می‌کند، در واقع رابطه در گذر زمان بالغ می‌‌شود درست همانطور که خود ما می‌شویم. در ابتدا رابطه یک کودک سرخوش و رها است، زندگی برایش چیزی نیست به جز لذت همین لحظه و لذت برایش خلاصه می‌شود در شور و هیجانِ دلدادگی؛ پیغام دادن و پیغام گرفتن، دیدن و بودن در کنار هم و خوش بودن با هم. در این دوران همه چیز هیجان‌انگیز است و هر چه کودک می‌خواهد مهیا می‌شود …

کم کم رابطه تبدیل به یک نوجوان می‌شود که دوران بلوغی پُر تنش را می‌گذارند؛ درگیری‌های عاطفی سر برمی‌آورند، سازش نکردن‌ها، دیدن نقاط ضعف و کمبودها، خواسته‌های متفاوت، افکار و باورهای متفاوت… دورانی که فقط تفاوت‌ها به چشم می‌آیند. تمام آن چیزهایی که یک زمانی باعث ایجاد این اتصال بوده‌اند حالا همان‌ها تبدیل می‌شوند به تفاوت‌هایی که قابل پذیرش نیستند و این احساس را ایجاد می‌کنند که ما به درد هم نمی‌خوریم.

پس از این مرحله (اگر از آن جان سالم به در ببری) رابطه وارد دوران جوانی می‌شود؛ زمانی که کم کم پذیرش را یاد می‌گیری و می‌فهمی که تفاوت‌ها اجتناب‌ناپذیرند چون ما انسان هستیم و هر کدام دنیای خودمان را داریم، می‌فهمی که تفاوت‌ها نه تنها چیز بدی نیستند بلکه دیدگاه جدیدی به تو می‌دهند و باعث رشد و پیشرفت تو می‌شوند. می‌فهمی که رابطه چیزی ایستا نیست که اگر باشد جذابیتش را از دست می‌دهد. در مرحله‌ی جوانی مهارت‌های تازه‌ای می‌آموزی که کمک می‌کنند رابطه از مرحله‌ی بودن در «سطح» خارج شده و وارد مرحله‌ی «عمیق شدن» شود.

در مرحله‌ی میانسالی رابطه چیزی کاملا متفاوت خواهد بود؛ ابراز احساسات آدم‌ها نسبت به هم کاملا تغییر خواهد کرد، دیگر کلام ابزاری برای نشان دادن احساسات نخواهد بود، در واقع دیگر کلام توان انجام چنین کاری را ندارد. حتی نوع رفتارها کاملا تغییر می‌کنند. رفتارهای به ظاهر ساده‌ی روزمره نشان‌دهنده‌ی عمق رابطه خواهند بود. صبور بودن، پذیرفتن، همراه شدن و ویژگی‌هایی از این دست تبدیل به بخش‌های لاینفکی از شخصیت آدم می‌شوند.

تجربه کرده‌ام که تا زمانی که ۵ سال از عمرت را زیر یک سقف با کسی نگذرانده باشی اصلا نمی‌توانی ادعا کنی که رابطه‌‌ای را تجربه کرده‌ای. مراقبت و نگهداری از یک رابطه برای مدت زمانی طولانی کاری بسیار پیچیده و گاها طاقت‌فرساست، اما اگر بتوانی رابطه را برای این مدت زنده نگهداری خواهی دید که عمق و معنایی کاملا متفاوت پیدا خواهد کرد.

بعد از کار دوش گرفتم، ساعت ۸ شیرقهوه خوردم و ساعت ۸:۳۰ شب شروع کردم به تمیز کردن خانه. خودم هم باورم نمی‌شود که توانسته باشم از پس این کار بربیایم. می‌خواستم خانواده را دعوت کنم تا در این روزهای آخر که مسافرها ایران هستند و البته ما در این خانه ساکن هستیم دور هم باشیم. می‌دانستم که تمام فردا را هم باید پای کامپیوتر باشم بنابراین هیچ فرصتی برای نظافت کردن نداشتم. گردگیری کردم، جارو زدم، دستشویی را هم شستم. ساعت ۱۱ روی مبل در حالیکه سردم بود و منتظر تماس سمانه بودم خوابم برده بود. ساعت ۱ شب متوجه شدم که سمانه زنگ نزده، نگرانش شدم و پیام دادم. بعد از آن بدخواب شدم و ساعت‌ها بیدار بودم تا خوابم ببرد.

به هر حال تمام این روزها بخشی از زندگی هستند. سپاسگزارم که سلامت هستم و توانمند برای انجام دادن تمام این کارها.

الهی شکرت…

با شروع هر فصل جدید من دفتر جدیدی برای نوشتن برمی‌دارم. دیروز چون کرج بودم دفتر جدیدم را نداشتم، از امروز در دفتر جدید می‌نویسم. دفتر این فصلم جلدی به رنگ نارنجیِ پاییزی دارد که کاملا ساده است و فقط در گوشه‌ی سمت چپ پایینش تصویر یک دوربین عکاسی قرار دارد. دفتری ضخیم با جلد محکم ِ سیمی و ورق‌های سفید و زیباست که از نوشتن در آن لذت می‌برم.

امیدوارم این شروع تازه لبریز از تجربه‌های فوق‌العاده و روزها و لحظات به یاد ماندنی باشه.

عمیقا سپاسگزار خداوندم که فرصت تجربه کردن یک تابستان دیگر را در اختیار داشتم و حالا لذتِ تجربه‌ی یک پاییز دیگر به من عطا شده است و من قدردان این موهبت هستم.

با جدیت تصمیم گرفته‌ام که دیگر پرنده‌ها را در بالکن نپذیریم. هر بار که سر و کله‌ی یکی از آنها پیدا می‌شود و من متوجه می‌شوم به بالکن می‌روم و او را پر می‌دهم. حتی با تمام این‌ها باز هم می‌آیند و کثیف کاری می‌کنند.

پروژه‌ای دارم که باید در این چند روز انجام شود،‌ کار زیادی هم برای انجام دادن دارد. تمام روز بی‌وقفه پای کامپیوتر بودم. هر بار تایمر اجاق گاز را برای انجام کاری تنظیم می‌کردم؛ یک بار زنگ زد و رفتم پیاز را رنده کردم و کمی آبش را گرفتم و گوشت و پیاز و ادویه‌ها را مخلوط کردم و ورز دادم. نیم ساعت بعد دوباره زنگ زد و رفتم گوشت را داخل تابه پهن کردم و تقسیم‌بندی کردم و روی حرارت گذاشتم. برنج را هم همین‌طور. دوباره که زنگ خورد برنج را دم کردم و گوجه‌فرنگی‌ها را روی کباب‌ها گذاشتم.

یعنی اگر تایمر اجاق گاز نباشد ما یا هیچ چیزی برای خوردن نخواهیم داشت یا تمام غذاها می‌سوزند. این تایمر با آن صدای بلندش، که نمی‌توان نشنیده‌اش گرفت، مرا مجبور می‌کند که حواس‌جمع باشم و کارها را انجام دهم. به لطف این تایمر است که ما غذا داریم برای خوردن.

تا عصر لاینقطع پای کامپیوتر بودم و الان که دارم می‌نویسم اصلا یادم نمی‌آید که چه کار دیگری انجام دادم آن روز.

آنقدر این روزها کارهایم در هم پیچیده شده است که خدا می‌داند. همین چند خطی که می‌نویسم جای شکرش باقیست.

الهی شکرت….

امروز اول مهرماه است. یک فصل تمام شد و فصلی جدید آغاز شد. شروع‌های جدید همیشه مرا به وجد می‌آورند. امسال این شروع جدید همزمان خواهد شد با یک جابه‌جایی و شروع فصل جدیدی از زندگی ما.
چقدر من نیاز داشتم به خون تازه‌ای در رگ‌های زندگی و چقدر خوشحالم از این شروع تازه. فقط خدا می‌داند که سال آینده این موقع هر کسی کجاست و مشغول به چه کاریست و همین غیرمنتظره بودن جذابیت زندگی را هزار برابر می‌کند.

امروز هم رفتیم کارگاه. هنوز کلی کار مانده بود که باید انجام می‌شد.

من از قبل شرط کرده بودم که شرکت باید امروز به ما کباب بدهد وگرنه من کار نمی‌کنم. سر ظهر همه را جمع کردم و رفتیم کباب‌خوران. یک رستوران در نزدیکی کارگاه هست که همه‌ی کباب‌هایش خوشمزه‌اند. من کباب برگ بدون نان و برنج خوردم، بقیه هم چنجه و کوبیده و برگ خوردند.

این چند روزی که کارگاه بودم متوجه‌ی موضوعی شدم که دوست دارم درباره‌اش بنویسم. اول این توضیح را بدهم که در کارگاه وسیله‌ای داریم به اسم «سرنخ زن» که با آن نخ‌های اضافه را از روی لباس می‌گیرند یا انتهای نخ را با آن قطع می‌کنند یا حتی خیلی وقت‌ها برای شکافتن دوخت‌ها از آن استفاده می‌شود.

در واقع برای هر شخصی که به هر نحوی در یک کارگاه تولیدی پوشاک حضور دارد وسیله‌ای ضروری به حساب می‌آید. فرقی هم نمی‌کند که وظیفه‌ی آن شخص چه باشد به هر حال همیشه نیاز است که یک نخ بریده شود. بنابراین به هر شخص یکی داده می‌شود. اما چون وسیله‌ی کوچکی است قاعدتا به طرق مختلف گم می‌شود و مصرف آن زیاد است.

بچه‌ها تصمیم گرفتند که راهکاری برای مدیریت کردن این موضوع داشته باشند؛ بنابراین نام هر شخص را روی سرنخ خودش نوشتند و آن شخص را مسئول مراقبت و نگهداری از آن قرار دادند و اعلام کردند که هر کس سرنخ‌زن را گم کند جریمه‌ی نقدی می‌شود (۳۵ هزار تومان). این اعلام در همین چند روز اخیر اتفاق افتاد و من متوجه شدم که چند نفر از بچه‌ها می‌آمدند به احسان می‌گفتند که ما سرنخ زن نیاز نداریم، این را از ما بگیرید.

آنقدر این مساله برایم عجیب شده بود که خدا می‌داند. بعضی از افراد حاضر نبودند مسئولیت سرنخ‌زن را به عهده بگیرند از ترس اینکه مبادا نتوانند از آن مراقبت کنند و سرنخ زن گم شود و مجبور شوند مبلغی از حقوقشان را به عنوان جریمه‌ی این اهمال‌کاری از دست بدهند. در واقع آنها نمی‌خواستند ریسکِ قبولِ این مسئولیت را بپذیرند و با وجودیکه سرنخ زن وسیله‌ای ضروری برای همه‌ است و قطعا به آن نیاز خواهند داشت حاضر نیستند از منطقه‌ی امن خودشان خارج شوند. حتی حاضرند از موهبتِ داشتن وسیله‌ای سودمند محروم باشند اما ریسکِ از دست دادنش را نپذیرند.

حاضر نیستند به خودشان بگویند من به این وسیله نیاز دارم و کار من را بسیار راحت‌تر می‌کند، پس من تمام تلاشم را می‌کنم که از آن مراقبت و نگهداری کنم، اگر هم در نهایت گم شد مسئولیتش را می‌پذیرم و جریمه‌اش را پرداخت می‌کنم اما در عوض کارم خیلی راحت‌تر شده است.

بعضی از افراد ترجیح می‌دهند تا این اندازه در منطقه‌ی امن خودشان باقی بمانند و ریسکِ پذیرفتنِ هیچگونه مسئولیتی را قبول نکنند، مبادا که نتوانند از پس‌ آن بربیایند. درحالیکه می‌توانند به جای اینکه به گم شدن آن و تبعاتش فکر کنند به داشتن آن و موهبت‌هایش فکر کنند. فوقش هم این است که گم می‌شود، بهتر از این است که از این نعمت برخوردار نبوده باشی.

حالا همین را تعمیم بدهید به مسائل بزرگتر در زندگی؛ بسیاری از ما تا پایان عمرمان کارمند باقی می‌مانیم چون حاضر نیستیم مسئولیتِ داشتن یک کسب و کار را بپذیریم از ترس اینکه مبادا نتوانیم از پس آن بربیاییم. به جای اینکه به خودمان بگوییم من تمام تلاشم را می‌کنم که این کار را به بهترین شکل انجام دهم، اگر هم نشد مسئولیتش را می‌پذیرم و راه حلی برایش پیدا می‌کنم. چه بتوانم چه نتوانم پذیرفتن این مسئولیت برای من سرشار از موهبت خواهد بود، من خیلی چیزها یاد خواهم گرفت، نعمت و ثروت بسیار بیشتری به دست خواهم آورد، اعتماد به نفس پیدا خواهم کرد و از ههمه مهمتر جای افسوس و پشیمانی برایم باقی نخواهد ماند. خیلی از ما تا پایان عمرمان در منطقه‌ی امن باقی می‌مانیم چون حاضر نیستیم هیچگونه مسئولیتی بپذیریم و هیچگونه ریسکی را متقبل شویم.

خیلی برایم عجیب بود این موضوع، چون فکر نمی‌کردم که تا این سطح هم خودش را نشان دهد. اما همین چیزهای کوچک روحیات آدم‌ها را مشخص می‌کند. البته قرار هم نیست که همه بتوانند مسئولیت‌پذیر و ریسک‌پذیر باشند. بالاخره بعضی‌ها هم باید چنین روحیه‌ای داشته باشند تا تمام نقش‌ها در این جهان پر شود.

تا دیروقت کار کردیم و برگشتیم قزوین.

الهی شکرت….

در کارگاه رفتم دستشویی و متوجه حضور یک مارمولک نسبتا بزرگ در دستشویی شدم. به او گفتم «به نظرت می‌تونیم مسالمت‌آمیز ادامه بدیم؟» احساس کردم که گفت «آره می‌تونیم». بنابراین من به کارم رسیدم و او هم همونجا که بود ایستاد. مارمولک‌ها وقتی آدم را می‌بینند قفل می‌کنند و همانجا که هستند می‌ایستند.

دلم برای سوسک‌های بیچاره سوخت، هیچکس فکر نمی‌کند که می‌تواند با سوسک‌ها مسالمت‌آمیز زندگی کند و هیچکس هم نظر آنها را نمی‌پرسد. همه به محض دیدنشان فقط به فکر حمله هستند یا شاید هم به فکر دفاع از خودشان. واقعا انگار که ناگهان صحنه تغییر می‌کند و دوربین خطوط مرزی را نشان می‌دهد درحالیکه دشمن پشتِ دوشکا آن هم در یک قدمی ایستاده است و آماده است تا آدم را به رگبار ببندد. حالا یا تو باید با آرپی‌جی حمله کنی یا محکوم به مردنی. خیلی از آدم‌ها خودشان را در این وضعیت می‌بینند و قاعدتا آرپی‌جی (یا همان دمپایی) را رو می‌کنند و با افتخار از میدان نبرد خارج می‌شوند. بعضی‌ها هم به یک اسلحه‌ی کمری (پیف پاف) رضایت می‌دهند و فقط کمی دشمن را زخمی می‌کنند. عده‌ی زیادی هم هستند که در لاک دفاعی فرو می‌روند و پا به فرار می‌گذارند.

طوری که بعضی از آدم‌ها از سوسک فرار می‌کنند واقعا این تصور را ایجاد می‌کند که سوسک می‌تواند بلایی سر آنها بیاورد. در واقع انگار که خودشان را بسیار ضعیف‌تر از او می‌بینند و فکر می‌کنند قصد حمله کردن دارد. در حالیکه این موجود بیچاره عملا کور است،‌ دلیل اینکه گیج می‌شود و دور سر خودش می‌چرخد هم همین است. مطمئنم که وقتی آدم‌ها از او می‌ترسند و فرار می‌کند برایش جای تعجب دارد، خودش هم انقدر خودش را باور ندارد که ما باورش داریم.[/vc_column_text][vc_separator border_width=”3″ wd_hide_on_desktop=”no” wd_hide_on_tablet=”no” wd_hide_on_mobile=”no”][vc_column_text woodmart_inline=”no” text_larger=”no”]در کارگاه نود درصد افراد مرا سمیرا صدا می‌زنند چون تعداد اعضای خانواده که مرا به نام مستعارم صدا می‌زنند بیشتر است و قاعدتا افراد اولین بار همین اسم را می‌شنوند. در واقع فقط احسان مرا مریم صدا می‌زند که زور او هم به این همه آدم نمی‌رسد.

من هم هیچ تلاشی نمی‌کنم که تغییری ایجاد کنم، در واقع اولا زور خودم هم نمی‌رسد دوما چند سالی می‌شود که با سمیرا آشتی کرده‌ام. به خوبی به خاطر می‌آورم زمانی را که در مقابلش کاملا جبهه داشتم و در واقع در یک نبرد کامل و دائم با او بودم. من آن روزها حتی به اندازه‌ی سر سوزن خودم را دوست نداشتم و در واقع اصلا نمی‌دانستم که خود را دوست داشتن دقیقا چه شکلی است. نه اینکه حالا بدانم ها، نه… هنوز هم خیلی فاصله دارم از یک دوست داشتن واقعی و بی‌قید و شرط. اما این را می‌دانم که با آن روزها هم خیلی فاصله دارم.

تازه دارم سمیرا را می‌فهمم؛ تازه دارم می‌فهمم این دختر کوچک با موهای صاف و نسبتا روشن، پوست سفید و بدن لاغر چقدر از طرف من ندیده گرفته شده است، چقدر سرخورده شده است، می‌فهمم که این بچه چرا خشم دارد، چرا مضطرب است، چرا بدغذا شده است.

می‌فهمم که این بچه چقدر نیاز دارد که دست نوازشم را روی سرش بکشم، دختر اردیبهشت نیاز دارد نوازش شود، محبت دریافت کند… او یک‌دنده و کله‌شق و لجباز می‌شود چون نوازش کلامی و رفتاری دریافت نکرده است.

سمیرا در تمام این سالها به نوازش درونی من نیاز داشته، اما من همواره تحقیرش کردم و از او خواستم که کنار بایستد و مزاحم من نشود. حاضر نبودم حتی به کسی بگویم که او وجود دارد. دلیل اینکه سالهای سال اسم مستعارم را به زبان نمی‌آوردم همین بود، من وجود سمیرا را تکذیب می‌کردم چون فکر می‌کردم او ضعیف و ناتوان و مایه‌ی خجالت من است. حالا می‌فهمم که او صرفا نیازمند محبت و توجه من بوده. چیزی که من کاملا از او دریغ می‌کردم. من تمام توجه‌ام را به مریم معطوف کرده بودم و فقط به او اجازه‌ی زیستن داده بودم و باید اعتراف کنم که این اشتباه بزرگی بود. تکذیب کردن کودک درون و میدان دادن به بالغ درون اشتباه بسیار بزرگی بود که من در تمام عمرم مرتکب شدم و حالا باید این اشتباه را جبران کنم. اصلا هم ساده نیست اما مطمئنن نشدنی هم نیست.

با اینکه پنجشنبه بود و اصولا پنجشنبه‌ها کارگاه نیمه وقت است اما ما تا دیروقت کار کردیم. فردا هم باید کار کنیم.

الهی شکرت…

صبح قبل از رفتن، مادر را بردم استخر تا پکیج استخرش را شارژ کنم و خیالم بابت جلسات بعدی‌اش راحت باشد.

این روزها واقعا هیچ اتفاق خاصی نمی‌افتد. فقط کار است و کار است و کار. واقعا بی‌وقفه و بدون هیچ فرصتی برای نفس کشیدن. من تمام مدت هدفون در گوشم می‌گذارم و لاینقطع کار می‌کنم. موقع تحویل دادن کارها که می‌رسد لازم است که خودمان کارها را یکی یکی چک کنیم تا مطمئن باشیم که ایرادی ندارند. در واقع مسئولیت کنترل کیفی نهایی به عهده‌ی خودمان است. البته که در طول مراحل تولید کنترل کیفی اجرا می‌شود اما در پایان کار حتما باید خودمان چک کنیم تا خیالمان راحت باشد.

واقعا وقتی برمی‌گردی خانه چیزی از گردن و پا و کمرت باقی نمانده.

از وقتی که دیگ بخار را راه‌اندازی کرده‌ایم مقدار زیادی آب مقطر تولید می‌شود. بخار آب که مجددا سرد می‌شود و تبدیل به آب مقطر می‌شود. احسان آب را داخل ظرفی ریخت و آورد به علی و مهدی داد که امتحانش کنند. علی کمی از آن خورد و گفت «مزه‌ی اتو میده». من هم گفتم «اتو خوردی قبلا؟»
(باور کنید که در آن موقعیت بامزه بود و همه خندیدند 🥴)

خیلی از طنزها در واقع «کمدی موقعیت» هستند. باید تمام عوامل دست به دست هم داده باشند و تو آنجا و در آن لحظه باشی و آن حرف زده شود یا آن اتفاق بیفتد تا خنده‌ات بگیرد.

شب که به خانه برگشتیم اوضاع اینترنت قمر در عقرب بود. من نشسته بودم پای کامپیوتر تا کارهای خودم را انجام دهم که سمانه زنگ زد و گفت باید تمرینش را تا قبل از ساعت ۱۲ برای استادش ایمیل کند اما حتی ایمیلش باز نمی‌شود که بتواند فایل مربوطه را بردارد و اصلاح کند و بفرستد. من با هر بدبختی‌ای بود ایمیلش را باز کردم و فایل را دانلود کردم. تغییرات را انجام دادم اما وقتی که می‌خواستم آپلود کنم فقط ۲ دقیقه به ۱۲ مانده بود.

استادش هم ظاهرا از آن استادهای سخت‌گیر بود که وقتی می‌گفت قبل از ۱۲ یعنی قبل از ۱۲. البته که خودش هم می‌دانست این روزها اوضاع اینترنت چطور است. به سمانه زنگ زدم و گفتم «این فایل تا قبل از ۱۲ پیوست نمیشه، خیلی کنده و فقط ۲ دقیقه مونده» گفت «دیگه اشکال نداره، چاره‌ای نیست. تو بفرستش» همینطور داشتیم با هم حرف می‌زدیم که یک دفعه من به ساعت کامپیوتر نگاه کردم و دیدم ساعت ۲۳:۰۰ است نه ۲۴:۰۰. گفتم «سمانه ساعت که یازدهه نه دوازده. چرا ما داریم انقدر عجله می‌کنیم؟»

سمانه به ساعت نگاه کرد و گفت «همین الان ساعت‌ها یک ساعت اومد عقب». فکرش را بکنید!!!! یعنی این اتفاق با چه احتمالی ممکن است بیفتد؟ اینکه یک نفر کاری داشته باشد که باید تا قبل از ساعت ۱۲ کامل شود و آن شب دقیقا شبی باشد که ساعت‌ها را عقب می‌کشند!!!!

آنقدر برایم عجیب بود که خدا می‌داند. همین دو روز پیش یک اتفاق جالب دیگری هم برای سمانه افتاده بود؛ سمانه یک کیف کوچک داشت که فلش مموری و چند چیز مهم دیگر داخل آن بود. از همه مهمتر اطلاعات داخل فلش‌اش بود. کیف را گم کرده بود و بسیار ناراحت بود. از این اتفاق فکر می‌کنم دو ماهی می‌گذشت. چند روز پیش کیف با تمام وسایل داخلش پیدا شد. یک آقای مسن آن را پیدا کرده بود. خودش هم بلد نبوده که فلش را به کامپیوتر وصل کند، برده بود جایی آن را باز کرده‌ بودند و از روی اطلاعات داخل فلش سمانه را پیدا کرده و تماس گرفته و فلش را برگردانده بود. اتفاق خیلی عجیبی بود.

این نشان می‌دهد که مدار سمانه مدار خوبی است که اتفاقاتی که از شدت خوب بودن عجیب هستند را تجربه می‌کند.

الهی شکرت…

صبحانه نخورده به سمت کرج حرکت کردیم. قرار است صبحانه را کرج بخوریم و به کارگاه برویم. چندین سری کار هست که باید تا پایان هفته آماده‌ی بیرون رفتن باشند.

در مسیر یک بنز بسیار قدیمی را با یک تریلی می‌بردند که روی پلاکش نوشته شده بود: «تاریخی». واقعا هم که تاریخی بود و بسیار زیبا.

صبحانه را پیش پدر و مادر خوردیم. از قبل به پدر گفته بودم برایم تخم‌مرغ آب‌پز کند. دلم می‌خواهد باشید و ببینید که پدرم چطور تخم‌مرغ آب‌پز می‌کند. شرط می‌بندم که ناسا با این دقت فضاپیما به فضا نمی‌فرستد که پدر من تخم‌مرغ‌ها را آب‌پز می‌کند. ساعت ۱۲ شب تخم‌مرغ‌ها را از یخچال بیرون می‌گذارد تا هم‌دما با محیط شوند. ساعت ۳ صبح بیدار می‌شود و آنها را می‌شوید. ساعت ۵ صبح قابلمه را پر از آب می‌کند (در حدی که می‌شود یک شانه تخم‌مرغ در آن آب‌پز کرد) و تخم‌مرغ‌ها را داخل آب می‌گذارد با یک حرارت بسیار ملایم. تخم‌مرغ‌های بیچاره تا ساعت ۷ صبح در آب هستند و زجرکش می‌شوند. ساعت ۷ صبح آنها را با دستمال کاغذی خشک می‌کند. یک تکه دستمال هم می‌گذارد کف یک کاسه و تخم‌مرغ‌های پخته را روی دستمال می‌گذارد تا کاملا خشک شوند.

پدرم در مورد تمام کارهایش همینقدر دقت و وسواس دارد. در دو سال اخیر که دیگر به باغ سر نمی‌زند مدت زمان زیادی را در خانه سپری می‌کندت. روحیه‌اش برایم خیلی جالب است؛ با اینکه مدت زیادی در خانه است اما به هیچ‌وجه وارد فاز افسردگی و این‌ها نمی‌شود. او از دنیای درونش انرژی می‌گیرد.

هر روز با همین دقت و وسواس شعر می‌خواند، هر کلمه‌ای که به معنایش شک دارد را در لغت‌نامه پیدا می‌کند، شعرهایی که دوست دارد را می‌نویسد و بارها و بارها می‌خواند و حفظ می‌کند.

پدر مصداق بارزِ زیستن در لحظه‌ی اکنون است و من او را صمیمانه و عاشقانه تحسین می‌کنم.

قبل از رفتن به کارگاه خرید کردیم. من در ماشین نشسته بودم، پسربچه‌ی حدودا سه ساله‌ای را دیدم که تمام صورتش لُپ بود. به رویش خندیدم، او بسیار ذوق کرد، هر بار می‌رفت و برمی‌گشت و به من نگاه می‌کرد تا من هم نگاهش کنم و بخندم که او هم بخندد. هر بچه‌ای را که می‌بینم حتما به رویش می‌خندم. یادم که نمی‌آید اما احساس می‌کنم که وقتی ما بچه بودیم بزرگترها به روی بچه‌ها نمی‌خندیدند. البته که انتظاری هم نمی‌رفت در آن وانفسای جنگ و تبعات بعد از آن. اما فکر می‌کنم بچه‌ها نیاز دارند لبخند دریافت کنند تا یادشان نرود که جهان جای بسیار زیباییست و زندگی چیزیست که ارزش زیستن دارد.

امروز صحنه‌ی فوق‌العاده‌ای دیدم؛ دختری را دیدم که با گوشواره‌های بلند و آرایش کامل و موهای بسته شده پشت یک نیسان آبی نشسته بود و برای خودش آهنگ می‌خواند و رانندگی می‌کرد. این اولین باری بود که می‌دیدم یک خانم راننده‌ی نیسان است. آنقدر ذوق کردم که خدا می‌خواند. می‌خواستم به او بگویم «دمت گرم» اما دیر جنبیدم و موقعیت را از دست دادم. اما در دلم بسیار تحسینش کردم.

هوای کارگاه از شمال بدتر است؛ گرمای بسیار شدید و در عین حال رطوبتی که آدم را به مرز خفگی می‌رساند. نفس نمی‌توانی بکشی از بس که هوا دم‌دار است. حالا این وسط تمام کارهایی که باید آماده شوند بارانی و پالتو و مانتو‌های پاییزی هستند. احساس می‌کردم که دارم مثل شمع آب می‌شوم.

بچه‌های ارشد کارگاه باید هر روز جلسه داشته باشند. کل کارگاه هم یک جلسه‌ی هفتگی با حضور مهدی دارند. اعضای هیات مدیره هم قرار است که هفتگی یک روز جلسه داشته باشند که متاسفانه بعضی از هفته‌ها از بس حجم کار زیاد است که وقتی برای جلسه نمی‌ماند. اما مهدی بچه‌ها را مجبور می‌کند که حتما جلساتشان را برگزار کنند. جلسه داشتن واقعا راهگشاست. اصلا فارغ از اینکه نتیجه‌گیری خاصی داشته باشد یا نه به مرور زمان باعث رشد افراد در تمام جنبه‌ها می‌شود.

تا دیروقت کار می‌کردیم. من در مسیر برگشت واقعا خسته بودم. در همان اوج خستگی یک مترو پر از آدم‌های خسته‌ که احتمالا آنها هم از سر کارهایشان بر‌می‌گشتند دیدیم. اینجور مواقع فقط تخمه به داد آدم می‌رسد. در داشبورد ماشین تخمه داشتیم. تخمه شکستن آدم را سرحال می‌کند.

شب دلم یک قهوه‌ی خیلی بی‌موقع می‌خواست که خوردم اما از بس خسته بودم که قهوه هم اثری نداشت.

الهی شکرت…

ساعت ۶:۳۰ صبح حرکت کردیم. بهترین زمان بود. در مسیر در مورد احساس ارزشمندی درونی و اینکه هنوز چقدر در این مورد ضعف داریم صبحت کردیم.

اولین بار بود که ۳ ساعته می‌رسیدیم قزوین.

بالکن تبدیل به یک صحرای محشر شده است، هیچ نقطه‌ای نیست که از فضله‌ی کبوتران در امان مانده باشد. اگر نمی‌دانید باید بگویم که فضله‌های کبوتر می‌تواند رنگ را خراب کند؛ حتی رنگ ماشین را. یعنی باعث کنده شدن رنگ می‌شود از بس که اسیدی و قوی است.

من به محض رسیدن فقط به «برگ انجیری» آب دادم و برای انجام کاری بیرون رفتم.

آنجا نشسته بودم روی یک صندلی کنار آقایی که تلفنی با دوستش صحبت می‌کرد. ظاهرا دوستش دچار بیماری قند شده بود و بسیار ناراحت بود. این آقا کلی با دوستش صحبت کرد که برای پایین آوردن قند چه کار کند و این حرف‌ها، در پایان صحبت‌شان گفت «این رو از من داشته باش؛ از همین امروز هر کس ازت سوال کرد، بگو اوضاع خیلی خوبه، همه چی عالیه. باور کن که معجزه می‌کنه این کار»

خیلی برایم جالب بود شنیدنش، از این بابت که وقتی آدم تغییر می‌کند حتی آدم‌های اتفاقیِ زندگی‌اش هم تغییر می‌کنند؛ با آدم‌های مثبت هم‌مسیر می‌شود، حرف‌های مثبت می‌شنود.

حتی اگر چند لحظه جایی نشسته باشی همیشه آدم‌هایی در کنارت قرار می‌گیرند که از بسیاری جهات شبیه تو هستند وگرنه ممکن نبود که شما در کنار هم قرار بگیرید. پس اگر ما از حضور کسی در زندگی‌مان ناراحت هستیم باید به خودمان رجوع کنیم.

کارم تا ساعت ۱۲:۳۰ طول کشید و من هنوز چیزی نخورده بودم. بعد از آن هم خریدهایی انجام دادم و نزدیک ساعت ۲ به خانه برگشتم. از گرسنگی دچار سردرد و بی‌حالی شده بودم.

بعد از نهار دو ساعت کامل در بالکن بودم و می‌شستم و تمیز می‌کردم. برای اولین بار از اینکه بالکن تبدیل به پاتوق پرنده‌ها شده است ناراحت بودم چون به معنای واقعی کلمه گند می‌زنند.

بعد فکر کردم که خداوند چقدر در مقابل گند زدن‌های ما به این دنیا صبور است‌. میلیون‌ها سال است که داریم گند می‌زنیم به این جهان و تمام متعلقاتش اما خداوند حضور ما را صبورانه تاب می‌آورد و اجازه می‌دهد که ما به مسیر رشدمان ادامه دهیم و آهسته آهسته و با سرعت خاص خودمان همه چیز را درک کنیم.

از عصر تا شب چندین سری لباس شستم. چقدر خوشحالم از اینکه جایی زندگی می‌کنم که همه چیز سریع خشک می‌شود. هر بار که به شمال می‌روم به این نتیجه می‌رسم که آب و هوای مرطوب اصلا با بدن و روحیه‌ی من هماهنگ نیست. در آب و هوای مرطوب گوارشم به هم می‌ریزد، پوستم خراب می‌شود، موهایم بدحالت می‌شوند و حتی خُلقم تنگ می‌شود چون همیشه فکر می‌کنم چسبناک و کثیفم.

حتی وقتی به سفرهای طولانی می‌رفتیم که در آنها از چندین شهر عبور می‌کردیم، به وضوح می‌دیدم که در شهرهای خشک‌تر حالم بسیار بهتر است چه به لحاظ فیزیکی و چه به لحاظ روحی.

صد البته که دوست دارم همه جا سرسبز باشد. دوست دارم در محل زندگی من روح طبیعت کاملا زنده و جاری باشد. اما دوست ندارم که فضا زیادی مرطوب یا زیادی خشک باشد. کلن من عاشق آب و هوای معتدل بهاری‌ هستم، دختر بهارم دیگر، به غیر از این همه نمی‌توانست باشد.

الهی شکرت….

نمی‌خواستم ماجراهای این دو روز را بنویسم، چون در یک ناهماهنگی کامل با همه چیز به ویژه با خودم بودم. اما بعد دیدم که ناهماهنگی‌ها هم بخشی از زندگی هستند.

گاهی اوقات زندگی تبدیل به مسابقه‌ی اعصاب‌سنجی می‌شود، از آنهایی که یک حلقه را از میله‌هایی عبور می‌دهی و هر کجا که حلقه به میله برخورد کند بوق می‌زند. من هر وقت وارد مسابقه‌ی اعصاب‌سنجی می‌شوم صدای بوق ممتد شنیده می‌شود.

امروز صبح بالاخره موفق شدم طلوع خورشید را ببینم. وقتی شمال هستی شمال و جنوب را گم می‌کنی. باید همیشه به دنبال دریا بگردی تا بتوانی جهت را تشخیص بدهی.

این عکس تصویر بارزی از دختر این‌ روزهاست. مسافر کوچک از طبقه‌ی بالا شمرده صدا زد: مریم جون…

اولین بار بود در این چند روز که مرا «مریم جون» صدا می‌زد. (از مادرش پرسیده بود «مریم کیه من میشه؟» مادرش هم توضیح داده بود، اما بچه آخر سر نفهمیده بود که من برای او چه کسی هستم و چه نقشی دارم. به مادرش گفته بود که «پس مریم جون nothing ِ منه»)

مرا که صدا زد دستکش‌هایم را درآوردم و رفتم پیشش. دیدم در اتاق ما با انار و پرتقال‌ها و خرمالوی کوچک اثری هنری خلق کرده است و پرده را هم به کمک بالش‌ها در اطراف اثر هنری‌اش محکم کرده. باد شدیدی هم می‌وزید و پرده را مثل بادبان کرده بود. از خودش به همراه اثر هنری‌اش عکس و فیلم گرفتم.

یک مورچه را هدایت کردم که بیاید رویدستم و گذاشتمش بیرون که برود به زندگی‌اش برسد. متوجه بودم که مسافر کوچک از حشرات می‌ترسد، برای همین تلاش کردم تا در مقابلش با حشرات برخوردی خیلی عادی داشته باشم تا ببیند که مشکلی نیست.

یک مگس مرده بود و در درز پنجره گیر کرده بود. حس می‌کردم که بدش می‌آید و می‌ترسد از اینکه من دارم تلاش می‌کنم مکس مرده را بردارم. من گفتم «دستم داخل نمیره، نمی‌تونم برش دارم» او سریع گفت «بذار من بردارم». انگشت‌های کوچکش را داخل برد و مگس را از بالَش گرفت و بیرون آورد.

گفتم «بذار توی دستم». مگس را در دستم نگه داشتم و گفتم «خب این دیگه مرده باید بندازیم بره».

این کار من باعث شد خودش یک مگس کوچک دیگر را بگیرد و کف دست من بگذارد. به وضوح می‌دیدم که همین دو حرکت او را در برخورد با حشرات بسیار شجاع‌تر کرده است به طوریکه بعدا خودش یک حلزون گرفت و حتی به یک عنکبوت دست زد. در حالیکه تا قبلش به شدت می‌ترسید.

حتی عمدا به او نگفتم که دستهایش را بشوید. دوست داشتم روان و راحت باشد. می‌پرسید این مگس‌ها چرا مرده‌اند؟ توضیح دادم که عمرشان تمام شده، کسی آنها را نکشته خودشان مرده‌اند.

دیروز با تبلت‌اش در خانه راه می‌رفت و از همه جا فیلم می‌گرفت. اول خودش را معرفی کرد و بعد از تمام قسمت‌های خانه فیلم گرفت و همه چیز را نشان داد و درباره‌ی چیزهایی که دوست داشت صحبت کرد. بعد آمد پیش من و در فیلمش مرا با عنوان Best One مورد خطاب قرار داد. من هم گفتم تو در قلب من هستی.

رفتیم در سالن بالا و مدت‌ها با هم بازی کردیم. به من باله یاد می‌داد. یک جایی گفت چهارزانو بنشین، کف دست‌ها را به هم بچسبان (مثل حالت ناماسته در یوگا) و چشم‌ها را ببند. بعد شروع کرد به گفتن جملات مثبت که مثلا تصور کن که یک ابر زیبا در آسمانی‌….

ظاهرا در مدرسه همیشه این کار را می‌کنند. خوشحال شدم از اینکه از سن پایین ذهن بچه‌ها را در جهت مثبت پرورش می‌دهند.

این دختر کوچکِ دوست‌داشتنی، معلم و هدایت‌کننده‌ی بسیار خوبی است.‌

عصر به ساحل رفتیم. مسافر کوچک پری دریایی شده بود، پاهایش را در ماسه‌ها گذاشته بود و مادرش شکل پری دریایی را با ماسه روی پاهایش درست کرد. حسابی بازی کرد و لذت برد.

من هنوز در ناهماهنگی کامل بودم. در ساحل به تماشای غروب نشستم که چقدر هم زیبا بود.

شب که برگشتیم فینال مسابقات کشتی آزاد (یادم نمی‌آید چه وزنی بود) را با هم دیدیم که کشتی‌گیر ایرانی برنده شد. از هر ده کشتی‌گیر که روی تشک می‌روند هشت نفرشان، به قول آقای گزارشکر، دلاوران مازندرانی هستند. این نشان دهنده‌ی قدرت باور است؛ مازندرانی‌ها باور کرده‌اند که کشتی‌گیران خوبی هستند، آنها توانستن را باور کرده‌اند چون الگوهای زیادی دیده‌اند از همشهریان خودشان که در مسابقات جهانی مدال برده‌اند. بنابراین باور کرده‌اند که می‌شود. چقدر ذهن انسان قوی است.

مسافر کوچک دوست داشت با بقیه بخوابد، یک شب با پدربزرگ و مادربزرگش خوابید، امشب هم با خاله و دخترخاله و مادرش همگی رختخواب انداختند وسط سالن و با هم خوابیدند.

دوش گرفتم. فردا باید صبح زود حرکت کنیم.

(از پنجره‌ی اتاق فیلم گرفتم و باید بگویم که فیلم‌ها را با بدختی آپلود کرده‌ام. پس حتما ببینید 🤭)

الهی شکرت…