چه هدیهای قشنگتر از یک یادداشت؟
موکت در حدفاصل میان اتاق و راهرو بلند شده است، یعنی از اول هم در همین وضعیت بود، بالاخره بعد از هزاربار گیرکردنِ پا و قرارگرفتن در شرف کلهمعلق شدن، همت میکنم و چسب و قلم میخرم و آن قسمت را میچسبانم. چندین کتاب و وزنه را رویش میگذارم تا حسابی محکم شود. یکی از کاربردهای اصلی کتاب همین است؛ اینکه به جای وزنه استفاه شود. البته کتاب باید از چاپهای قدیمی باشد که کاغذ ارزانتر بود و از کاغذهای باکیفیت استفاده میشد، نه حالا که یک کتاب سیصد صفحهای سه گرم وزن دارد.
موکت را که میچسبانم یادم میافتد که کل طبقهی پایینِ خانهی پدر را موکت کردم، آن هم نه به شکلی معمولی؛ تمام زوایا و گوشهوکنارهها و قناسیهای دیوار را درآوردم. حدودن چهارده ساعت زمان برد که در دو روز انجام شد، به نظرم برای یک تازهکار زمان خوبی است.
از اندیشیدن به کاری که انجام دادهام حیرت میکنم، حقیقتن کار دشواری بود؛ موکت ضخیم بود و قابلیت تاشدن نداشت، به همین دلیل درآوردن گوشهها و زاویهها واقعن سخت بود. یکی دیگر از دغدغهها صاف بریدن بود، صاف که یعنی مطابق با دیوار، چون خیلی جاها دیوارها قناسی دارند. وقتی میبریدم چوبی را زیر دستم میگذاشتم تا یک وقت چیزی را اشتباهی برش نزنم. از چوب باریک و بلندی هم به جای خطکش استفاده میکردم. خلاصه که واقعن سخت بود. تا چندین روز عضلات چهارسر پاهایم گرفته بودند. چرا باید چنین پروژهای را گردن بگیرم و انجامش دهم؟ آنقدر از این کارها کردهام که دیگر ذهن و بدنم چون و چرایی ندارند و فقط انجام میدهند.
دوستی داشتم که میگفت من در خانه جاروبرقی را از یک اتاق به اتاق دیگر نمیبرم. نمیدانم آن شکلی درست است یا این شکلی، از یک سو انجام دادن هر کاری خون تازهای در رگهای عزتنفس انسان به جریان میاندازد و از طرف دیگر گاهی واقعن احساس فرسودگی میکنم. حس میکنم اگر تا پایان عمر استراحت کنم جبران برخی از دورههای زندگیام نخواهد شد؛ مثلن دوران کارگاه که انگار بردهای بودم در حال ساخت اهرام مصر. تنها چیزی که برایم باقی مانده یک سپاسگزاری بزرگ است، چون هر چیز دشواری ساختهی دست بشر است و هر چیز سادهای ساخت خداوند و او بود که مرا از دشواری رهانید.
چند وقت قبل که تصادف کوچکی داشتم، دو نفر از نمایشگاه ماشینی که همانجا بود برای کمک آمدند؛ شیشهها را جمع کردند و آب آوردند. تمام مدت در ذهنم بود که تشکر کنم اما فرصت نمیشد. گلدان کوچکی میگیرم و برای قدردانی میروم. خودشان نیستند، یادداشتی مینویسم و به شاگردشان میدهم. نوشتن چقدر چیز قشنگی است؛ من اگر باشم از گرفتن یک یادداشت تشکر واقعن خوشحال میشوم، به نظرم خیلی بیشتر از هر هدیهای میتواند حس انسان را منتقل نماید و در ذهن و قلب بماند.
به پدر سر میزنم، یک نارنگی جانانه دستم میدهد که تا رسیدن به خانه میخورم؛ خنک است و خوشطعم، جگرم تازه میشود، دستم بوی نارنگی میگیرد. مدارک ماشین را که جاگذاشتهام برمیدارم و میروم پمپ بنزین. چندین ماه قبل حرف از «تجربهسازی» بود، تا آن زمان هیچوقت خودم بنزین نزده بودم. به خودم گفتم نکند میترسی از بنزین زدن؟
همانوقت در جهت تجربهسازی از خانه بیرون زدم؛ زمان و جایگاه خلوتی را در نظر گرفتم، از مسئول جایگاه خواستم یادم بدهد چطور بنزین بزنم و او با خوشرویی، تمام نکاتِ لازم را گفت. از آن زمان دیگر خودم بنزین میزنم، تجربهی دلچسبی است که اعتمادبهنفسم را بیشتر کرده.
چند وقتی میشود که از ایدهسازی دست برداشتهام و با نوشتن از روزمرگیها سروته یادداشتهایم را هم میآورم. خیلی سادهتر است. باید یک عمر سادهنویسی کنم تا جبران روزهای سخت بشود.
الهی شکرت…
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.