روزه‌داری امروزم ۱۵ ساعت طول کشید.

پروژه‌ی عکاسی تا امروز هم ادامه داشت. چند ساعت دیگر هم عکاسی کردم و حسابی خسته شدم. یک سری از کارهای مادر را هم انجام دادم.

جمعه‌ها خیلی خوبند، چون من همه چیز را تعطیل می‌کنم؛ فکر کردن به کارهای معوقه، انجام دادن هر کاری در هر موردی، نگران بودن بابت هر چیزی، فکر کردن به اینکه چی بخورم، چقدر بخوابم، چه کارهایی باید انجام دهم و هر چیز دیگری. کلن جمعه‌ها همه چیز را تعطیل می‌کنم.

این هفته مجبور شدم عکاسی کنم و این باعث شد جمعه کوتاه شود. اما کلن جمعه‌ها فقط اجازه می‌دهم که زندگی خود به خود پیش برود و این خیلی خوب است.

به محض اینکه به خانه رسیدم مستقیم داخل حمام رفتم. چند سال پیش گوش‌هایم دچار آلرژی شدند. دکترها می‌گویند به آب و شامپو حساسیت داری. منظورشان چیست؟! اینکه نباید حمام کنم؟! حالا من در تمام این سالها چه کردم؟ هر روز حمام کردم و برای مقابله با آلرژی از قطره استفاده کردم. حالا چند وقت است که این قطره نایاب شده است. بعد از مدت‌ها گشتن یکی پیدا شد. وقتی به دستم رسید مثل معتادی بودم که به مواد رسیده باشد. قطره را در گوشم ریختم و رفتم فضا.

مواجه شدن با خانه‌ی تمیز و مرتب آنقدر خوشایند است که هر بار از ذهن وسواسی‌ام تشکر می‌کنم که من را مجبور می‌کند قبل از خارج شدن از خانه همه جا را تمیز و مرتب کنم. فقط حیف که به محض رسیدن باز می‌شود همان آش و همان کاسه.

امشب فکر می‌کردم که چیزی به عنوان اشتباه در زندگی وجود ندارد. هر تصمیمی صرفا یک مسیر است، اصلا مهم نیست که مسیرها به کجا منتهی می‌شوند؛ مهم رفتن است، طی کردن مسیر آن چیزیست که اهمیت دارد. من از هیچ کدام از مسیرهایی که در زندگی طی کردم پشیمان نیستم و همیشه فکر می‌کنم که اگر به عقب بر‌می‌گشتم دقیقا همین مسیرها را می‌رفتم.

فکر می‌کنم در مورد هر موضوعی نیاز داریم که با خودمان خلوت کنیم تا بفهمیم که چه تصمیمی ما را از درون راضی می‌کند و وقتی که به نتیجه رسیدیم دیگر اصلا نباید برایمان مهم باشد که بقیه چه نظری دارند یا اینکه نتیجه قرار است چی باشد. بقیه‌ی مسیر تجربه کردن است.

وقتی کاری که در آن زمان تو را راضی می‌کند انجام می‌دهی دیگر جایی برای تردید ‌و پشیمانی باقی نمی‌ماند. همه چیز صرفا یک تجربه است. حتی اگر در آینده نتیجه‌ی تصمیمی که گرفتی ظاهراً هم خوب نباشد تو از آن درس گرفته‌ای، بزرگتر شده‌ای، خودت را تجربه کرده‌ای، و در یک کلمه رو به جلو حرکت کرده‌ای. اگر تصمیمی نگیری و حرکتی نکنی در نهایت شاید ضرری نکرده باشی یا سختی‌ای نکشیده باشی اما قطعا موهبتی هم کسب نکرده‌ای.

به نظر من ما اصلا نیازی به مشورت کردن و پرسیدن از دیگران نداریم، چون جواب تمام سوالات را در درون خودمان داریم و هیچکس بهتر از ما نمی‌داند که چه تصمیمی واقعا برای ما درست است. اما نیازش این است که در درون به اطمینان برسیم و این اتفاق نمی‌افتد مگر از طریق خلوت کردن و وقت گذراندن با خودمان.

مثلا من وقتی میخواستم خانه را طراحی کنم متوجه شدم که ذهنم روشن نیست که چه می‌خواهم. به همین دلیل شروع کردم در مورد تمام سبک‌های طراحی خواندم، تفاوت‌هایشان را فهمیدم، عناصر و رنگ‌های استفاده شده در هر سبک را بررسی کردم، هزاران هزار عکس دیدم تا فهمیدم که کدام سبک به درون من نزدیک‌تر است و من را راضی می‌کند.

آنجا نقطه‌ی اطمینان من بود، ذهن و درونم کاملا نسبت به خواسته‌ام روشن شد. بعد از آن قدم به قدم ایده‌هایم را اجرا کردم. هر چیزی که همه می‌گفتند نمی‌شود را در عمل پیاده‌سازی کردم. حتی چیزهایی که می‌گفتند پیدا نمی‌شود همه را پیدا کردم. هر چند که برای پیدا کردن خیلی‌هایشان انرژی زیادی گذاشتم و مسافت‌های زیادی را رفتم اما هرگز قبول نکردم که نیست و پیدا نمی‌شود. تک تک ایده‌هایم را از زیر سنگ هم که شده بود اجرایی کردم و لحظه‌ای هم تردید به سراغم نیامد با وجودیکه در تمام مراحل کار همه سعی می‌کردند من را منصرف کنند یا بگویند که فلان تصمیم درست نیست.

این اطمینان از کجا می‌آمد؟ از آنجاییکه من با خودم آنقدر وقت گذراندم تا به هماهنگی و اطمینان درونی رسیدم. در این مرحله دیگر چیزی نمی‌تواند انسان را نسبت به تصمیماتش مردد کند.

در مورد تمام تصمیمات مهم زندگی‌ام همین کار را می‌کنم. با خودم خلوت می‌کنم، تحقیق می‌کنم، فکر می‌کنم و به یک تصمیم قطعی می‌رسم. بعد از آن بدون لحظه‌ای تردید فقط پیش می‌روم. هر کس هم که هر نظری می‌دهد فقط لبخند می‌زنم چون می‌دانم به کجا دارم می‌روم پس هرگز مردد نیستم.

به جای شام شیر نسکافه‌ی داغ بدون شکر خوردم.

الهی شکرت…

۴۶ ساعت را در روزه گذراندم. آستانه‌ی تحمل بدنم دقیقا ۴۶ ساعت بود. باورم نمی‌شود؛ کاری که تا همین چند وقت پیش فکر‌ می‌کردم برای دو ساعت هم نمی‌توانم انجام دهم الان برای دو روز انجام داده‌ام. احساس می کنم بر نقطه ضعف بزرگی غلبه کرده‌ام و از این بابت خوشحالم.

البته که دو تا اشتباه کردم در این دو روز؛ اول اینکه مکمل منیزیم را فراموش کرده بودم، باید هر شب می‌خوردم. دوماً اینکه باید همراه آب نمک می‌خوردم تا تعادل الکترولیت بدنم حفظ شود. اگر این کارها را کرده بودم می‌توانستم مدت زمان بیشتری در روزه بمانم.

اما اشکال ندارد، در حال تجربه کردنم. حداقلش این است که خودم را در یک شرایط کاملا جدید تجربه کردم تا یک قدم به شناخت خودم و بدنم نزدیکتر شوم و این برایم بسیار لذتبخش است.

یک پروژه‌ی عکاسی داشتم که حتما باید امروز انجام می‌شد. تمام طول روز در حال عکاسی کردن بودم. وزن لنز و دوربین من تقریبا دو کیلوگرم است. تصور کنید که بعد از دو روز روزه‌داری یک وزنه‌ی دو کیلویی را ساعت‌ها روی دست بگیری و بنشینی و بلند شوی و از چهارپایه بالا بروی. در نوع خودش ستم به حساب می‌آید. امیدوارم حداقل عکس‌ها خوب شده باشند. تا عکس‌ها را در کامپیوتر نبینم نمی‌توانم مطمئن باشم.

امشب قرار است برویم کنسرت آن هم با بلیط‌های مجانی. تصور کنید کنسرتِ مسیح و آرش اِی پی باشد، در هتل اسپیناس پالاس هم باشد، بلیط هم مجانی باشد. ترکیب از این بهتر هم ممکن است؟!

البته که من ترجیح می‌دهم کنسرت خواننده‌ای بروم که شعرهایش را بلدم؛ مثلا سیاوش قمیشی. واقعا امیدوارم این امکان برایم فراهم شود که در کنسرتش حضور داشته باشم.

اما به هر حال بلیط چهارصد و پنجاه هزار تومانی را نمی‌شود ندیده گرفت. یاد «بچه» در «مهمونی» افتادم؛ چهارصد و پنجاه هزار تومان را که دادند، یک ساندویچ ماکارونی هم اگر بدهند آنوقت می‌توانیم بگوییم: «خوبه، کم کم دارم باهات حال می‌کنم» 🤭

تمام روز هر بار که بدنم اعلام گرسنگی کرد یک چیزی خوردم تا به بدنم فشار وارد نشود.

در طول مدت عکاسی به هیچ چیزی نمی‌توانم فکر کنم. اصلا به چشم نمی‌آید اما عکاسی کاری بسیار انرژی‌بر است.

ساعت ۸:۳۰ به سمت محل برگزاری کنسرت حرکت کردیم و به موقع رسیدیم. پارکینگ هم از قبل رزرو شده بود.

سالن کاملا پر بود. یک طبقه همکف و دو طبقه به صورت بالکن کاملا پر بودند. ما ردیف هشتم بودیم که نزدیک بود به استیج. کیفیت صدابرداری و نورپردازی در سالن هم بسیار خوب بود.

راستش ما تا وسط‌های کنسرت نمی‌دانستیم کدام مسیح است و کدام آرش، تا اینکه یکی از خواننده‌ها گفت ممنون از تهیه‌ی کننده‌ی عزیز من و مسیح. گفتیم آهان پس این آرش است و آن یکی مسیح.

دریغ از یک خط آهنگ که بتوانیم با خواننده‌های جوان همراهی کنیم. اما مردمْ تمام آهنگ‌ها را بلد بودند. هر کنسرتی که می‌روی مردم تمام آهنگ‌ها را بلدند. ظاهراً فقط ما هستیم که در زمان سیاوش قمیشی گیر کرده‌ایم.

من در چند سال گذشته خیلی خیلی کم موزیک گوش کرده‌ام. چون به جایش هر فرصتی که بوده به فایل‌ها و کتابهای صوتی گوش داده‌ام. البته که نمی‌خواهم بلد نبودم را توجیه کنم، به هر حال این خواننده‌های جوان از سن و سال من دورند.

نوازنده‌های خوبی گروه را همراهی می‌کردند. نوازنده‌ی ساکسیفون به تنهایی کل گروه را حریف بود. درامر آقای میانسالی بود که کارش را خیلی خوب بلد بود. درام جزء سازهای بسیار مورد علاقه‌ی من است.

یک جایی هم چند نوازنده‌ی خانم آمدند و با یکی از آهنگ‌ها همراهی کردند؛ چنگ، ویولون، ویولون سل و کُنترباس. من تا به حال ساز کنترباس را از نزدیک ندیده بودم و اصلا هم نمی‌دانستم که بدون آرشه و با دست هم نواخته می‌شود. بسیار بزرگ بود و نوازنده ایستاده این ساز را می‌نواخت. البته که ظاهرا با آرشه هم نواخته می‌شود اما چیزی که من امشب دیدم بدون آرشه نواخته می‌شد.

به نظر من چنگ سازی کاملا زنانه است؛ نحوه‌ی حرکت کردن انگشتانْ روی تارهای چنگ حالتی کاملا ظریف و زنانه دارد. شاید تنها سازی باشد که این حالت را دارد. هیچ ساز دیگری به ذهنم نمی‌رسد که جنسیت نوازنده‌اش فرقی داشته باشد. اما واقعا به نظرم چنگْ سازی نیست که یک مرد بتواند بنوازد.

اما بهترین قسمت‌های اجرا برای من تک‌نوازی‌های گیتار الکتریک و گیتار بیس بود؛ از بس که من عاشق نت‌های کشیده و با نفوذ گیتار الکتریک و نت‌های بَم و پرقدرت گیتار بیس هستم. فقط نمی‌دانم چرا خودم به سراغ گیتار کلاسیک رفتم!!!

آن وقت‌ها اصلا فرق این‌ها را نمی‌دانستم. چند سال بعد وقتی که عضو یک گروه موسیقی شدم با این سازها از نزدیک آشنا شدم. الان اگر می‌خواستم انتخاب کنم، الکتریک را انتخاب می‌کردم. البته که منظورم بین گیتارهاست، وگرنه الان اگر واقعا بخواهم انتخاب کنم حتما به سراغ سازهای کوبه‌ای می‌روم نه سازهای تاری. احساس می‌کنم فقط سازهای کوبه‌ای می‌توانند انرژی درونی من را تخلیه کنند. یک بار هم اقدام کردم برای شروع ساز تنبک اما اولویت‌های دیگری وجود داشت که مجبور شدم این پروژه را رها کنم. اما فکر می‌کنم که حتما یک زمانی ساز جدیدی را شروع خواهم کرد. متاسفانه من هیچوقت به سازهای ایرانی علاقمند نشدم؛ چون درون من نیاز به ضرب‌آهنگ‌‌های قوی‌تر، ریتم‌های سریع‌تر و صداهایی حجیم‌تر دارد که سازهای ایرانی با توجه به ظرافت‌هایی که دارند نمی‌توانند پاسخگوی این نیازها باشند.

ساعت از یک گذشته است اما در جاده‌ی چالوس قدم به قدم بلال‌ فروش‌ها و گردو فروش‌ها، که روشنایی یک چراغ بساطشان را روشن کرده است، نشسته‌اند لب جدول، قلیان می‌کشند و منتظر مشتری هستند. تمام اغذیه فروشی‌ها باز هستند و تعداد زیادی از مردم در آنها مشغول خوردنند.

الهی شکرت…

 

 

من هنوز در روزه هستم؛ تا الان ۳۶ ساعت گذشته است. الان احساس بی‌حالی دارم اما تعادل بدنم هنوز برقرار است. به خوبی می‌دانم آستانه‌ی تحمل بدنم کجاست و از آنجا عبور نمی‌کنم. فرق گرسنگی و بی‌حالی و عدم تعادل را کاملا می‌دانم چون قبلا تمام اینها را تجربه کرده‌ام. به جد توصیه می‌کنم که هیچکس بدون طی کردنِ تکامل بدنش وارد چنین برنامه‌ای نشود چون به هیچ وجه در تحمل کسی که بدنش آمادگی لازم را ندارد نیست. من تکاملم را کاملا طی کرده‌ام و رفتار بدنم را می‌شناسم.

در طی این ۳۶ ساعت دو یا سه بار گرسنه شدم که تحمل گرسنگی اصلا برایم سخت نیست و البته زیاد هم طول نکشید. اعصابم تحریک نشد و در مجموع خوب بودم.

تمام امروز را کارگاه بودم. بودن در کارگاه از یک طرف خوب بود، چون من را مشغول به کاری نگه می‌داشت و فکرم را از روزه‌داری منحرف می‌کرد اما از طرف دیگر چون تمام مدت کار فیزیکی بود توانم را بیشتر کاهش داد.

به هر حال الان که می‌نویسم دوش گرفته‌ام و در کل خوبم.

هوای این روزهای کارگاه به خاطر روشن بودن مداومِ اتوها و کولر آبی و گرمای هوا کاملا شرجی است و آدم را یاد تابستان‌های شمال می‌اندازد. یک خاطره‌ای دارم که هر وقت یادش می‌افتم خنده‌ام می‌گیرد. چندین سال پیش یک تابستانی رفتم ساری که دوستم را ببینم. همه می‌گفتند شمال الان خیلی گرم است. سوار اتوبوس شدم و تا خود شمال چندین بار در سرم چرخید که «چی میگن ملت هی میگن شمال گرمه گرمه، کجاش گرمه هوا به این خوبی»

تا اینکه در ساری از اتوبوس پیاده شدم و ناگهان موجی از رطوبت و گرما آنچنان به صورتم خورد که می‌خواستم همان لحظه سوار اتوبوس شوم و برگردم خانه. نگو که در تمام این مدت زیر باد کولر اتوبوس نشسته بودم و خبر از هوای بیرون نداشتم.

داشتم فکر می‌کردم من از زمان لیسانس به بعد هیچ دوست جدیدی ندارم، یعنی بعد از آن زمان من با هیچ فرد جدیدی وارد دوستی نشده‌ام، با اینکه خیلی جاها رفته‌ام و با خیلی‌ها معاشرت داشته‌ام اما هیچ کدامشان تبدیل به دوستم نشدند. آخرین دوستم را از دوران لیسانس دارم و بعد از آن پرونده‌ی دوست جدید و دوست شدن و دوستی و همه‌ی اینها را کاملا بسته‌ام.

البته که باید بگویم که از همانهایی هم که هستند به جز یک نفر با هیچ کدام (دوستان زمان مدرسه، دانشگاه، کار و غیره) هیچ معاشرتی ندارم. ارتباطی هم اگر باشد هر چند سال یکبار از طریق اینترنت است آن هم اغلب با دوستان زمان مدرسه که خیلی قدیمی هستند.

در چندین سال گذشته دایره‌ی ارتباطی‌ام هر روز محدود و محدودتر شده است. نمی‌توانم آدم جدیدی را در زندگی‌ام بپذیرم. نمی‌دانم از کجا ناشی می‌شود اما برایم مهم هم نیست که بدانم چون ناراضی نیستم از وضعیت فعلی. من آدم تعددِ روابط نیستم، چون رابطه داشتن با آدم‌ها انرژی زیادی از من می‌گیرد و من هیچ انرژی‌ای برای خرج کردن در روابط گذرا ندارم. حتی وقتی نگاه می‌کنم می‌بینم روابط خانوادگی‌ام هم بسیار محدود شده است.

تمام امروز یک فکری مدام در سرم می‌چرخید. الان نمی‌خواهم در موردش بنویسم. شاید یک زمانی اگر عملی شد نوشتم اما آنقدر تمام فضای ذهنم را اشغال کرده بود که توش و توان را از من روزه‌دار بیشتر و بیشتر گرفت.

فکر کنم روزانه‌ی امروزم پر از غلط املایی باشد چون انرژی ندارم که دقت کنم. چیز زیاد دیگری هم برای گفتن ندارم. می‌خواهم بروم بخوابم.

الهی شکرت…

بعد از صبحانه، ناگهان به ذهنم زد که یک روزه‌ی ۲۴ ساعته‌ی دیگر هم داشته باشم. نمی‌دانم چرا به ذهنم زد اما تصمیم گرفتم اجرایش کنم. تا پایان تیر ماه که نقطه‌ی هدف من است چیز زیادی باقی نمانده و من باید تا رسیدن به این نقطه‌ی هدف تمام توانم را بگذارم. البته که برنامه‌ای که در مدت هفت ماه گذشته انجام داده‌ام قرار نیست یک برنامه‌ی موقتی باشد، بلکه من به چشم یک سبک زندگی جدید به آن نگاه می‌کنم که برای تمام عمر قرار است ادامه دهم.

اما در طول این مسیر من در حال آزمون و خطا کردن روی بدنم هستم تا ببینم چه روشی بهترین تاثیرگذاری را روی بدن من دارد. به همین دلیل هر بار نقاط هدف را مشخص می‌کنم و تا رسیدن به‌ آن نقاط روش‌های جدید را با جدیت دنبال می‌کنم، سپس با توجه به نتیجه‌ی آزمایش، تصمیم‌گیری می‌کنم که چطور به مسیر ادامه دهم. (در مورد این سفرِ سلامتی بعدا مفصل می‌نویسم)

به قول استاد عزیز: «برای رسیدن به هدفت چه چیزهایی را حاضری قربانی کنی؟ از چه چیزهایی حاضری بگذری برای رسیدن به هدفی که داری؟»

من در این مدت از لذت‌های بسیار زیادی گذشتم چون هدف مهمی (سلامتی) در ذهنم داشتم. بارها و بارها به طرق مختلف از طرف اطرافیانم مورد انتقاد قرار گرفتم اما نه تنها از مسیر خارج نشدم بلکه هر بار روش‌های جدیدتر و بعضا سخت‌تر را هم امتحان کردم و به مسیرم ادامه دادم.

حیرت می‌کنم وقتی می‌بینم فردی مثلا دچار بیماری دیابت است، دارو مصرف می‌کند، بیمارستان می‌رود، اعضای بدنش را از دست می‌دهد اما حاضر نیست از لذتِ خوردن بگذرد، یا حاضر نیست در سبک زندگی‌اش تغییر ایجاد کند.

افراد چاقی که در اطرافمان می‌بینیم هیچکدام حاضر نیستند لذتِ خوردن را قربانیِ رسیدن به اندام دلخواهشان کنند. می‌خواهند یک روشی باشد که هم بخورند و هم لاغر باشند. درست است که وقتی هدفی به اندازه‌ی کافی در ذهنت مهم می‌شود دیگر گذر کردن از خیلی چیزها به لحاظ ذهنی اصلا برایت سخت نیست و به راحتی گذر می‌کنی اما نمی‌شود انکار کرد که به هر حال هر مسیری سختی‌های خودش را دارد و اگر کسی در مسیری که شبیه مسیر بقیه نیست باقی می‌ماند او دارد از خیلی چیزها گذر می‌کند.

من بارها در زندگی‌ام برای اجرا کردنِ چیزی که در ذهنم داشتم و فکر می‌کردم روش درست برای زندگی من است، از چیزهای زیادی گذشتم؛ از خیلی از ترس‌ها، از حرف‌ها و طعنه‌های دیگران، از روابط بیمار، از بسیاری از لذت‌ها، از خیلی از بهانه‌هایی که ذهنِ هر کسی ممکن است بسازد، از کلیشه‌هایی مثل آبرو، حرف مردم و خیلی چیزهای دیگر.

من نترسیدم که یک روزی بفهمم مسیرم اشتباه بوده و پشیمان شوم، نترسیدم از اینکه بقیه بگویند «دیدی اشتباه فکر میکردی، دیدی سرت به سنگ خورد»، حتی نترسیدم از اینکه واقعا سرم به سنگ بخورد. گفتم من حس می‌کنم این مسیر برای زندگی من مسیر درستی است و من این مسیر را می‌روم. شاید هم یک روزی بفهمم که اشتباه فکر می‌کردم اما اشکالی ندارد، بزرگترین درس‌ها از دل اشتباهات بیرون می‌آیند و من با همین روند، تک تک فکرهایم را اجرایی کردم.

تصمیمات بزرگِ زیادی برای زندگی‌ام گرفتم که حتی از عواقب بعضی‌هایشان هیچ اطلاعی ندارم (مثلا مادر نشدن) اما بهای تصمیماتم را، هر چه که باشند پرداخت می‌کنم و هرگز اجازه نمی‌دهم حرف‌ها و نظرات دیگران مرا از مسیرم منحرف کنند.

بارها خانم‌های تحصیل‌کرده و کاملا مستقل را دیده‌ام که مثلا اجازه می‌دهند پدرشان برای آنها مهریه تعیین کند. شاید حتی خودشان خیلی هم به این موضوع معتقد نباشند اما برای خودشان تصمیم‌گیری نمی‌کنند چون می‌ترسند؛ می‌ترسند که نکند واقعا حرف پدرشان درست از کار دربیاید، نکند طرف بد از کار دربیاید و اینها دستشان به هیچ کجا بند نباشد، نکند واقعا به این پول نیاز پیدا کنند و هزار نکندِ دیگر. حاضر نیستند تصمیم بگیرند و هرچه که پیش آمد پای تصمیمشان بایستند؛ اگر بی‌پول شدند، اگر طرد شدند، اگر طعنه شنیدند…. حاضر نیستند بهای تصمیماتشان را بپردازند، بنابراین ترجیح می‌دهند اجازه دهند دیگران تصمیم بگیرند تا اگر اشتباهی هم شد گردن همان دیگران بیندازند.

کسانی که مهاجرت می‌کنند چیزهای خیلی زیادی را قربانی می‌کنند برای تصمیمشان. به نظر من این افراد لایق داشتن هر چیزی هستند. مهاجرت کردن (حتی اگر در کشور خودت از شهری به شهر دیگری می‌روی) یکی از سخت‌ترین کارهای ممکن است و انسان باید حاضر باشد از خیلی چیزها بگذرد.

اعتراف می‌کنم که من (که این همه از خودم تعریف کردم) در یک مورد بهای لازم را پرداخت نکردم، آن هم در تمرکز گذاشتن برای رسیدن به آزادی مالی است. به همین دلیل هم هست که هنوز نتایج مورد نظرم را در این زمینه نگرفته‌ام. اگر کسی می‌خواهد به آزادی کامل مالی برسد باید حاضر باشد بهای آن را بپردازد و خیلی چیزها را قربانی کند. باید حاضر باشد که تمرکز کند و کار کند، شخصیتش را تغییر دهد، کارهای اضافی را کنار بگذارد، اهدافش را دنبال کند، کارهایی که انجام دادنشان برایش سخت است را انجام دهد. من خیلی وقت‌ها در این زمینه بسیار ضعیف عمل کرده‌ام. همان آدم چاقی بوده‌ام که می‌خواهد کار نکند و به آزادی مالی هم برسد، تمرکز نگذارد و به هدف برسد. نمی‌شود عزیزم، ممکن نیست.

یادمان بیاید که وقتی می‌خواستیم کنکور بدهیم حاضر بودیم تمام مهمانی‌ها و مسافرت‌ها و خوشی‌ها را فدای قبولی دانشگاه کنیم. هر کس بهای بیشتری داد در دانشگاه‌های بهتری پذیرفته شد.

کلن من به این نتیجه رسیده‌ام که رفتن در هر مسیری که شبیه مسیر بقیه‌ی افراد نیست همیشه و همواره مستلزمِ پرداخت کردن بها بوده است. در تمام دوران‌ها هر کسی که سعی کرده در هر زمینه‌ای مسیر متفاوتی را پیش بگیرد بهای آن را پرداخت کرده است. دیگران نمی‌توانند مسیرهای متفاوت از خودشان را بپذیرند بنابراین همواره تلاش می‌کنند شما را منصرف کنند. یادم می‌آید وقتی تصمیم گرفتم در خانه ماهواره نداشته باشم مجبور شدم تا مدت‌ها در مقابل دیگران مقاومت کنم. یعنی حتی چیزی به این سادگی هم نیاز به پرداخت بها دارد. شاید حتی به نظر بهای سنگینی هم نبوده باشد، اما همینکه حرف‌های اطرافیان را می‌شنوی یا مثلا سختی راه را تحمل می‌کنی، یا تنهایی را، گرسنگی را، خستگی را، ترس را، و هر چیز دیگری را همه‌ی اینها بهایی بوده‌اند که پرداخت کرده‌ای و هر کسی که بهای لازم را بپردازد لاجرم به هدفش می‌رسد.

به آرایشگاه رفتم و ناخن‌هایم را سبز و صورتی کردم و آمدم. خیلی جالب است، رنگ‌های سبز و صورتی ظاهرا هیچ تناسبی با هم ندارند. اما اگر در تناژهای مناسب استفاده شوند می‌توانند خیلی جذاب باشند. دنیای رنگ‌ها دنیای شگفت‌انگیزیست. من فکر می‌کنم که رنگ‌ها را خوب می‌فهمم.

امروز ناگهان تصمیم گرفتم که وب‌سایت را یک بروزرسانی اساسی بکنم (منظورم رفتن به نسخه‌های بالاتر است). طبق معمولِ همیشه سرم را پایین انداختم و رفتم در دل کار و همان اول راه با پیغام‌های خطای جانانه‌ای مواجه شدم. وسوسه‌هایی در ذهنم می‌گفتند که «چرا دنبال دردسر می‌گردی؟ برگرد به نسخه‌های قبلی» اما من گفتم بالاخره که یک زمانی این بروزرسانی‌ها باید انجام شوند. موبایلم را روی حالت «مزاحم نشو» گذاشتم و گفتم برو راه‌حلش را پیدا کن. به لطف خدا فهمیدم مشکل از کجاست. الان هم که می‌بینید وب‌سایت قبراق و سرحال در خدمت شماست.

در کار IT همیشه این چیزها پیش می‌آید، کلن در تمام کارها مشکلاتی پیش می‌آید. باید ذهنمان را عادت بدهیم به پیدا کردن جواب‌ها به جای پاک کردن صورت مساله. پیدا کردن راه‌حل همیشه ساده نیست، اما زندگی همیشه معجونی از مشکل و راه‌حل بوده است و همیشه هم خواهد بود. اما ما چون نمی‌خواهیم کار‌های سخت را انجام دهیم می‌رویم طلاق می‌گیریم به جای اینکه دنبال بهبود رابطه باشیم و خیلی مسائل دیگر.

خواهر کوچکم آمده بود اینجا و ما دو سه ساعت بی‌وقفه حرف زدیم.

الهی شکرت…

موسمِ رفتن چقدر زود به زود از راه می‌رسد. ساک وسایلم هنوز وسط اتاق است، فقط چند سری لباس شسته‌ام و شسته‌ شده‌ها را تا کرده‌ام، بعضی‌ چیزها را حذف کرده‌ام و یک چیزهایی هم اضافه کرده‌ام و دوباره در ساک را بسته‌ام.

امروز غم عجیب و غریبی روی دلم است از رفتن. انگار که من نه متعلق به اینجا هستم و نه به آنجا؛ سالهاست که احساس تعلق خاطری به جایی ندارم، من متعلق به راه بوده‌ام در تمام این سالها.

مدتی‌ است که احساس می‌کنم کار من در این مرحله از زندگی به اتمام رسیده‌ است، تمام آنچه باید در اینجا و در این وضعیت کنونی تجربه می‌کردم و به دست می‌آوردم آوردم. دیگر وقتش رسیده است که به مرحله‌ی بعدی بروم. وقتش رسیده که وسایلم را بردارم و کوچ کنم به شرایطی جدید، به جایی جدید.

دلم می‌خواهد مدتی (حتی شده یک ماه…. اصلا یک هفته) در یک نقطه ساکن باشم، هیچ کجا نروم، هیچ کس را نبینم، هیچ کاری انجام ندهم. دلم می‌خواهد مدتی هم که شده متعلق به یک جا باشم… متعلق به خودم باشم.

همین الان که این خطوط را می‌نوشتم تماسی داشتم از کسی و خبر خوبی را دریافت کردم. خبری که مدت‌ها بود منتظر شنیدنش بودم در مورد موضوعی که آن را تمام و کمال به بزرگیِ خداوند سپرده بودم و او همواره و همیشه بزرگی‌اش را ثابت کرده است.

هزاران بار در زندگی‌ام بوده است که اگر لطف خدواند شامل حالم نشده بود نمی‌توانستم قدم از قدم بردارم. هر روز به او می‌گویم که اگر در زندگی‌ام نبود، اگر برنگشته بود من هم نبودم… واقعا نبودم.

هیچ زمانی در زندگی‌ام نبوده است که چیزی را به او سپرده باشم و خیر و برکت از دل آن بیرون نیامده باشد. آنقدر در این مورد حرف دارم برای گفتن که در این مَقال نمی‌گنجد، فقط همینقدر بگویم که من به راه‌حل قطعیِ تمام مسائل و مشکلات زندگی رسیده‌ام و آن چیزی نیست به جز سپردن، توکل کردن و کنار رفتن. هر روز، در هر موقعیتی و در مورد هر موضوعی، آبرویم را به دستِ بزرگیِ خداوند می‌سپارم و کنار می‌روم و او آبرونگهدارترین است.

دو سال پیش روی تخته سیاه نوشتم «حَسْبُنا اللّه و نِعْمَ الوَکیل» تا همیشه جلوی چشمم باشد و بدانم خداوند بهترین وکیلی است که می‌توانم داشته باشم و او برای من کافیست.

آن روز من اول راه بودم، راهی که سالها بود از آن خارج شده بودم و حالا بعد از آن همه سال، قدم‌هایم لرزان بودند و دلم قرص نبود…

اما این روزها یقین دارم که بهترین وکیل را انتخاب کرده‌ام و مادامی که موکل او هستم قرار نیست در هیچ دادگاهی بازنده باشم. (واقعا چه خیری هست که تو بخواهی برسانی و کسی یا چیزی بتواند مانع شود؟)

در یخچال شیر داشتم که باید حتما مصرف می‌شد، پس دست به کار شدم و یک مدل کیک رژیمی جدید درست کردم. ظاهرش که خوب است اما چون در روزه بودم نتوانستم امتحانش کنم. امیدوارم خوشمزه باشد.

قبل از اینکه از خانه خارج شوم باید همه جا تمیز و مرتب باشد وگرنه ذهن وسواسی‌ام به من اجازه‌ی رفتن نمی‌دهد. در آخرین لحظه نگاهی به همه جا می‌اندازم و خیالم راحت می‌شود.

مردم در مقابل بستنی‌فروشی‌ها صف کشیده‌اند. بستنی جزء معدود خوراکی‌هایی بود که واقعا عاشقش بودم. هر وقت می‌خواستم خودم را خوشحال کنم بستنی می‌خوردم. الان هیچ احساسی به آن ندارم. حتی مطمئنم که اگر بخورم شیرینی زیادش دلم را می‌زند و از خوردنش لذت نمی‌برم.

باورم نمی‌شود که از کنار رستورانهای فست فود که رد می‌شوم حالم بد می‌شود. فست فودها انتخاب اول و آخرم بودند؛ فرقی نمی‌کرد ظهر باشد یا شب، هر وقت کسی می‌پرسید چه بخوریم؟ بی‌معطلی می‌گفتم فست‌ فود.

بعد از هفت ماه لب نزدن به غذاهای فرآوری‌شده، بدنم انگار که پاکسازی شده است. حالا تمایلم فقط به سمت غذاهای سالم است. انسان واقعا موجود تطبیق‌پذیریست. اصلا به همین دلیل است که این همه سال دوام آورده و منقرض نشده است.

الهی شکرت…

 

ای یارِ ناسامانِ منْ از من چرا رنجیده‌ای؟
وی درد و ای درمانِ منْ از من چرا رنجیده‌ای؟

ای سروِ خوش بالای منْ ای دلبرِ رعنایِ من
لعلِ لبتْ حلوایِ منْ از من چرا رنجیده‌ای؟

به نظر من هیچ مردی در این جهان بهتر از سعدی عاشقی کردن رو بلد نیست. همه‌ی مردها باید برن در مکتب سعدی عاشقی کردن رو یاد بگیرن که بتونن انقدر شیرین دلجویی کنن از دلبری که او رو رنجیده خاطر کردن  (این رو که شوخی می‌کنم؛ اینجا اصلا نَقلِ زن و مرد نیست. به طور کلی دارم میگم)

سعدی درحالیکه همیشه جایگاه خودش رو حفظ می‌کنه اما در عین حال خیلی ظریف و دلنشین عاشقی می‌کنه و به معشوق پر و بال میده. کم نمیذاره در حال خوب دادن به طرف مقابل، فکر نمی‌کنه که داره او رو پررو می‌کنه، چون خودش خودش رو میشناسه و ارزش‌های خودش رو می‌دونه و می‌دونه که معشوق هم تمام این‌ها رو می‌دونه.

اگر معشوق رو عزیز و بزرگ می‌کنه، طرف می‌فهمه که این از جایگاه بزرگ‌منشی و شیرین سخنیِ او هست نه از جایگاه ضعف و ناتوانی. انگار که سعدی بی قید و شرط عاشقی می‌کنه و طرف رو کاملا رها و آزاد میذاره. در عین حال که اصلا وابسته نیست به معشوق اما یه حال خوبی رو در طرف ایجاد میکنه که طرف دیگه خودش حاضر نباشه بره جای دیگه.

من همیشه فکر می‌کنم به اینکه ما باید در روابطمون بهترینِ خودمون رو بذاریم و به هیچ چیزی کمتر از بهترینِ خودمون رضایت ندیم. چون بهترینِ یک نفر رو داشتن (حالا اون آدم هر کسی و در هر سطحی که باشه) اصلا ساده نیست. بهترینِ هر آدمیْ یک چیز خیلی منحصر به فرد و بسیار کمیابه و این رو هر آدمی درک می‌کنه. یعنی کسی که طعمِ بهترینِ یک نفر رو چشیده باشه دیگه هرگز نمی‌تونه به چیزی غیر از اون رضایت بده و این باعث میشه که طرف خودش بخواهد که در اون رابطه بماند و در عین حال ما خودمونْ در پایانِ کار بسیار راضی و خشنود خواهیم بود چون بهترینِ خودمون رو زندگی کردیم.

پس به جای اینکه دائما تلاش کنیم و اضافه کاری کنیم باید تمرکزمون رو روی خودمون بذاریم. از هر نقطه‌ای که الان هستیم سعی کنیم که بهترینِ خودمون باشیم؛ چه در رابطه‌ی عاطفی، چه در مقابل خانواده‌ و دوست، در مقابل کار یا حتی در مقابل بدن و سلامتیمون… در هر موقعیتی و در مقابل هر کس و هر چیزی سعی کنیم که بهترینِ خودمون باشیم. در اینصورت همه ارزش ما رو درک خواهند کرد و محبوب دل‌ها خواهیم شد.

این رو سعدی خیلی خوب درک کرده به نظر من. سعدی کسی بوده که باورهای قدرتمندی نسبت به خودش و توانمندیهاش و ارزش‌هاش داشته. من ندیدم کسی رو که مثل او خودش رو قبول داشته باشه و همین احساس ارزشمندیِ درونی باعث شده که سعدی بهترینِ خودش رو بذاره در عاشقی کردن و از هیچ چیزی نترسه؛ ترس از دست دادن نداشته باشه. چون می‌دونه که هیچ احمقی حاضر نیست او رو از دست بده. کجا پیدا کنه بهتر از او رو؟!

 

امروز فقط ۱۳ ساعت در روزه بودم. گفته بودم که تا دو روز هوای خودم را دارم 😃

تمام صبح و ظهر و عصر را پای کامپیوتر گذراندم. امروزْ روزِ پیاده‌روی طولانی من بود. عصر که هوا کمی خنک‌تر شد شیرقهوه را خوردم و برای یک پیاده‌روی طولانی بیرون زدم.

در همان چند قدم اول آنقدر ناخن پایم دردناک بود که می‌خواستم همانجا ابراز پشیمانی کنم و برگردم، اما از آنجاییکه برگشتن و نشدن و نرفتن و اینها در کار ما نیست دو ساعت بعدی را درحالیکه چیزی مثل سوزن در پایم فرو می‌رفت و تا مغز استخوانم تیر می‌کشید ادامه دادم که یک وقت خدایی نکرده کوتاه نیامده باشم. وقتی به خانه آمدم دیدم ناخنم خون آمده. بیخود نبود که انقدر درد داشت.

هفته‌ی پیش در استخر یک خانمی به خانم دیگری می‌گفت من بیست سال است که هر هفته استخر می‌آیم. چشم‌هایم گرد شدند، بیست سال؟؟!!!! چطور می‌توانی بیست سال یک روند ثابت را حفظ کنی؟

کسانی را می‌شناسم که همین مدت زمان است که هر روز پیاده‌روی می‌کنند. یعنی در تمام این سالها هیچ ورزش یا فعالیت دیگری انجام نداده‌اند به جز پیاده‌روی.

وقتی به چنین اعداد و ارقامی فکر می‌کنم مغزم داغ می‌کند؛ بیست سال یک کار را انجام دادن برای من یک مرگ واقعی است. البته که من هم از کارهای نصفه و نیمه بیزارم، اما وقتی کاری را شروع می‌کنم در همان ابتدای مسیر نقطه‌ای را به عنوان مقصد در ذهنم در نظر می‌گیرم و تا رسیدن به آن نقطه صد درصد توانم را می‌گذارم، به هیچ وجه و با هیچ توجیهی از مسیر خارج نمی‌شوم و تقلب نمی‌کنم و از زیر کار در نمی‌روم. اما وقتی که به نقطه‌ی پایان خودم می‌رسم به سرعت به سراغ برنامه‌ی دیگری می‌روم. همیشه می‌دانم که یک جایی برای من نقطه‌ی پایان است و آنجا جاییست که من تمام آنچه که می‌خواستم از آن مسیر به دست بیاورم را آورده‌ام.

من دوست دارم خودم را در شرایط و وضعیت‌های مختلف تجربه کنم. یکی از بزرگترین آرزوهایم در زندگی این است که بتوانم خودم را تا آنجا که می‌شود تجربه کنم؛ بدانم در موقعیت‌های مختلف چه احساسی دارم، چه ترس‌هایی دارم، چه چیزهایی واقعا مرا هیجان‌زده می‌کنند، از چه کارهایی بیشتر از همه لذت می‌برم؛ مثلا اگر سوار بالون شوم چه حسی دارم، اگر موج‌سواری کنم چقدر می‌ترسم یا هیجان‌زده می‌شوم، اگر از هواپیما با چتر نجات بپرم چه حالی دارم، اگر غواصی کنم، اگر یک ساز جدید را شروع کنم، اگر مهاجرت کنم، اگر در دل طبیعت بدون اینترنت زندگی کنم، اگر با حیوانات مواجه شوم، اگر اگر اگر…

من دوست دارم خودم را در تمام اینها تجربه کنم. فکر می‌کنم سرزمینِ درون ما آنقدر وسیع است که شاید این یک عمر کفافِ کشف کردنِ تمام آن را ندهد. اما آرزو دارم تا آنجا که می‌شود دنیای درونم را تجربه نمایم، بنابراین نمی‌توانم به یک روند ثابت پایبند بمانم.

خب البته که باید آدم‌هایی با روحیات مختلف وجود داشته باشند تا تمام نیازهای جهان پاسخ داده شود.

در مسیر دو تا دختر بچه را در لباس عروس دیدم؛ یکی سفید و دیگری صورتی. از لبخند‌ها و نگاه‌ها و حرکات دخترانه‌شان پیدا بود که خودشان را زیباترین دختران شهر می‌دانستند که واقعا هم بودند. به رویشان لبخند زدم تا این احساسشان تایید و تقویت شود.

من هیچوقت رویای پوشیدن لباس عروس در سر نداشتم، هرگز خودم را در لباس عروس یا در مجلس عروسی تجسم نکردم، همانطور که هرگز خودم را یک مادر ندیدم. چقدر زندگی انسان شبیه چیزهایی می‌شود که تصور می‌کند یا نمی‌کند.

هر زمان که پیاده‌روی می‌کنم ذهنم بسیار بازتر می‌شود، خلاق‌تر می‌شوم. بسیاری از چیزهایی که نوشته‌ام را در حین پیاده‌روی نوشته‌ام. اما در عین حال برایم فرصتی برای بی‌ذهنی (مراقبه) هم هست. به همین دلیل است که پیاده‌روی را بیشتر از هر فعالیت فیزیکی دیگری دوست دارم.

امروز در حین پیاده‌روی داشتم فکر‌ می‌کردم که ماجرای نوشتنِ من از کجا شروع شد. به چه خاطراتی که در ذهنم نرسیدم. به زودی داستانش را می‌نویسم.

من در چند سال اخیر همیشه در مقابل گرسنگی نقطه ضعف داشته‌ام، یعنی به هیچ وجه نمی‌توانستم گرسنگی را تحمل کنم. هر دو سه ساعت یک بار حتما باید یک چیزی می‌خوردم. الان می‌فهمم که دلیلش بالا بودن میزان انسولین بوده. من هم مرتب کالری را به بدنم ‌می‌رساندم و انسولین مرتب ترشح می‌شد و نتیجه‌اش می‌شد مقاومت انسولین بیشتر. این مدت که وارد روند روزه‌داری شده‌ام همه چیز کاملا تغییر کرده؛ مقاومت بدنم در مقابل گرسنگی بسیار بالا رفته. دیگر اصلا احساس نمی‌کنم که در مقابل گرسنه ماندن نقطه ضعف دارم، به راحتی تحملش می‌کنم و حتی خیلی کم گرسنه می‌شوم.

پسر جوانِ ساختمان روبرویی در اتاقش راه می‌رفت و با تلفن حرف می‌زد، تی‌شرت سفید به تن داشت. چند باری دیده بودمش که برای سیگار کشیدن به بالکن می‌آمد درحالیکه همیشه بلوز سفید به تن داشت. این اولین باری بود که گوشه‌ای از اتاقش را هم می‌دیدم. پرده‌های توری سفید را از وسط جمع کرده بود. در اتاقش کتابخانه‌ای به رنگ سفید داشت. شاید او هم مثل من رنگ سفید را دوست دارد.

دمنوش سیب و به و دارچین…

 

الهی شکرت…

بعد از چند روز کبوترْبچه را دیدم، اما دیگر نمی‌شود کبوتربچه صدایش زد. به طرز عجیب و غریبی بزرگ شده است. هنوز هم با مادرش این طرف و آن طرف می‌رود و هنوز صدایش به بلوغِ کبوتریِ خود نرسیده است، اما حسابی بزرگ شده. خوشحالم که بالاخره به ثمر رسید.

از یک طرف به برداشتن لانه وقتی که خانواده‌ی کبوتر بروند فکر می‌کنم (از بس که کثیف‌کاری دارند. یاکریم‌ها اینطوری نبودند) از یک طرف هم دلم نمی‌آید لانه را از نسل‌های بعدی بگیرم. دوراهیِ سختی است 🙄

امروز خیلی خیلی بهتر از همیشه بودم. با اینکه تقریبا ۲۵ ساعت در فَست بودم و تمام مدت سرپا یا مشغول انجام دادن کاری بودم اما به هیچ وجه احساس ضعف و ناتوانی نکردم. حتی طاقت بیشتر از آن را هم داشتم، اما چون می‌دانم که باید تکاملم را طی کنم به بدنم فشار نمی‌آورم.

حوله‌ها هم مگر رنگ می‌دهند؟! امروز یک حوله‌ی جدید آبی‌ رنگ را با بقیه‌ی حوله‌ها داخل ماشین انداختم. حوله‌ها و دستمال‌ها تنها چیزهایی هستند که با دمای ۳۰ درجه آنها را می‌شویم که مثلا حسابی تمیز شوند. حواسم به حوله‌ی جدید نبود که رفتارش را نمی‌شناسم و ممکن است رنگ بدهد. حالا هر حوله‌ای که از ماشین بیرون می‌آید استقلالی شده است 😕

بعضی از اتفاقات ‌و روابط در زندگی یک طوری پیش می‌روند که انگار خواب و خیال بوده‌اند؛ یعنی انقدر دور می‌شوی از آنها که دیگر خودت هم شک می‌کنی که آیا واقعا اتفاق افتاده‌اند یا فقط آنها را خیال کرده‌ای!!

روابط تنها حوزه‌ای در زندگیست که من در آن به احساساتم اعتماد مطلق دارم. این اعتماد مطلق را در طول زمان یاد گرفته‌ام. هر بار که تلاش کرده‌ام تا احساسم را به صورت منطقی قانع کنم تا کاری بر خلاف آنچه می‌گوید انجام دهم همیشه ضرر کرده‌ام. بنابراین الان فقط می‌گویم «چشم» و دقیقا همان کار را انجام می‌دهم. بارها ضررِ گوش نکردن به احساسم را پرداخت کرده‌ام. حالا شاگرد حرف‌ گوش‌کنی شده‌ام و فقط می‌گویم چشم، هر چه تو بگویی.

فکر می‌کنم همه‌ی ما دقیقا می‌دانیم در هر موقعیتی چه کاری درست یا غلط است، فقط نمی‌خواهیم گوش بدهیم. می‌دانیم که با چه آدمی، چه زمانی و به چه شکلی باید معاشرت داشته باشیم یا نداشته باشیم، اما چون در آن زمان چیز دیگری را دوست داریم سعی می‌کنیم ندای درونمان را قانع کنیم که اجازه دهد کار دیگری انجام دهیم. خیلی وقت‌ها هم انجام داده‌ایم و ضرر کرده‌ایم اما باز درس‌هایمان را یاد نگرفته‌ایم.

برای این ندای درونی فرقی ندارد که ما به حرفش گوش می‌دهیم یا نه، او صرفا پیامبر است و پیغام‌ها را می‌رساند. تنها اتفاقی که در اثر گوش نکردن می‌افتد این است که رفته رفته صدای این ندا به گوش ما ضعیف‌تر شنیده می‌شود که نتیجه‌اش می‌شود اشتباه پشت اشتباه. باید گیرنده‌هایمان را حساس نگه داریم و هر جایی که حس کردیم انجام دادن کاری احساس خوبی به ما نمی‌دهد یا مثلا یک جور احساس دلشوره، آشفتگی یا هر چیزی شبیه این به ما دست می‌دهد باید همانجا متوقف شویم و بدانیم که نباید جلوتر رفت. گاهی اوقات آنقدر مشتاقیم که هر چه این بیچاره فریاد می‌زند و می‌گوید آهسته‌تر، صبر کن، نرو، نکن … ما نمی‌شنویم و چهارنعل می‌تازیم به دل اشتباه.

اما اگر حساس باشیم به ندایی که از درون می‌شنویم، آهسته آهسته صدایش آنقدر بلند می‌شود که اگر بخواهی هم نمی‌توانی نشنیده‌اش بگیری.

تصمیم گرفتم که منتظر نمانم تا فرصت‌ِ مبسوطی دست بدهد که تنبانِ گُل گُلی بپوشم و تخمه کدو بشکنم. دیدم حالا که باید پای کامپیوتر باشم پس پیک‌نیک را می‌برم همانجا. بنابراین یک بسته‌ی کامل تخمه کدوی آبلیمویی سنجابک را یک نفس شکستم.

دقت کرده‌اید که وقتی تخمه می‌شکنیم انگار که چند نفر دنبالمان کرده‌اند و می‌گویند تا وقتی که به تخمه شکستن ادامه می‌دهید شما را نمی‌کُشیم، اگر توقف کنید می‌میرید. ما هم بی‌وقفه و لاینقطع می‌شکنیم تا وقتی‌‌ که لب‌هایمان سفید می‌شوند و فشارمان بالا می‌رود و فک‌مان از جا کنده می‌شود و … اما باز هم کوتاه نمی‌آییم.

کی کوتاه می‌آییم پس؟ وقتی که یک دانه تخمه هم باقی نمانده باشد. من امروز در همین وضعیت بودم.

اصلا دلم شام نمی‌خواست. گفته بودم روزهایی که در فست ۲۴ ساعته هستم شب شام می‌خورم. اما امشب دلم نمی‌خواست. به جایش شیر قهوه با کیک لوکاربی که دیشب درست کرده بودم خوردم و چقدر هم مزه داد. من می‌میرم برای شیرقهوه‌ی تلخ. تازگی‌ها دارچین هم اضافه می‌کنم به این ترکیب و خیلی لذتبخش‌تر هم می‌شود.

الهی شکرت…

 

من از بچگی تا یک جایی در بزرگسالی (حدود بیست و پنج سالگی) ارتباط بسیار نزدیکی با خداوند داشتم. هر چیزی رو فقط از او می‌خواستم و فقط به او تکیه می‌کردم. تا اون زمان زندگی برای من مثل یک رود آرام و زیبا بود که نرم و پیوسته جاری بود و از میان مناظر بسیار زیبایی هم عبور می‌کرد.

یادم میاد که خیلی دوست داشتم در رشته‌ی خودم فوق لیسانس بگیرم و مرتب از خدا می‌خواستم، در آخرین روزهای مانده به کنکور به طرز معجزه آسایی جور شد و من بدون اینکه کنکور بدم فوق لیسانس در رشته‌ی خودم ادامه‌ تحصیل دادم، به راحتی هر چه تمامتر.

وقتی که دنبال کار می‌گشتم همه می‌گفتن باید پارتی داشته باشی تا بتونی جای خوبی کار کنی. من همیشه میگفتم «پارتی من خداست. خودش کار خوب رو برای من جور می‌کنه» و همینطور هم شد. من شغل خیلی خوبی رو به راحتی پیدا کردم که یک شرکت چند ملیتی بود و اون زمان که اصلا باب نبود به صورت دورکاری انجام می‌شد و من داشتم علمِ روز دنیا رو یاد می‌گرفتم، به زبان انگلیسی و مهارتهای زیاد دیگه‌ای مسلط شدم و نسبت به سن خودم و زمان خودم درآمد خوبی داشتم.

به یاد ندارم که اون زمان کوچکترین استرس و نگرانی‌ای رو بابت چیزی تجربه کرده باشم. روابطی عالی داشتم و در سلامتی و آرامش کامل بودم.

تا اینکه از یک جایی به بعد، من اتصالم رو با خداوند به صورت خودخواسته قطع کردم، اون هم به این دلیل که نتونستم عدالت خداوند رو برای خودم توضیح بدم. با خودم می‌گفتم اگر واقعا خدایی هستْ این همه آدم نباید در رنج و سختی زندگی کنن. نتونستم بفهمم که اگر آدم‌ها در رنج و عذاب هستند خودشون ایجادش کردن، نتونستم بفهمم که هر کسی نتیجه‌ی افکار خودش رو زندگی می‌کنه و هر زمان که بخواد می‌تونه زندگیش رو تغییر بده، نفهمیدم که نتایج خودم در تمام این سالها از کجا آب می‌خوردن.

در مغزم به این نتیجه رسیدم که یا خدایی نیست یا اگر هست عادل نیست. می‌گفتم خدای خوب خداییه که برای همه خوب باشه.

من به خدا مشرک شدم، چطوری؟! اینطوری که گفتم «فقط من هستم و عقل و منطقم و زور بازوم و فقط باید روی خودم حساب کنم» من خودم رو شریک خداوند قرار دادم. با اینکه هنوز به فرد یا نیروی دیگری متوسل نشدم اما من خودم رو گذاشتم وسط، بین خودم و خدا (اینکه میگن شِرک خیلی مخفیه همینه‌ها)

خداوند هم گفت: «اینطوریه عزیزم؟ فکر میکنی همه چیز دست خودته؟ فکر می‌کنی تا الان هم خودت بودی که کارها رو پیش بردی؟ باشه اشکال نداره. مهمونِ من باش. بقیه‌ی مسیر رو خودت تنهایی برو تا ببینیم به کجا میرسی»

از اون زمان، زندگی من شد مصداق بارز این آیه که:

ثُمَّ لَا یَمُوتُ فِیهَا وَ لَا یَحْیَى
(پس در آنجا نه بمیرد و نه زندگانى کند)

خداوند در این آیه جهنم رو توصیف کرده؛ جایی که در اونجا نه می‌میری و نه می‌تونی زندگی کنی. من ده سال اونجا بودم، زندگی کردن در جهنم رو با تمام وجود تجربه کردم که نه می‌مُردم و نه زندگی می‌کردم.

سلامتیم رو به طور کامل از دست دادم به طوریکه به مدت چهار سال نخوابیدم از شدت اضطراب و استرس (شاید به نظر مضحک و نشدنی بیاد ولی برای من اتفاق افتاد). انواع و اقسام بیماریها به سراغم اومد.

شغلم تبدیل شد به یک عذاب بی‌پایان که آخر سر کندم و اومدم بیرون. سالها بی‌پولی مطلق رو تجربه کردم که هیچی نداشتم چون دست به هر کاری که می‌زدم نمیشد. خفت و خواری بود به معنای واقعی کلمه.

تموم کردنِ همون فوق‌ لیسانسی که خداوند اونقدر راحت به من داده بود تبدیل شد به مصیبتی که تا سالها بعد تاوانش رو در تمام ابعاد زندگیم پس دادم.

در روابطم دچار تنش‌های بسیار زیادی شدم. تبدیل شدم به انبار خشم و نفرت و غضب و از همه بدتر تبدیل شدم به مخزن بی‌انتهای ترس که انگار تمام ترس‌های عالم یکجا جمع شده بود در درون من.

اینکه خداوند میگه «شما به خودتون ظلم می‌کنید» رو من با بند بند وجودم میفهممش. من به خودم ظلم کردم اون هم برای یک دهه‌ی کامل. وقتی به گذشته نگاه می‌کنم می‌بینم که در اون سالها قطار زندگی من حتی یک ایستگاه هم جلوتر نرفت.

اما اونقدر لطف خداوند بزرگ و بی‌پایانه، اونقدر خداوند بزرگتر از عقده‌ها و حقارت‌های ماست، اونقدر بزرگ‌منشه و اونقدر بلندمرتبه است که باز هم درمیگذره از مایی که او رو پاک و منزه نمی‌شمریم، تسبیح او رو‌ نمیگیم، به او توکل نمی‌کنیم، وجود او رو انکار می‌کنیم و حتی به او مشرک می‌شویم.

خداوند از من درگذشت. خداوند خواست که من دوباره در مسیر آگاهی قرار بگیرم. خداوند دوباره به من لبیک گفت و من رو پذیرفت. یک جایی شنیدم که اگر خداوند به ما لبیک نگه ما حتی نمی‌تونیم نام او رو بر زبان بیاریم. یعنی اگر ما نام خداوند رو به زبان میاریم و در مورد او حرف میزنیم به این دلیله که در وهله‌ی اول او به ما لبیک گفته و من این رو یه جوری میفهمم که انگار با خونم عجینه. من ده سال نمی‌تونستم نام خداوند رو بر زبان بیارم و فقط وقتی تونستم که او به من اجازه داد.

از اون «لحظه‌ای» که (دارم در مورد لحظه صحبت می‌کنم) او من رو پذیرفت، از همون لحظه، تمام درها دوباره باز شدند.

بی‌پولی مطلقِ من تبدیل شد به درآمدهای روان و راحتی که به سادگی وارد زندگیم میشن. هر چی آدم اضافی بود از دور و نزدیک به راحتی از زندگیم حذف شدند. روابطم تبدیل شدند به لذت و شور دائمی. سلامتیم طوری به من برگشت که حتی از اولین باری که به من عطا شده بود بهتر شد. کارها اونقدر دوباره نرم و روان شدند که اصلا نمی‌فهمم چطوری انجام میشن.

اگر کسی امروز از من سوال کنه میگم خوشحالم که تمام این‌ها اتفاق افتاد، چون اگر اتفاق نمی‌افتاد منِ نادان تا آخر عمرم نمی‌فهمیدم که نتایجم از کجا داشتن آب میخوردن، اونوقت ممکن بود توی سن خیلی بالاتری سقوط کنم توی این دره و شاید حتی تا آخر عمرم در دره می‌موندم. خوشحالم که از مسیر خارج شدم و به بدترین شکل ممکن توی دیوار رفتم. این هم لطف خداوند بود به من.

در تمام سالهایی که کاردِ رنج و عذاب به استخوانم رسیده بود داشتم آماده می‌شدم که این روزها قدر این نعمت رو بدونم.

الان می‌تونم بگم که من همه‌ی دورهام رو در زندگی زدم، می‌تونم بگم که من تا تهِ تهِ تهِ مسیر بی‌ایمانی رفتم و نتایجش رو دیدم، با خدا نبودن رو تمام و کمال تجربه کردم، طعم زندگی بدون او رو با تمام وجود چشیدم…

من هم ساکنِ جهانِ بی‌ایمانی مطلق بودم و هم ساکن جهانِ ایمانِ نصفه و نیمه‌ای که بلدم. ایمانی که مال پدر و مادر و رسانه و جامعه و دوست و غیره و ذلک نیست…

کامل نیست اما مال منه؛ ایمانی که از دلِ انکار متولد شده.

من دیگه هرگز اون آدمی نخواهم بود که از این مسیر خارج بشه. بعضی از ماها باید همینقدر سخت زمین بخوریم تا درک کنیم. بعضی از ماها زبان خوش رو نمی‌فهمیم، باید چوب رو بخوریم تا بفهمیم.

بزرگترین سپاسگزاری من در زندگیم بابت همین آگاه شدنه، بابت همین پذیرفته شدن. بقیه‌اش رو خودش می‌دونه چی کار کنه.

«این همه گفتیم لیک اندر بسیچ / بی‌ عنایاتِ خدا هیچیم هیچ»

 

دَر اگر بر تو بِبَندد مَرو و صبر کُن آن جا / زِ پَسِ صَبرْ تو را او به سَرِ صَدْر نِشانَد

و اگر بر تو بِبَندد همه رَهْ‌ها و گُذَرها / رَهِ پنهان بِنَمایَد که کَس آن راه نَدانَد

 

چقدر دوست دارم من این شعر مولانا جان رو؛ چقدر امیدبخشه، چقدر دلنشینه، چقدر حال‌خوب‌کُنه اون هم وقتی که از زبان کسی که قبولش داریم می‌شنویم. چقدر خوبه که یه کسانی بودند مثل مولانا که چنین ردپاهایی از خودشون به جا گذاشتند و چراغ راه ما شدند.

دقت کردید که شاید خیلی از ما هیچوقت حتی یک بیت از مولانا نخونده باشیم اما در درونمون یک احساس خاصی نسبت بهش داریم؟! بزرگ بودنش رو حس می‌کنیم، محبوب بودنش رو می‌فهمیم. انگار که ناخواسته نزد ما هم محبوبه. یه جور اَجر و قُرب خاصی پیش ما داره انگار، حتی اگر هیچی ازش ندونیم و حتی اگر اصلا نفهمیم که چی گفته.

به نظر من این به خاطر اتصالی بوده که به منبع جهان هستی، به خداوند، داشته.

انگار که او خیلی نزدیک بوده، مسیرها رو رفته، نادیده‌ها رو دیده و درک کرده. وگرنه هر کسی نمی‌تونه حرف‌های این‌چنینی بزنه که انقدر آرامش‌بخش باشه و انقدر به دل بنشینه.

یه وقت‌هایی بعضی از درها باید بسته بشن، اصلا خیر ما در بسته شدن اون درهاست. اگر ادعا می‌کنیم که ایمان داریم وقت‌هایی که درها بسته میشن باید صبور باشیم و باید بدونیم که همیشه در پس صبر خیر و برکت نهفته است. باید بدونیم که خداوند راه‌های پنهان بسیار زیادی در چنته داره و به موقع اونها رو به ما نشان خواهد داد.

 

الهی شکرت…