بایگانی برچسب برای: حلوای رژیمی

به کارگاه که رسیدیم بچه‌ها داشتند چای صبحگاهی می‌خوردند و همزمان با خوردن چای عبارت‌های تاکیدی می‌گفتند. همیشه این کار را انجام می‌دهند تا روزشان را با افکار و انرژی مثبت شروع کنند. خداوند را برای داشتن نیروهای خوب بی‌نهایت سپاسگزاریم.

دیگ بخار و چند اتوی جدید به کارگاه اضافه شده است. دیگ بخار کارها را خیلی ساده‌تر می‌کند چون آب جوش دائمی را از طریق لوله‌کشی به اتوها می‌رساند. در نتیجه دیگر نیازی به جوش آوردن آب و پر کردن اتوها وجود ندارد.

کارِ امروز از کم شروع شد و همینطور آهسته آهسته زیاد شد به طوریکه هر چه زمان می‌گذشت کار بیشتر می‌شد. تا ساعت ۹ شب مانند تراکتور کار کردیم تا بشود کار را برای فردا تحویل داد.

فردا تولد یکی از همکاران عزیزانمان است، امروز یکی از خویشاوندانشان که خانمی بسیار شیرین و دوست‌داشتنی و البته کدبانویی ماهر است با کیک دستپخت خودش ناگهان آمد و همکارمان را برای تولدش غافلگیر کرد. ما هم البته در جریان نبودیم و همگی غافلگیر شدیم. بسیار دلنشین بود.

من که خودم در گذشته مرتبا کیک می‌پختم و در این کار مهارت داشتم و تازه کیک‌های خودم را هم دوست داشتم الان هیچ شوق و علاقه‌ای برای خوردن کیک ندارم. البته که از اول هم کیک و شیرینی‌های خامه‌ای را دوست نداشتم. در واقع خامه‌ی شیرین قنادی اصلا مورد علاقه‌ام نبود، همیشه کیک و شیرینی‌های ساده و بدون خامه را ترجیح می‌دادم.

حالا که دیگر اصلا دوست ندارم. آنقدر دایره‌ی علاقمندی‌هایم محدود شده و آنقدر عبور کرده‌ام از تمام خوردنی‌هایی که زمانی برایم جذاب بودند که خودم هم باورم نمی‌شود.

راستش حتی بعد از پختن حلوای رژیمی و با اینکه حلوای خوبی هم بود اما کلن از حلوا هم بریدم. دیگر واقعا احساسم را برانگیخته نمی‌کند. می‌توانم کاملا بی‌خیالش شوم و یک جورهایی شده‌ام.

الان احساس می‌کنم که تمام آنچه که دوست دارم بخورم را دارم می‌خورم و هیچگونه احساس نیازی به چیزهایی که از زندگی‌ام حذف شده‌اند ندارم.

تمام امروز را سر پا کار کردم، یعنی واقعا تمام مدت. دیگر پاها و کمرم توان ندارند. یک جورهایی همگی‌مان از جان مایه گذاشتیم و من بیشتر از همه برای اینکه بتوانم فردا نروم. چون خیلی کار دارم برای انجام دادن و کارگاه رفتن باعث می‌شد به هیچ کدام نرسم. بالاخره موفق شدیم کار را به نقطه‌ای برسانیم که من بتوانم نروم.

چند روز است که ذهنم مشغول چیزیست. باید انجامش بدهم و تکلیفم را با خودم روشن کنم. من از چیزهای ناقص و نصفه و نیمه بیزارم و الان حس می‌کنم که کاری در زندگی‌ام ناقص مانده و این ذهنم را مشغول می‌کند. هرچند که کار ناتمام زیاد دارم اما این یکی موضوع دیگریست که باید در اسرع وقت به آن رسیدگی کنم تا تکلیفش در ذهنم مشخص شود.

چون امروز خیلی کار کرده بودم دیگر به بدنم سخت نگرفتم. وقتی که از کارگاه برگشتم با اینکه دیر شده بود یک چیزهای مختصری خوردم.

در نبودن من ساناز آمده اینجا، ردپای بودنش همه جا پیداست؛ از گوشواره‌هایم که بررسی شده‌اند تا کامپیوترم که روشن مانده،‌ دفترم که ورق خورده، چراغ‌هایی که همگی روشن مانده‌اند،‌ حتی ایمیلم که باز شده و چیزهای دیگر 🤨

اما از مادر شنیدم که طبقه‌ی بالا را نظافت کرده است، بنابراین می‌شود بخشیدش 😄

فردا هم قرار است بیاید و من از الان برای آمدنش خوشحالم.

الهی شکرت…

امروز را دیرتر از همیشه شروع کردم چون خیلی خسته بودم. البته که منظورم از دیرتر از همیشه قبل از ساعت هشت است اما برای من خیلی دیرتر از همیشه محسوب می‌شود.

بعد از صبحانه بالکن را شستم، اثر خاک دیروز در بالکن کاملا مشخص بود.

بعد از آن هم سریع دست به کار شدم و حلوای رژیمی را درست کردم. همه چیزش خیلی خوب شده به جز اینکه دست من از جا درآمده از بس که هم زدم. برای یک بار انجام دادن تجربه‌ی خوبی بود اما بعید است که دیگر اقدام به حلوا پختن کنم.

فکر کنم نگفته بودم که من عاشق حلوا هستم؛ مخصوصا حلواهای پنبه خانم که فوق‌العاده می‌شوند؛ کم شیرین و خوشرنگ با بافت عالی. مادر فقط به خاطر من حلوا می‌پخت، به خدا که یک قابلمه حلوا را تنهایی می‌خوردم و حاضر نبودم حتی یک قاشقش را با کسی تقسیم کنم (خدا را شکر هیچکس هم طالب خوردنش نبود)

حلوا در این مدت جزء معدود چیزهایی بود که واقعا دلم می‌خواست و هنوز هم می‌خواهد. یعنی مثل بقیه‌ی چیزها نبود که خوردن و نخوردنشان برایم یکی است. خیلی چیزها را که دیگر اصلا دلم‌ نمی‌خواهد بخورم، خیلی چیزها هم هستند که اگر هیچوقت نخورم اصلا برایم مهم نیست (جالب است که حتی بستنی هم جزء همین گروه است که دیگر برایم مهم نیست بخورم یا نه) اما حلوا و کلوچه دو تا چیزی هستند که هنوز دوستشان دارم. این حلوای رژیمی شاید تا حدی راضی‌ام کند اما با حلوای پنبه خانم فاصله‌ی زیادی دارد. هنوز نخورده‌ام. فردا می‌برم با مادر بخوریم.

امروز معجونی از احساسات متناقضم؛ از شور و هیجان گرفته تا ترس و غم و نگرانی. میزان هیجان و نگرانی در درونم دقیقا به یک اندازه است.

مراقبه کردم، نوشتم، با خداوند حرف زدم، فکر کردم، دعا کردم و خلاصه هر کاری که بلد بودم انجام دادم تا بتوانم غم و ترس و نگرانی و کلن هر گونه احساس منفی را کنترل نمایم. احساس می‌کنم به مرحله‌ای رسیده‌ام که تمام وجودم یک چیزی را می‌خواهد پس باید منتظر آمدنش باشم.

همه چیز را به بزرگیِ خداوند سپرده‌ام و از او خواسته‌ام که کارها را نرم و روان و راحت پیش ببرد.

کاهو و کلم و گوجه و خیار و هویج شستم و سالاد درست کردم. فیله‌های مرغ را با پیاز و ادویه تفت دادم و پختم و مجموع این‌ها تبدیل شد به نهار.

از بعد از نهار وارد روزه شدم تا برای آزمایش فردا ناشتا باشم. اعتراف می‌کنم که به لحاظ ذهنی دیگر توانش را ندارم. به اندازه‌ی تمام روزه‌های نگرفته‌ی عمرم در این چند وقت روزه گرفته‌ام و باید بگویم خیلی ناراحت‌کننده است که روز تعطیل روزه باشی. نه به خاطر گرسنگی، به خاطر اینکه دوست داری هر از گاهی یک چیزکی بخوری. لذت زندگی است دیگر.

خانه را کاملا مرتب کردم، یک کارهایی پای کامپیوتر انجام دادم، گل‌ها را آب دادم، دکمه‌‌های مانتو را دوباره دوز کردم که نیفتند، به تماشای ماهِ اول وقت نشستم، دوش گرفتم، لباس اتو کردم، وسیله جمع کردم…

روز آرامی بود.

فیلم گورکن ساخته‌‌ی کاظم مولایی فیلم خوبی بود. مهمترین ملاک من برای گفتن اینکه فیلمی خوب است یا نه این است که فیلمنامه خوب باشد، اگر یک فیلمنامه‌ی خوب با بازی‌های خوب و پرداخت خوب همراه شود که دیگر نور علی نور می‌شود. در گورکن همه‌ی اینها خوب بود.

الهی شکرت…