بایگانی برچسب برای: نوشتن

مورچه‌ها وسط دستشویی تجمع کرده‌اند، درست جایی که می‌ایستی مقابل روشویی و حالا به دلیل تجمع مجبورم کج بایستم. با آن‌ها حرف می‌زنم، می‌گویم توقف بی‌جا مانع کسب است، می‌‌گویم متفرق شوید، تجمع نکنید، می‌گویم مگر کف دستشویی چیزی خیرات می‌کنند که این‌طور جمع شده‌اید؟ می‌گویم مجبورم نکنید سم‌پاشی کنم، بروید پی زندگی‌تان. اما طوری برخورد می‌کنند که انگار حرف‌های من به هیچ‌کجایشان نیست.

در این خانه مورچه هست، مورچه‌‌های بسیار ریز و کوچک که بیشتر هم در دستشویی رفت‌و‌آمد دارند، درحالیکه خدا شاهد است که دستشویی را همیشه تمیز نگه می‌دارم. اصلن آنجا چیزی پیدا نمی‌شود که محبوب دل مورچه‌ها باشد. احتمالن مسیر خانه‌شان از اینجا می‌گذرد.

خاله را برای واکسن آنفولانزا بردم. لکه‌های روی دست‌هایش را نشانم داد و گفت نمی‌دانم این لکه‌ها از کجا آمده‌اند و من متوجه‌ی رگ‌های بیرون‌زده‌ی دست‌های به شدت لاغرش شدم.

کی انقدر شکسته شدی خاله جان؟

چقدر قوی بودی وقتی همسر و دختر چهارده‌ساله‌ات را از دست دادی.
چقدر قوی بودی وقتی پسرت برای همیشه از کشور رفت و بزرگ شدن نوه‌هایت را ندیدی.
چقدر قوی بودی وقتی همه‌ی مناسبت‌ها را به تنهایی سر کردی.

خاله خمیده شده است، به ویژه در این یک‌سالی که مادر رفته انگار بیشتر از همیشه خم شده است و شاید دیگر هیچقوت نتواند کمرش را صاف کند.

مطمئنم هیچوقت کسی از خاله نپرسیده که واقعن چه بر او گذشته است و مطمئنم که او هرگز از احساساتش با کسی حرف نزده است.

می‌فهمم که حتی اگر گوشی برای شنیدن باشد نمی‌شود این چیزها را آن‌طور که واقعن حس می‌شوند بیان کرد. اینجاست که نوشتن به داد آدم می‌رسد؛ حس‌هایی هستند که نمی‌توانی لباس صدایت را به تن‌شان بپوشانی و آن‌ها را از راه دهانت بیرون بفرستی تا پی زندگیشان بروند. آن‌ها مثل مورچه‌های جلوی روشویی در دلت تجمع کرده‌اند و مجبورت می‌کنند کج بایستی در مقابل زندگی، هر چه می‌کوشی حالی‌شان کنی که باید بروند نمی‌فهمند. ناگزیر می‌شوی به پذیرفتن اینکه لابد خانه‌شان همین‌جاست.

نوشتن اما سبب می‌شود که این حس‌ها بیان شوند بی‌آنکه دلت را سم‌پاشی کرده باشی و مورچه‌ها را کشته باشی، و من کی و کجا می‌توانم به قدر کفایت قدردان نوشتن باشم؟

الهی شکرت…

به نظرم نباید دیروقت یادداشت بنویسم، هر چه به شب نزدیک‌تر می‌شوم غم‌ام بزرگ‌تر می‌شود و یادداشت‌هایم بوی غم می‌گیرند. باید وقتی نور هست بنویسم. غم لولویی است که با تاریک شدن هوا سربرمی‌آورد. خدا برسد به داد زود تاریک‌شدن‌های پاییز و زمستان.

اگر بخواهم صادق باشم همیشه در نیمه‌ی دوم سال کارآمدتر از نیمه‌ی اول آنم. نمی‌فهمم چطور می‌شود که تمام بهار و تابستان انگار که قدم از قدم برنداشته‌ام و در پاییز و زمستان اوضاع کمی بهتر می‌شود. بهار و تابستانِ امسال یک دنیا کار اداری انجام دادم و با مسائل شخصی خاصی درگیر بودم، اما به نظرم می‌آید که دور خودم چرخیده‌ام.

دیگر به وضوح فهمیده‌ام که نباید برای زندگی برنامه‌ای بچینم. فهمیده‌‌ام که من اجرا‌کننده هستم، باید بشنوم و اجرا کنم. اصلن نمی‌دانم این مسیر مرا به کجا خواهد برد، فقط می‌دانم که مسیرهای دیگر را آزموده‌ام و برای من جواب نمی‌دهند.

این تابستان دریافتم که من خیلی از مسیرها را صرفن برای کسب درآمد طی کرده‌ام درحالی که اگر می‌خواستم اصل و ذات درونی‌ام را در نظر بگیرم هیچ‌گاه قدم در آن مسیرها نمی‌گذاشتم. نمی‌دانم چرا هر بار که پای پول به میان آمده است من شروع کرده‌ام به برنامه‌ریزی‌کردن و سپس اقدام کردن بر اساس عقل و منطق. گمان کرده‌ام در این مورد نباید مزاحم خدا شوم، باید از عهده‌ی زندگی‌ام بربیایم و مسئولیت آن را به عهده بگیرم. بنابراین همواره مسیرهایی را شروع کرده‌ام که نه تنها با قلب من بلکه حتی با بدنم همراستا نبوده‌اند.

وقتی این را دریافتم، پروژه‌ای که نود درصدش را با خون دل به سرانجام رسانده بودم و عملن ماهی به دم‌اش رسیده بود رها کردم و قید درآمد حاصل از آن را به کلی زدم. به خودم گفتم اگر ادامه دهی یعنی ایمان نداری، یعنی فکر می‌کنی راهِ پول همان راهی است که به ذهن کوچک تو رسیده است. حتی شرمساری حاصل از نیمه‌کاره رها‌کردن آن را کاملن پذیرفتم تا کمالگرایی ذهنم را بشکنم. گفتم این درد را باید تجربه کنی تا دیگر هیچ‌گاه فراموشش نکنی. اگر کاملش می‌کردم دردش از یادم می‌رفت.

این روزها خیلی زیاد به «ندای درون» می‌اندیشم اما هنوز به نتایج روشنی نرسیده‌ام. باید بنویسم تا برایم روشن شود و وقتی روشن شد نتایجش را بنویسم تا فراموشم نشود. چیزی که نمی‌نویسم را نمی‌توانم درک کنم. همیشه در حین نوشتن است که دلایل اتفاقات برایم روشن می‌شود یا مسیرها را پیدا می‌کنم. بدون نوشتن اندیشه‌هایم مثل کشیدن تصویری روی بخار شیشه‌اند که لحظاتی بعد ناپدید می‌شوند. نوشتن راه اندیشیدن من است، راهی برای تجربه‌ی واقعی زیستن، کاری که اگر متوقفش کنم یعنی زندگی‌کردن را متوقف کرده‌ام.

پروردگار را شاکرم برای نوشتن و برای نوری که به ادراکم می‌تاباند.

الهی شکرت…

چند فکر بی‌ربط:

هر زمان که خانه را تمیز می‌کنم تا یکی دو روز بعدش آدم فرهیخته‌ای هستم از بس که هنگام تمیزکاری به پادکست‌ها یا فایل‌های صوتی گوش می‌دهم. اگر هر روز خانه را تمیز کنم به زودی به روشن‌ضمیری خواهم رسید.

امروز خودم را عزت‌تَپان کردم و برای خودم چای زعفرانی دم کردم.

به نظرم تنها اداره‌‌ای که همه دوستش دارند اداره‌ی پست است. البته در گذشته هر از گاهی نامه‌های ناخوشایندی به دست آدم‌ها رسیده است که فحوای نامه سبب غم و نگرانی آن‌ها شده است اما به هر حال همان نفْس خبر رسیدن خودش اتفاق خوشایندی بوده که سبب بیرون آمدن از بی‌خبری می‌شده.

حتی اگر لازم باشد مثلن دفترچه‌ی اعزام به خدمت یا چنین چیزهایی هم پست شود باز هم چندان اتفاق عجیب و ناخوشایندی نیست.

آدم‌ها تقریبن همیشه چیزهای خوشایند را پست می‌کنند و هر بار که سر و کله‌ی مامور اداره‌‌ی پست پیدا می‌شود انتظار رسیدن بسته‌ای خوشایند را دارند.

اگر این روزها نامه‌ای به دستمان برسد همچنان به قدر همان روزهای قدیم که نامه‌ها میان آدم‌ها ردوبدل می‌شدند خوشحال خواهیم شد.

یادم می‌آید آن وقت‌ها سه ماه تابستان که از دوستانمان جدا می‌شدیم تقریبن دیگر همگدیگر را نمی‌دیدم، من و برخی از دوستانم برای هم نامه می‌نوشتیم، برای من بسیار خوشایند بود، هنوز آن نامه‌ها را دارم.

از زمانی که پای نامه‌های الکترونیک به زندگی باز شد میان خیلی از افراد نامه‌های الکترونیک یا همان ایمیل‌ها ردوبدل شدند که خودش مولد داستان‌های زیادی هم بوده است.

حتی اگر همین حالا از دوستی نامه‌ای الکترونیکی دریافت کنیم باز هم خوشحال می‌شویم؛ من که می‌شوم. با وجودیکه می‌شود به او پیام داد و به سرعت پاسخ دریافت کرد اما همین منتظر ماندن برای دریافت پاسخ خودش هیجان ارتباط را بیشتر می‌کند. اینکه دائم به یک صندوق سر می‌زنی و منتظر می‌مانی.

در عصر جدید زندگی به سمت هر چه کوتاه‌کردن زمان انتظار پیش رفته و با سرعت هم پیش می‌رود. هیچ‌کدام از ما طاقت حتی چند ثانیه انتظار را نداریم و توقعمان این است که پاسخ‌مان را در چشم برهم‌زدنی دریافت کنیم. هوش مصنوعی در کسری از ثانیه جواب تمام سوالات ما را می‌دهد.

سرعت عجیبی که وارد زندگی‌مان شده ما را کم‌طاقت و بی‌حوصله کرده است. انسان‌ها در گذشته برای رسیدن به هر نتیجه‌ای مانند یک کشاورز صبور و آرام بودند. نه اینکه من به دنبال آن کُندی باشم، اما می‌دانم که این سرعت هم همیشه سودمند نیست.

یوگا می‌کوشید یاد بدهد که کارها را با طمأنینه انجام دهیم؛ مثلن اگر خانه را تمیز می‌‌کنیم می‌توانیم در حین کار یک لیوان چای را در آرامش بنوشیم و سپس ادامه دهیم. کارکردن در کارگاه تمام آموخته‌های من به عنوان یک یوگی را شست و برد و مرا تبدیل به آدمی بسیار شتابزده کرد که چای را سرپا می‌نوشید و برمی‌گشت سر کار و حتی لحظه‌ای متوقف نمی‌شد.

(اگر تا پایان عمر بابت بیرون آمدن از این کار سپاسگزار خداوند باشم باز هم قصور کرده‌‌ام.)

دارم تلاش می‌کنم خودم را به تنظیمات یوگی‌مآبانه بازگردانم چون با تمام وجود می‌دانم که شتاب‌زدگی با نفْس زندگی در تضاد است چرا که اجازه‌ی درک و دریافت آنچه در لحظه جریان دارد را به انسان نمی‌دهد. وقتی برمی‌گردی و به زندگی‌ات نگاه می‌کنی آن را شبیه به توده‌ای درهم‌وبرهم می‌بینی که انگار هرگز آن را نزیسته‌ای، هیچ دریافتی از آن به عنوان زندگی نداری چون هیچ لحظه‌ای را واقعن زندگی نکرده‌ای.

همین حالا که به گذشته نگاه می‌کنم فقط روزهایی را به خاطر دارم که آن‌ها را حس کرده‌ام؛ روزهایی که در آن‌ها دیده‌ام، شنیده‌ام، چشیده‌ام و در یک کلمه «بوده‌ام»، حضور داشته‌ام و از طریق حواس پنج‌گانه و بدنم آن‌ها را تجربه کرده‌ام. از روزهایی که غرق در افکارم بوده‌ام هیچ چیز به خاطر نمی‌آورم.

نوشتن مرا به ذهن-آگاهی رسانده است و ذهن‌آگاهی مرا به تجربه‌ی بودن در لحظه و بودن در لحظه مساوی شده است با زندگی. به همین علت است که نوشتن برای من مساوی است با زندگی. هر زمان که از نوشتن دور می‌شوم در واقع از بودن دور شده‌ام.

وقتی چیزی را می‌نویسی انگار به آن جسمیت می‌دهی، انگار از چیزی انتزاعی و ذهنی تبدیلش می‌کنی به چیزی که بدن دارد، عینی است، قابل لمس و قابل مشاهده است. حتی فکرهایت را از طریق نوشتن است که می‌توانی واقعن فکر کنی، وگرنه فقط توده‌ای گرد و غبار پراکنده در هوا هستند که با کمترین نسیمی از هم می‌پاشند.

در نه سال گذشته هیچ زمانی نبوده که آزادنویسی روزانه نکرده باشم، حتی در ناجورترین اوضاع،‌ وقتی که زیر فشار کار له شده بودم یا حتی وقتی مادر را از دست دادیم باز هم از نوشتن دست نکشیدم اما این برایم کافی نیست. همیشه این نیاز را داشته‌ام که فکری یا اتفاقی یا چیزی را به این هدف بنویسم که در جایی منتشر کنم حتی اگر هیچ‌کس نخواند. چون این انتشار مرا ملزم می‌کند که به آن موضوع سرو‌سامان بدهم. در واقع انگار که یک بدن بسازم که سر و دست و پا و کمر و باسن و همه‌ی اندام‌ها را دارد. نمی‌توانستم بدنی بسازم که ناقص باشد. نه اینکه لزومن چیز قشنگی از کار دربیاید اما به هر حال باید سر و ته داشته باشد. در واقع این شکل از نوشتن است که به من آرامش می‌دهد.

در پشت صحنه فحش می‌دهم و گریه می‌کنم و فریاد می‌زنم و پس از تحمل درد زایمان بچه‌ای را تحویل می‌دهم و این برایم خوشایند‌ترین احساس است.

در این مقطع، نوشتن جدی‌ترین موضوع زندگی‌‌ام است.

الهی شکرت…

اولین یادداشت سایتم را ۱۰ شهریور ۱۳۹۳ منتشر کرده‌ام؛ درست یازده سال پیش در چنین روزی.

این است:

خسته‌ام !!!

کاملن احساس و حال و هوایم هنگام نوشتن این یادداشت را به خاطر می‌آورم، از بعضی چیزها در روابط شاکی بودم و همین دست‌مایه‌ی نوشتن این یادداشت شده بود. البته قبل‌تر که وب‌سایت نداشتم آن را در فیسبوک منتشر کرده بودم، شاید بتوانم بگویم که واقعن نخستین یادداشت جدی من بوده است. پیش از آن تجربه‌ام از نوشتن محدود می‌شد به چند سال روزانه‌نویسی مستمر در دوران نوجوانی که بیشتر شبیه گزارش روز بودند تا روزانه‌نویسی واقعی (متاسفانه همه را دور ریختم) و انشا‌ء‌نویسی در مدرسه.

به تاریخ‌ها که نگاه می‌کنم می‌بینم که اغلب اوقات پراکنده نوشته‌ام، گاهی هم توانسته‌ام به نوشتنِ مستمر پایبند بمانم. یک زمانی در اینستاگرام و مدتی هم در تلگرام می‌نوشتم و همان یادداشت‌ها را در وب‌سایت هم منتشر می‌کردم.

امروز را به خودم یادآوری کردم که یادم بماند از خیلی قبل‌تر نوشتن برایم مهم بوده است اما هیچ‌گاه آن را جدی نگرفته‌‌ام. وقتی وب‌سایت را راه‌اندازی کردم هدف اصلی‌ام این بود که جایی برای نوشتن داشته باشم، سپس عکس‌ها به آن اضافه شدند و گاهی هم آموزش. همیشه دوست داشتم هر کاری که انجام می‌دهم زیر یک سقف انجام دهم چون توانم برای متمرکز ماندن روی چند فضا همیشه محدود بوده است.

بعدتر فهمیدم که باید حتی شاخ‌ و برگ‌های اضافی را هم حذف کنم و و زیر همان یک سقف هم روی یک کار متمرکز باشم، بعدتر از آن‌ حتی فهمیدم که اگر می‌نویسم باید بکوشم گوشه‌ای را بگیرم و در نوشتن روی همان گوشه متمرکز باشم. نه اینکه بدانم چه گوشه‌ای اما می‌دانم که این برایم مفیدتر است.

در این سال‌ها همواره پراکنده‌‌کاری داشته‌ام، روی مهارت‌های مختلفی متمرکز شده‌ام و هر بار مدتی به یک مهارت تازه پرداخته‌ام. مجموعه‌ی آن‌ها برایم مفید بوده‌اند؛ هم دید تازه‌ای به من داده‌اند و هم سبب شده‌اند که بتوانم روی فضای وب‌سایت کنترل و مدیریت بهتری داشته باشم. شاید اصلی‌ترین دلیل این پراکنده‌کاری این بوده که نمی‌دانستم نوشتن مرا به کجا خواهد رساند، مسیری نبوده که برایم روشن باشد، صرفن راهی برای کسب آرامش درونی بوده است.

اما حالا که تمام آن مسیرها را طی کرده‌ام می‌فهمم که هیچ مسیری در زندگی یک مسیر روشن نیست و هیچ مسیری لزومن تو را به جایی که انتظارش را داری نمی‌رساند، پس بهتر نیست که دست‌کم در مسیری باشی که در آن آرامش داری؟

الهی شکرت…

دراز كشيده‌ام روی تختی كه با زمين بيشتر از پانزده سانتی‌متر فاصله ندارد. گچ‌های تبله كرده‌ی سقف هر آن ممكن است بريزند پايين كه در اينصورت مستقيم روی سرم می‌ريزند.

لامپ كم مصرف، پيچ و تاب خورده است و با سيمی كه به طرز مسخره‌ای كوتاه است از سقف آویزان است.

روی كاغذ ديواریِ كهنه و رنگ و رو رفته‌ که احتمالن بيست سالی می‌شود آنجا وصل است، لكه‌های چسب به چشم می‌خورد كه خبر از وصل شدن و دوباره كنده شدن چيزهايی را به ديوار می‌دهد.

محل تيرچه‌ها در سقف كاملن پيداست و بين اين اتاق و اتاق كناری به طرز عجيبی يک پنجره وجود دارد كه اگر اين پنجره نبود اتاق كناری در تاريكی محض فرو می‌رفت.

اين اتاق خسته است، به زحمت سرِ پا ايستاده، ديوارهايش اگر زبان داشتند چه داستانها كه تعريف نمی‌كردند، خوب است كه زبان ندارند.

من هم خسته‌‌ام، اما من زبان دارم. نه تنها در دهانم بلکه در مغزم زبان بسیار درازتری دارم که حتی یک لحظه هم بیکار نمی‌ماند. مغزم عادت عجیبی به پرحرفی دارد؛ یک بار همه‌ی حرف‌هایش را می‌زند و بعد هزار بار همان‌ها را نشخوار می‌کند و به خوردم می‌دهد. حیا و آبرو هم که هیچ ندارد.

اگر مغزم موجودیتی خارج از من بود، مثلن یک آدمی که در کنارم نشسته بود و بعد همین حرف‌های همیشگی‌اش را می‌زد، قطعن وحشت‌زده می‌شدم و پا به فرار می‌گذاشتم. اما حالا که در درونم است ساعت‌ها به چرندیاتش گوش می‌‌کنم و نشخوارهایش را با میل و رغبت قورت می‌دهم.

مغزم زن حامله‌ایست که ویارش حرف‌های تکراری و بی‌سر‌وته است.

من اما سال‌هاست که خسته‌ام از این همهمه‌ی پوچ‌. راهش را هم یاد گرفته‌ام. زن حامله هورمون‌هایش به هم ریخته است، نمی‌شود او را قانع کرد که از ویارش بگذرد. راهش این است که به او فرصت وراجی کردن بدهی. نیازش هم یک کاغذ و قلم است. به او می‌گویم «عزیزم نه تنها به حرف‌هایت گوش می‌دهم بلکه آن‌ها را ثبت هم می‌کنم که فراموش نکنم.»

خوشبختانه آنقدرها باهوش نیست و گول می‌خورد. پیش می‌آید که پانزده صفحه پرحرفی می‌کند اما بالاخره ساکت می‌شود.

هشت سال است که هر روز کارم همین است تا ببینم بالاخره کی فارغ می‌شود. ۹ ماه که هیچ، ۹ سال هم که هیچ، فکر می‌کنم بعد از ۹۰ سال بالاخره بچه‌اش به دنیا بیاید. فقط امیدوارم افسردگی بعد از زایمان نگیرد.

به محض اینکه چشم باز کردم و صفحات صبحگاهی‌ام را نوشتم بلافاصله پای کامپیوتر رفتم و مطالبی را به سایت اضافه کردم. تنها کاری که شوق را در من زنده می‌کند و باعث می‌شود که شب به خاطرش دیر بخوابم و صبح به خاطرش زود بیدار شوم بدون اینکه هیچ درآمدی از آن داشته باشم همین نوشتن است.

یک روزی این سوال‌ را از خودم پرسیدم که «چه کاری هست که اگر هیچ پولی از آن به دست نیاوری باز هم انجامش می‌دهی و در واقع نمی‌توانی که انجامش ندهی؟» همان لحظه از دهانم پرید که «نوشتن».

واقعا هیچوقت تا قبل از آن به این موضوع فکر نکرده بودم. سالها بود که دفتر پشت دفتر روزانه‌نویسی می‌کردم حتی وقتی که در سفر بودم یا در مورد موضوعات مختلف هر چه به ذهنم می‌رسید می‌نوشتم؛ زیر دوش، در حال پیاده‌روی، و در هر حال دیگری همیشه در ذهنم می‌نویسم بدون اینکه هیچ درآمدی از آن داشته باشم. من نمی‌توانم ننویسم. اصلا نمی‌دانم این مسیر من را به کجا می‌برد فقط می‌دانم که نمی‌توانم نروم.

فکر می‌کنم هر کسی اگر به این سوال پاسخ دهد می‌تواند بفهمد چه مسیری مسیرِ علاقمندی واقعی اوست.

امروز داشتم به یک موضوعی فکر می‌کردم در مورد باورهای مالی؛ بعضی افراد هستند که فکر می‌کنند مسیر رسیدن به استقلال مالی مسیر صرفه‌جویی یا به قول خودشان عاقلانه خرج کردن و بیهوده خرج نکردن پول است. در واقع این افراد به جای اینکه روی افزایش دادن ورودی تمرکز کنند روی کم کردن خروجی تمرکز می‌کنند. شاید هم این مسیر بالاخره یک زمانی این افراد را به استقلال مالی برساند اما این طرز فکر تبعات زیادی دارد؛ اول اینکه ذهنیت این افراد را به سمت «کمبود» سوق می‌دهد و این باعث می‌شود به همین سمت هم بروند و همه چیز در زندگی‌شان رنگ و بوی کمبود بگیرد، یعنی نتوانند حتی از آنچه که دارند استفاده کنند و لذت ببرند.

دوماً باعث می‌شود که این افراد هرگز به ثروت‌های بزرگ نرسند چون زمانی میزان دارایی افزایش پیدا می‌کند که ورودیْ بسیار بیشتر از خروجی باشد نه زمانی که ورودی و خروجی برابر باشند یا خروجی کمتر از ورودی باشد. معادله به این شکل جواب نمی‌دهد.

این دقیقا شبیه وزن کم کردن است. عده‌ی زیادی از افراد وقتی که پای وزن کم کردن به میان می‌آید اولین چیزی که به ذهن‌شان می‌رسد رژیم گرفتن است، یعنی فکر می‌کنند که لاغر شدنْ با کم کردن ورودی امکان‌پذیر است و به فکر زیاد کردن خروجی نیستند. افرادی که لاغر هستند میزان خروجی‌شان بیشتر از ورودی‌شان است، یعنی میزان کالری‌ای که از دست می‌دهند بیشتر از میزان کالری دریافتی‌شان است، حالا هر کس به یک طریقی. برای همین است که رژیم‌ها جواب نمی‌دهند و همیشه وزن قبلی سر جایش برمیگردد.

در مورد وضعیت مالی هم همینطور است. ما روی مسیر اشتباهی تمرکز می‌کنیم. وقتی میزان ورودی از یک حدی بیشتر می‌شود دیگر مبالغ خروجی اصلا به چشم نمی‌آیند.

استاد عزیزم یک جایی نوشته بود: «هیچ‌ چیزی گران نیست. تو توان خریدنش را نداری»
از وقتی که این جمله را خواندم چیزی در مغزم زنگ خورد؛ اینکه باید روی افزایش ورودی تمرکز کرد. به جای اینکه آدم وقت و انرژی‌اش را صرف کنترل کردن خروجی کند باید وقت و انرژی‌اش را صرف افزایش دادن ورودی کند. این اصلا به معنی ولخرجی کردن یا هزینه‌های بی‌مورد کردن نیست، به معنی تمرکز کردن روی «فراوانی» به جای کمبود است.

صبح متوجه شدم که حتما باید بروم کارگاه، بنابراین نتوانستم با پنبه خانم استخر بروم، چه حیف.

خوبی کارگاه این است که کارهایی که آنجا انجام می‌دهم نیازی به فکر کردن ندارند، به همین دلیل تمام مدت هدفون در گوشم است و به فایل‌های صوتی گوش می‌دهم.

امروز به لطف خدا هشت عدد چرخ جدید به کارگاه اضافه شد و این یعنی هشت نیروی جدید باید سر کار بیایند و فضای جدیدی هم باید اضافه شود به کارگاه. این یعنی گسترش و من فهمیده‌ام که هر گسترشی در این جهان مورد حمایت خداوند است.

نمی‌دانم چرا در کارگاه شخصیت آدم عوض می‌شود؛ مثلا در خانه حوله‌ی مجزا داری، حتی خیلی وقت‌ها دستت را با دستمال کاغذی خشک می‌کنی اما در کارگاه دستت را با شلوارت خشک می‌کنی و عین خیالت هم نیست. یا اینکه به دنبال بها‌نه‌ای مثل چایی می‌گردی تا برای چند دقیقه هم که شده از زیر کار در بروی.

این نشان می‌دهد که کارهایی که آنجا انجام می‌دهم مورد علاقه‌ام نیستند. حق هم دارم البته؛ دون‌پایه‌ترین کارهایی که هیچ کس حاضر به انجام دادنشان نیست را به من می‌دهند. چندرغاز حقوق دارم، تازه می‌گویند این حقوق را بابت تخصص‌هایت به تو می‌دهیم نه به خاطر کارهای فیزیکی که اینجا انجام می‌دهی. واقعا انقدر که برای تخصص من ارزش قائل هستند شرمنده می‌کنند 🧐

جلسه‌ی هیات مدیره برگزار نشد از بس کار طول کشید.

امروز روزه‌داری را یک ساعت زودتر شروع کردم تا فردا بتوانم زودتر صبحانه بخورم اما چون خیلی کار فیزیکی در کارگاه انجام دادم توانم خیلی کم شده است.

هوای خنکِ شب از پنجره‌های ماشین داخل می‌آید، موزیک پخش می‌شود، شهر زنده و بیدار است. در این جاده ماشین‌ها بی‌وقفه لایی می‌کشند و از هر روزنه‌ای برای جا دادن خودشان و عبور کردن استفاده می‌کنند. از آن جاده‌هایی است که اگر در آن عاقل باشی یا باعث ایجاد تصادف می‌شوی یا هزار ساعت بعد میرسی. یعنی تو هم باید مثل همه دیوانه باشی. رانندگی در بی‌قانون‌ترین شرایط ممکن در مسیری پر از کامیون‌ها و نیسان‌های بی‌اعصاب که حتی آنها هم مرتب لایی می‌کشند.

باید خودت را به خدا بسپاری و در حواس جمع‌ترین حالت ممکن مکررا سبقت از راست بگیری و امیدوار باشی که نیم ساعت بعدی را به سلامت پشت سر بگذاری. اما در مجموع تجربه‌ی خوبیست چون هرچقدر هم که خسته باشی به هیچ وجه خوابت نمی‌گیرد از بس هیجان داری.

یک شب را کاملا یادم می‌آید که تنها بودم، ساعت از ۱۲ شب هم گذشته بود و من به طرز عجیب و غریبی خسته بودم. حتی آن وقت شب هم نه تنها چیزی از شدت دیوانگی راننده‌ها کم نشده بود بلکه حتی به خاطر دیروقت بودن دیوانه‌تر هم شده بودند و فقط خدا بود که من را به مقصد رساند.

امروز در کارگاه داشتم به سالهای بی خدا بودنم فکر میکردم. درباره‌اش مفصل خواهم نوشت.

خیلی دیروقت پیغامی از مشتری گرفتم در مورد مطلبی که باید به سایتش اضافه می‌شد بابت مناسبتی که فرداست. پس همان موقع انجامش دادم.

دوش آب گرم بعد از یک روز طولانی نعمتی‌ است که هر چقدر بابتش سپاسگزار باشم نمی‌توانم حق مطلب را ادا کنم.

الهی شکرت…

 

آپدیت: تقریبا تا ساعت ۲ صبح بی‌وقفه می‌نوشتم 🧐