حلاوت و شیرینی زبان پارسی
هر بار که از این حلوای شیرین چیزی بچشم اینجا به اشتراک میگذارم
صبح باانرژی نشستم پای کامپیوتر و گفتم امروز به کارهای شخصی خودم که مدتها به دلیل کمبود وقت به تعویق انداختهام رسیدگی میکنم. دقیقن همان لحظه پدر جان زنگ زد و گفت که دو درخت خریده است برای کاشتن سر مزار. (دو تا از درختهایی که قبلن کاشته بود خشک شده بودند.) گفتم بیا پدر جان که ما امروز هم چیزی کاسب نیستیم.
صندلیها را خواباندم و دو سرو ناز به واقع بلندبالا، دو چوب کت و کلفت و بلند، یک بیل حسابی، دوازده ظرف آب پنج لیتری، یک جعبه ابزار، جارو و چندین ابزار ریز و درشت دیگر را در ماشین جا دادم و درحالیکه درختها مثل خطی صاف میان من و پدر قرار گرفته بودند و در واقع فضای سبز درست بغل گوشمان بود حرکت کردیم. ساعت ۱۱ رسیدیم سر مزار درحالیکه من برای ساعت یک ظهر جلسهی آنلاین داشتم.
وقتی آنجا رسیدیم حتی یک نفر از کارگرهایی که همیشه آن حوالی بودند به تورمان نخوردند، البته من چندان هم منتظرشان نبودم، کلن من آدم منتظر ماندن نیستم، پدر اصرار داشت به کارگر گرفتن که مثلن به من فشار نیاید، اما من دستبهکار شده بودم. باید درختهای خشکیده را بیرون میآوردیم و درختهای جدید را جایگزین میکردیم. بیرون آوردن درخت از زمین حتی اگر کاملن خشکیده باشد کار بسیار دشواری است، چون با وجود ساقهی خشکیده ریشهها هنوز کاملن به زمین وصل میمانند، ریشه به هیچ قیمتی حاضر نیست زمین را رها کند، انگار که بخواهی یک بچه را از مادرش جدا کنی، بیخود نیست که زمین را به «مادرزمین» میشناسند چون مثل مادر همهی موجودات را در آغوش خودش میگیرد، حتی عزیزانی که ما به دل خاک سپردهایم در واقع به مادرزمین سپرده شدهاند؛ جایی که از آن زاده شده و در آن ریشه دواندهاند.
با هر مصیبتی بود درختهای خشکیده را از ریشه درآوردم و حالا باید زمین را گودتر میکردم تا درختهای تازه که بزرگ هم بودند کاملن در گودال جا بگیرند. کندن زمین هم اصلن ساده نبود چون خاک آن منطقه کاملن کوهستانی و پر از سنگهای درشت است. به هر حال به قدر رضایت پدر زمین را کندم. تمام مدت به پدر میگفتم شما بنشین در سایه، کار نکن من خودم انجامش میدهم، هرچند که دلش طاقت نمیآورد و سعی میکرد همپای من کار کند اما اجازه ندادم بیش از حد به خودش فشار بیاورد. خودم هم که فکر نمیکردم و فقط کار میکردم. دو جنازه را از کنارمان «لا اله الا الله» گویان حمل کردند و چند قبر آنطرفتر به خاک سپردند، من حتی سرم را بالا نیاوردم که وقتم هدر نشود.
درختها را کاشتیم، چوبهای بلند را کنارشان گذاشتیم و با بستن بند تنهها را صاف کردیم. به تمام درختها و بیش از همه به مهمانهای جدید آب دادم، آشغالها را جمع کردم، جارو زدم، سنگ مزار را با اسپری و دستمال تمیز کردم، عکس مادر را بوسیدم و از او خواستم برایمان دعا کند و حرکت کردیم، دست آخر هم به خاطر ترافیک اتوبان با یک ربع تاخیر به جلسه رسیدم درحالیکه فقط در را باز کردم و نشستم پای کامپیوتر.
بعد هم پروژهی تمیز کردن خانه را وصل کردم به این پروژهی سنگین و موفق شدم دمار از روزگار خودم دربیاورم. بدنم نیاز به ورزش را فریاد میزند و من خودم را به نشنیدن میزنم. خدا میداند که کجا تقاص این نشنیدهگرفتن را پس بدهم.
اما پدر راضی بود و همین مرا هم راضی میکرد. در راه برگشت هم این شعر از «ابوالقاسم حالت» را با آواز برایم خواند و من هم از وسطهای خواندن صدایش را ضبط کردم:
در بزمْ گرفتی می و نوشیدی و رفتی / مستانه به حال همه خندیدی و رفتی
بعد از تو لبی باز نشد از پی خنده / غیر از لب آن جام که بوسیدی و رفتی
ننشستی و یارانِ دگر هم ننشستند / آن بزم که چیدیم تو برچیدی و رفتی
دل بود و وفا بود و صفا بود و محبت / افسوس که چشم از همه پوشیدی و رفتی
آن بزم طرب بهر وجود تو به پا بود / وین را همه گفتند و تو نشنیدی و رفتی
گفتم که بتابد ز رخت پرتو مهری/ با قهر، تو روی از همه تابیدی و رفتی
آن بزم به چشم تو پسندیده نیفتاد؟ / یا «حالت» ما را نپسندیدی و رفتی؟
از بچگی همواره صدای شعر خواندن پدر در گوشمان بوده؛ گاهی شعرهای خودش و باقی هم شعرهای دیگران. چشمان پدر شعر است؛ شعری «آبی»، انگار که چشمهایش پهنهی اقیانوس شعر است، میتوان در ساحلش نشست و موج از پی موج لذت برد. اگر یکی بگوید پدرت را بیش از همه به چه میشناسی میگویم شعر و چه قشنگ است که آدم را به شعر بشناسند، کدام عمر باعزتتر از این است؟
مرا به چه میشناسند؟
الهی شکرت…
در روایتهای عاشقانه همیشه شیفتهی جزئیات یک داستان بودهام نه تصویر کلی آن؛ ممکن است یک داستان عاشقانه روایتی پیچیده از بالا و پایینهای بسیار یا ماجراهایی عجیب یا حتی منحصربهفرد از ارتباط دو نفر باشد و داستانی دیگر از آشنایی دو نفر در همسایگی هم اما با جزئیات ظریفی در روایت این آشنایی و عشقی که میان آنهاست شکل بگیرد. من قطعن داستان دوم را انتخاب میکنم.
به نظرم آنچه که عشق را از داستانی کلیشهای به شعری دلفریب مبدل میکند پیچیدگی مسیر عاشقانه نیست بلکه ظرافتهای ساده اما صادقانهی آن است که میتواند همان موضوع هزاران ساله را تبدیل به حسی کاملن تازه نماید.
در یک فیلم عاشقانه ترجیح میدهم به جای دیدن مسیری پرهیاهو که قرار است دو نفر را از میان کشوقوسهای عجیب به هم پیوند دهد دوربین را در حال حرکت میان صحنههایی صریح و ساده و صمیمی ببینم که جزئیاتی زنده و واقعی از شکلگیری این شورآفرینترین احساس بشری را نمایش میدهد.
من آدم جزئیاتم نه کلیات؛ تصاویر کلی برایم جذابیتی ندارند، آنها را میشکنم به جزئیات ظریفشان تا بتوانم درکشان کنم. عشق هیچگاه نمیتواند تصویری کلی باشد که در آنصورت نمیتوانست این همه سال در دل داستانها دوام بیاورد.
وقتی احساس محبتی شفاف در گوشهی قلب کسی سوسو میزند جزئیاتی شکل میگیرند که نمیتوان آنها را نادیده گرفت وگرنه عشق دیگر شأنیت عشق را نخواهد داشت و تبدیل به یک روزمرگی کسالتآور مثل یک شغل خواهد شد.
گاهی حتی یک قطرهی اشک و یک آه هم مهم میشوند:
تسلی دل خود میدهم به ملک محبت / گهی به دانهٔ اشکی، گهی به شعله آهی*
دلم میخواهد روایتی عاشقانه با جزئیات ظریف بنویسم که از رویش فیلمی مثل «در حالوهوای عشق» ساخته شود.
الهی شکرت…
*فروغی بسطامی
فقط یک چیز در این جهان هست که همهی ما انسانها در آن وجه اشتراک داریم آن هم «مادر داشتن» است. حتی پدر داشتن اینطور نیست، چون دستکم مسیح به عنوان یک مثال نقض از پدر داشتن وجود دارد.
اما تکتک مایی که قدم به این جهان نهادهایم بدون استثناء مادر داشته یا داریم. شاید برخی از ما هرگز مادرمان را ندیده باشیم، یا شاید حتی آنقدر از سمت او آسیب دیده باشیم که دلمان نخواهد او را ببینیم. اما به هر ترتیب همهی ما از کانال وجود مادر به این جهان آمدهایم.
مادر کاملکنندهی برنامهی خداوند برای خلقت است. خداوند از طریق مادر انسان را خلق مینماید و در شفقت مادر از او مراقبت میکند.
نه اینکه اگر مادر نباشد خداوند راه دیگری برای مراقبت از بندهاش نداشته باشد، شفقت او همیشه از طریقی شامل حال انسان میشود، با اینحال برای این مسئولیت مهم از ابتدا گزینهای پیشفرض را در نظر گرفته است.
به نظر من خداوند باید توجهاش را به بندهای که مادر از او ستانده میشود چندین برابر نماید؛ چون حالا حفرهای در قلب او ایجاد شده است که به این سادگیها پر نمیشود. درست است که داشتنش نعمت خداوند بوده است و نداشتنش حکمت او، اما این نعمتْ پیشفرض زندگی انسان است، وقتی سرش را میچرخاند انتظار دارد او را ببیند و دستش به او برسد. گویی که باقی نعمتها به دستآوردنی هستند و مادر داشتنی. انسان انتظار ندارد که یک چیز داشتنی را نداشته باشد، از این رو در نبودنش خود را وسط تونلی تاریک مییابد و وحشتزده میشود.
در این تاریکی به تنها جایی که میشود پناه برد آغوش خداوند است. یافتن او در دل و جانت و اعتماد کردن به برنامهریزی او و دریافتن اینکه همه چیز خداوند است (مادر، غم، حفرهی خالی، شفقت، تو، عشق) آرامت میکند.
من محو خدایم و خدا آن منست / هر سوش مجوئید که در جان منست
سلطان منم و غلط نمایم بشما / گویم که کسی هست که سلطان منست
— مولانا
الهی شکرت…
با هم حکایت قشنگی از سعدی جانم بخوانیم (هر جا لازم بوده ویرگول و اعراب اضافه کردهام تا خواندن سادهتر شود):
«بخشایش الهی گم شدهای را در مناهی چراغ توفیقْ فرا راه داشت تا به حلقهٔ اهل تحقیق در آمد، به یمن قدم درویشان و صدق نفس ایشان ذمائم اخلاقش به حمائد مبدل گشت، دست از هوا و هوس کوتاه کرده و زبان طاعنان در حق او همچنان دراز که بر قاعدهٔ اوّلست و زهد و طاعتش نامعوّل
به عذر و توبه توان رَستن از عذاب خدای
ولیک مینتوان از زبانِ مردم رَست
طاقت جور زبانها نیاورد و شکایت پیش پیر طریقت برد، جوابش داد که شکر این نعمت چگونه گزاری که بهتر از آنی که پندارندت
نیک باشی و بدت گوید خلق
به که بد باشی و نیکت بینند
در بسته بِروی خود ز مردم
تا عیب نگسترند ما را
در بسته چه سود و عالم الغیب
دانای نهان و آشکارا»
کل ماجرا که مشخص است، اما صرفن جهت افاضهی فضل شخصی اندکی معنی بیاورم؛ طرف توبه کرده اما ملت دست از سرش برنمیداشتند و میگفتند فلانی تغییر نکرده است. طرف طاقت حرف مفت ملت را نداشته، به پیر طریقت مراجعه میکند که ایشان میگویند چه نعمتی بالاتر از این که خودت بهتر از آن چیزی هستی که مردم در موردت میپندارند.
اینکه تو بهتر از پندار مردم در مورد خودت باشی خودش یک نعمت است، بهتر از این است که تو بد باشی و دیگران تو را نیک ببینند. اینکه در را به روی خودت ببندی تا مردم عیبت را نگویند هیچ فایدهای ندارد، خداوند هم که به پیدا و نهان ما واقف است.
باید خیلی بزرگمنش باشی که نخواهی چیزی را به دیگران ثابت کنی. کار سادهای نیست. اما این نگرش قشنگ است. اگر حس میکنی دیگران تو را کمتر از آنچه هستی میبینند خوشحال باش که خودت بهتر از پندار آنها هستی.
(در مورد خودم هم باید بگویم که به نظرم پندار دیگران در مورد من اغلب اوقات بهتر از آن چیزی بوده که واقعن بودهام؛ گاهی در مقابلش معذب شدهام و احساس کردهام که مسئولیتی بر دوشم قرار گرفته، اما همواره سپاسگزار خداوند بوده و هستم چرا که تمامش لطف او بوده است و بس.)
الهی شکرت…
کتابم افتاد پشت شوفاژ. اگر همان موقع آنجا نبودم و افتادنش را ندیده بودم احتمالن دیگر یادم میرفت که افتاده است آنجا. یاد شورت آقای پرفسور افتادم که افتاده بود پشت شوفاژ. راستش حوصله ندارم ماجرای شورت پروفسور را تعریف کنم، فقط همینقدر بگویم که حالا بهتر درکش میکنم، چون وقتی چیزی میافتد پشت شوفاژ دیگر اصلن پیدا نیست.
امروز حکایت جالبی از عبید زاکانی خواندم که از این قرار است: (با همان رسمالخطی که نوشته شده است مینویسم.)
«گویند که محیالدین عربی که حکیم روزگار و مقتدای علمای عصر خود بود سی سال با مولانا نورالدین رضدی شب و روز مصاحب بود و یک لحظه بی یکدگر قرار نگرفتندی، چند روز که نورالدین در مرض موت بود محیالدین بر بالین او بشرب مشغول بود. شبی بحجره رفت بامداد که با در خانهٔ آمد غلامان را مویها بریده بعزای نورالدین مشغول دید. پرسید که حال چیست گفتند مولانا نورالدین وفات کرد. گفت دریغ نورالدین. پس روی بغلام خود کرد و گفت (نمشیونطلب حریفاً آخر*) و هم از آنجا به حجرهٔ خود عودت فرمود. گویند بیست سال بعد از آن عمر یافت و هرگز کسی نام نورالدین از زبان او نشنید. راستی همگان را واجبست که وفا از آن حکیم یگانهٔ روزگار بیاموزند. باز کدام دلیل واضحتر از اینکه هر کس که خود را بوفا منسوب کرد همیشه غمنامک بود و عاقبت عمر بیفایده در سر آن کار کند. چنانک فرهاد کوه بیستون کند و هرگز به مقصود نرسید تا عاقبت جان شیرین در سر کار شیرین کرد. در حسرت میمرد و میگفت:
فدا کرده چنین فرهاد مسکین / ز بهر یار شیرین جان شیرین»
* برویم و همدمی دیگر جوئیم.
دو نفر سی سال شبانهروز با هم بودند و بعد یکیشان از دنیا میرود، دیگری میگوید دریغ، حالا برویم و همدمی دیگر بجوئیم و دیگر هرگز نام آن فرد را هم بر زبان نمیآورد. تا وقتی زنده بودند از هم جدا نشدند و وقتی یکی رفت دیگری از آن پس پی زندگی خود رفت و عمرش را صرف وفاداری بیثمر بعد از مرگ او نکرد. در آخر هم گفته است که هر کس وفاداری بیهوده از خود نشان داده است همیشه غمناک بوده و عمرش را در مسیر آن وفاداری به هدر داده است.
نگرش بدی هم نیست، پربیراه نمیگوید، احتمالن درستش هم همین باشد، اینکه تا وقتی با هم هستیم درست و حسابی باشیم و وقتی هم کسی رفت دیگر پی جریان را نگیریم.
گفتنش به مراتب سادهتر از انجام دادنش است، مثل هر کار سخت دیگری که حرف زدن از آن راحتتر از تن دادن به آن است. حتمن بودهاند افرادی که به همین سادگی کارهای چنین دشواری را به انجام رساندهاند، سوژهی حکایتها هم مثل نوشتههای امروزی اغلب از دل تجربیات زیسته بیرون میآمدهاند. پس شدنی است، اما شدنی به معنای آسان نیست، من هم انتظار ندارم همه چیز آسان باشد، اما صادقانه بگویم که من از «یادنکردن» احساس بیوفایی و از بیوفایی احساس گناه میگیرم. مدیریت کردن احساس گناه و عذابوجدان همواره برایم سخت بوده است، خوب است که خواهرم این حرف را زد: «تحلیل نکن، عبور کن.»
واقعن هر چه تا امروز زور زدهام برای تحلیل کردن زور زدنی کاملن بیسرانجام بوده است. این را عمیقن میفهمم و همین دارد کمکم میکند تا از احساس گناه فاصله بگیرم.
الهی شکرت…
چو نشناسد انگشتریْ طفلِ خُرد / به شیرینی از وی توانند بُرد
تو هم قیمتِ عمر نشناختی / که در عیش شیرین برانداختی
کاش آن را در عیش شیرین برانداخته بودیم، لااقل دلمان نمیسوخت، هم برانداختیم هم در تلخی و ناکامی، ما دیگر واقعن قیمت عمر نشناختیم. انگشتر گرانبهای عمر را به هیچ از دستمان ربودند. حالا که دیگر طفلی خرد نیستیم و کمی بهتر میفهمیم، به جای خالیاش روی انگشتمان مینگریم و باورمان نمیشود که این انگشترِ گرانبها را به چه اندک بهایی باخت دادهایم.
صادق اگر باشم باید بگویم که مشکلِ من باختنش نیست، مشکلم به چه باختنش است؛ من اگر آن را به عیش شیرین برانداخته بودم هیچ دغدغه نداشتم، حرف سعدی جان هم تکانم نمیداد و غم باختنش را هم نمیخوردم.
به گمانم دلم عیش شیرین میخواهد؛ نیک که مینگرم میبینم بسیار اندک به آن راه دادهام که نزدیکم شود، چیز عجیبوغریبی هم نیست؛ خندیدن است، سادهگرفتن است، نازک نبودن است، شنیدن است، بودن است.
خندیدن، خندیدن، خندیدن…. کجاست آن لبخند بزرگ پشت صورتم؟ کجاست آن عیش شیرینِ صاف و سادهای که دلت بخواهد عمرت را با آن تاخت بزنی؟
ما که دست آخر عمر را خواهیم باخت، کاش لااقل به بهای عیشی شیرین ببازیم.
الهی شکرت…
پولادپارههاییم آهنرباست عشقت / اصلِ همه طلب تو در تو طلب ندیدم
نمیدانم چرا این بیت را که خواندم بیاختیار اشکم سرازیر شد. هر بار هم که تکرار میکنم باز اشک میدود به چشمم.
من پولادپارهای بودم که آهنربای عشق او مرا جذب خودش کرد؛ آن هم وقتی که به خیال خودم دورِ دورِ دور شده بودم. مثلن اراده کرده بودم که فاصلهام را تا حد ممکن از او حفظ کنم. میپنداشتم هر چه دورتر از هم باشیم آسودهتریم. گمان میکردم دوری و دوستی صادق است در رابطهی میان من و او هم.
عدالت بزرگش برای مغز کوچکم قابل توضیح نبود، از همین رو «اراده کردم» (یعنی آگاهانه، خودسرانه و با چشمان باز تصمیم گرفتم) که راهم را از او جدا کنم. گفتم خیر و شرش از آنِ خودم، گردن کسی هم نمیاندازم، به قدر فهمم پیش میروم و سهمم را از زندگی برمیدارم، باقی هم همه بقای ملکوت او.
میپنداشتم فهمم از عهدهی زندگی برمیآید، فهم است دیگر، میفهمد، جایی در نمیماند. نه تنها خودش درماند بلکه مرا هم درمانده کرد. اما آهنربای عشق او آنقدر قوی بود که این پولادپاره را از آن دورِ دور و در اوج درماندگی جذب خودش کرد و آهنپاره وقتی به آهنربا میچسبد آرام میگیرد، دست از تقلا برمیدارد، میداند که دیگر قرار نیست جایی برود.
چه سادهایم که تصور میکنیم میتوانیم از او دور شویم، کی میشود از قدرت جذبش دور ماند؟ آهنرباست عشقش، و چه سادهتریم که میاندیشیم در طلب چیزهای دیگریم، ما در طلب اوییم حتی وقتی به ظاهر دور شدهایم. ما فقط مسیر را گم کردهایم و او که ما را میشناسد آهنربای عشقش را سر راهمان قرار میدهد تا دوباره جذبش شویم و آنجا قرار بگیریم که اصل همهی طلبهایمان اوست و بس.
الهی شکرت…
– مگه بچهای؟ اگه دل و جرأتش رو نداری که حرفتُ روراست بزنی و نه بشنوی چطوری به این سن رسیدی؟ منظورم اینه که حالت با خودت خوبه؟ فوقش بهش میگی من ازت خوشم میاد، اونم میگه ولی من بهت احساسی ندارم.
– خب این خیلی چیز مزخرفیه، مگه تو اذیت نمیشی؟
– میشم، ولی آدم از خیلی چیزها اذیت میشه؛ وقتی کارش نمیگیره، وقتی سرش کلاه میذارن، وقتی تصادف میکنه، … ولی به هر حال باعث نمیشه انجامشون نده.
– اونا فرق دارن، این به شخصیت آدم برمیخوره.
– چرا باید به شخصیتت بربخوره، انگار تو مزایده شرکت کردی و هرچقدر هم تونستی قیمت رو بردی بالا اما برنده نشدی، برخوردن نداره که.
– واقعن به نظرت اینا یکیان؟
– آره والله یکیان، من که از خودم نمیگم، سعدی میگه: «اگر چه هر چه جهانت به دل خریدارند/مَنَت به جان بخرم تا کسی نیفزاید»، اونجا که همه با دل میان توی مزایده، سعدی با جون میره که کسی نتونه قیمتِ بالاتر بده. تازه تو که با دل و جونت میری، اما به هزار دلیل ممکنه که برنده نشی.
– گفتنش واسه تو راحته، کسی تو رو مسئول نمیدونه، دستآخر همه به من میگن چرا اختیار رو دادی دست دل.
– اونایی که حرف میزنن تو ساحل نشستن، ما وسط گردابیم*، دیگه واسهمون فرقی نداره.
– تو باید بیشتر از من نگران باشی، چون اگه نه بگه تو میشکنی، من که برمیگردم سر کارهای همیشگیم.
– فکر من نباش، من از شکستن نمیترسم، اما از عاشقی نکردن چرا.
– الان میگی، وقتی شکستی همین خودِ تو از من طلبکار میشی که چرا تن دادم به این ماجرا که حالا تو انقدر درد بکشی.
– تصور کن چهل سال گذشته، قصهی ما اینه که «یکیُ میخواستیم، اما هیچوقت بهش نگفتیم.» یا این که «یکیُ میخواستیم، بهش گفتیم، قیمتم بالا بردیم، اما نشد، باختیم تو مزایده، ولی حداقل توش شرکت کردیم.» به نظرت کدوم قصه شنیدنیتره؟ واسه خودمونها، نه واسه بقیه. کدوم رو تعریف کنیم از خودمون راضیتریم؟
– لعنت به تو که هیچوقت کوتاه نمیای، تا ما رو به خاک نزنی ولکن نیستی.
– اگه اختیار زبون و دست و پا دست من بود تا به حال صد بار رفته بودم پیشش و گفته بودم.
– عقل بیچارست در زندان عشق/چون مسلمانی به دست کافری
– خب، حالا، چسناله نکن. تو فقط دستورشُ صادر کن، بقیهاش رو من خودم گردن میگیرم.
– پس کمک کن، برم چی بگم؟
– اول از این در وارد شو:
«بودم بر آن که عشقِ تو پنهان کنم ولیک/شهری تمام غلغله و ماجرای تست»
– خب بعدش؟
– بعد بگو:
«من چنان عاشق رویت که ز خود بیخبرم/تو چنان فتنه خویشی که ز ما بیخبری»
– به نظرت باید انتظار چه برخوردی رو داشته باشیم؟ تو که سیگنالها رو میگیری و حسها رو میفهمی به نظرت چقدر جای امیدواری هست؟
– ببین، تمام لطفش به این هیجانشه، میشه انقدر فکر نکنی؟ فقط بازی رو خراب میکنی، چرتکه ننداز، چه خیری دیدی از این همه عافیتطلبی؟ برو تو دل ماجرا، هر چی پیش اومد یه جوری باهاش کنار میایم، یادت باشه که قراره عاشقی کنیم نه حسابوکتاب.
این بار من یکبارگی در عاشقی پیچیدهام
این بار من یکبارگی از عافیت ببریدهام
دل را ز خود برکندهام، با چیز دیگر زندهام
عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بُن سوزیدهام
الهی شکرت..
*ای برادر ما به گرداب اندریم/ وانکه شنعت میزند بر ساحل است
سعدی جانم حکایت کوتاهِ قشنگی در باب هشتم بوستانش آورده است:
ز ره باز پس ماندهای میگریست
که مسکینتر از من در این دشت کیست؟
جهاندیدهای گفتش ای هوشیار
اگر مردی این یک سخن گوش دار
برو شکر کن چون به خر برنهای
که آخر بنی آدمی، خر نهای
در راه ماندهای بر فقر خویش میگریسته که من در این دشت مجبورم با پای پیاده راه بروم و حتی یک خر ندارم که بر آن سوار شوم، جهاندیدهای به او میگوید که اگر خری نداری که بر آن سوار شوی در عوض شکر کن که تو خودت آن خر بارکش نیستی، بلکه آدمیزادی.
(در پرانتز بگویم هنوز مشخص نیست که چرا افراد جهاندیده انقدر در دشت و بیابانها سرگردان بودهاند و همیشه مشغول درس دادن به دیگران. حدسی که میزنم این است که در آن دورانها هر پانصد متر چیزی شبیه به دکههای اطلاعات بوده با یک عدد جهاندیده مستقر در دکّه که وظیفهاش نصیحت کردن و درس دادن به دیگران بوده است. چون آنطور که از ادبیات کهن ما برمیآید دسترسی به افراد جهاندیده در بیابانها به مراتب سادهتر از دسترسی به آب بوده است.پرانتز بسته.)
اینکه ما آدمیزاد هستیم چقدر جای شکر دارد؟
آیا دوست داشتیم موجود دیگری باشیم بدون قوهی تحلیل و شناخت و ادراک؟
اینکه میتوانیم فکر کنیم تا چه اندازه برایمان مهم است؟
حتی اینکه میتوانیم حسها را تجربه کنیم؟ خشم، غم، ترس، حسد، نفرت، خستگی، پشیمانی، بیمیلی، تعجب، شعف، اعتماد، تحسین، پذیرش، تسلیم…
تا چه اندازه برایمان مهم است که سفر زندگی را در قالب انسان طی میکنیم؟ اینکه میخوانیم و مینویسیم و حرف میزنیم و درک میکنیم و درک میشویم و تغییر میکنیم؟
چقدر برایمان فرق میکند که ممکن بود مشتی خاک بیارزش باشیم زیر دست و پای همه اما آدمیزادیم؟
به نظرم به ازای هر زندگی، باید یک زندگی دیگر به انسان داده شود تا در آن فقط شکر انسان بودنش را به جا آورد.
سعدیا پیکر مطبوع برای نظرست
گر نبینی چه بود فایده چشم بصیر
در میان تمام بزرگانی که اثری از آنها به جا مانده است گمان نمیکنم کسی به قدر سعدی با خودش صادق بوده باشد و خودش را آنگونه که واقعن بوده پذیرفته باشد.
باقی انگار که اغلب در پس حجابی بودهاند؛ حجاب شرم و حیا یا خوب دیده شدن، یا هر حجابی که رنگ و بوی سانسور داشته باشد.
سعدی اما اهل سانسور کردن خودش نبود. رک و راست و بیپرده حرف میزد.
او خود را محق میدانسته به نظر انداختن بر پیکر مطبوع، در واقع آن را به منزلهی بهره بردن از نعمت چشم بصیر میدانسته که اگر انجام نشود حق نعمت ادا نشده است.
آنقدر تلاش میکنیم مطلوب دیگران باشیم که جرأت اندیشیدن به نیازها و خواستههایمان را هم نداریم چه رسد به بیان کردنشان.
جالب اینجاست که هر کس کمتر تلاش میکند مطلوب دیگران باشد در عمل بیشتر مطلوب دیگران است.