بایگانی برچسب برای: صلح درونی

نمی‌خواستم ماجراهای این دو روز را بنویسم، چون در یک ناهماهنگی کامل با همه چیز به ویژه با خودم بودم. اما بعد دیدم که ناهماهنگی‌ها هم بخشی از زندگی هستند.

گاهی اوقات زندگی تبدیل به مسابقه‌ی اعصاب‌سنجی می‌شود، از آنهایی که یک حلقه را از میله‌هایی عبور می‌دهی و هر کجا که حلقه به میله برخورد کند بوق می‌زند. من هر وقت وارد مسابقه‌ی اعصاب‌سنجی می‌شوم صدای بوق ممتد شنیده می‌شود.

امروز صبح بالاخره موفق شدم طلوع خورشید را ببینم. وقتی شمال هستی شمال و جنوب را گم می‌کنی. باید همیشه به دنبال دریا بگردی تا بتوانی جهت را تشخیص بدهی.

این عکس تصویر بارزی از دختر این‌ روزهاست. مسافر کوچک از طبقه‌ی بالا شمرده صدا زد: مریم جون…

اولین بار بود در این چند روز که مرا «مریم جون» صدا می‌زد. (از مادرش پرسیده بود «مریم کیه من میشه؟» مادرش هم توضیح داده بود، اما بچه آخر سر نفهمیده بود که من برای او چه کسی هستم و چه نقشی دارم. به مادرش گفته بود که «پس مریم جون nothing ِ منه»)

مرا که صدا زد دستکش‌هایم را درآوردم و رفتم پیشش. دیدم در اتاق ما با انار و پرتقال‌ها و خرمالوی کوچک اثری هنری خلق کرده است و پرده را هم به کمک بالش‌ها در اطراف اثر هنری‌اش محکم کرده. باد شدیدی هم می‌وزید و پرده را مثل بادبان کرده بود. از خودش به همراه اثر هنری‌اش عکس و فیلم گرفتم.

یک مورچه را هدایت کردم که بیاید رویدستم و گذاشتمش بیرون که برود به زندگی‌اش برسد. متوجه بودم که مسافر کوچک از حشرات می‌ترسد، برای همین تلاش کردم تا در مقابلش با حشرات برخوردی خیلی عادی داشته باشم تا ببیند که مشکلی نیست.

یک مگس مرده بود و در درز پنجره گیر کرده بود. حس می‌کردم که بدش می‌آید و می‌ترسد از اینکه من دارم تلاش می‌کنم مکس مرده را بردارم. من گفتم «دستم داخل نمیره، نمی‌تونم برش دارم» او سریع گفت «بذار من بردارم». انگشت‌های کوچکش را داخل برد و مگس را از بالَش گرفت و بیرون آورد.

گفتم «بذار توی دستم». مگس را در دستم نگه داشتم و گفتم «خب این دیگه مرده باید بندازیم بره».

این کار من باعث شد خودش یک مگس کوچک دیگر را بگیرد و کف دست من بگذارد. به وضوح می‌دیدم که همین دو حرکت او را در برخورد با حشرات بسیار شجاع‌تر کرده است به طوریکه بعدا خودش یک حلزون گرفت و حتی به یک عنکبوت دست زد. در حالیکه تا قبلش به شدت می‌ترسید.

حتی عمدا به او نگفتم که دستهایش را بشوید. دوست داشتم روان و راحت باشد. می‌پرسید این مگس‌ها چرا مرده‌اند؟ توضیح دادم که عمرشان تمام شده، کسی آنها را نکشته خودشان مرده‌اند.

دیروز با تبلت‌اش در خانه راه می‌رفت و از همه جا فیلم می‌گرفت. اول خودش را معرفی کرد و بعد از تمام قسمت‌های خانه فیلم گرفت و همه چیز را نشان داد و درباره‌ی چیزهایی که دوست داشت صحبت کرد. بعد آمد پیش من و در فیلمش مرا با عنوان Best One مورد خطاب قرار داد. من هم گفتم تو در قلب من هستی.

رفتیم در سالن بالا و مدت‌ها با هم بازی کردیم. به من باله یاد می‌داد. یک جایی گفت چهارزانو بنشین، کف دست‌ها را به هم بچسبان (مثل حالت ناماسته در یوگا) و چشم‌ها را ببند. بعد شروع کرد به گفتن جملات مثبت که مثلا تصور کن که یک ابر زیبا در آسمانی‌….

ظاهرا در مدرسه همیشه این کار را می‌کنند. خوشحال شدم از اینکه از سن پایین ذهن بچه‌ها را در جهت مثبت پرورش می‌دهند.

این دختر کوچکِ دوست‌داشتنی، معلم و هدایت‌کننده‌ی بسیار خوبی است.‌

عصر به ساحل رفتیم. مسافر کوچک پری دریایی شده بود، پاهایش را در ماسه‌ها گذاشته بود و مادرش شکل پری دریایی را با ماسه روی پاهایش درست کرد. حسابی بازی کرد و لذت برد.

من هنوز در ناهماهنگی کامل بودم. در ساحل به تماشای غروب نشستم که چقدر هم زیبا بود.

شب که برگشتیم فینال مسابقات کشتی آزاد (یادم نمی‌آید چه وزنی بود) را با هم دیدیم که کشتی‌گیر ایرانی برنده شد. از هر ده کشتی‌گیر که روی تشک می‌روند هشت نفرشان، به قول آقای گزارشکر، دلاوران مازندرانی هستند. این نشان دهنده‌ی قدرت باور است؛ مازندرانی‌ها باور کرده‌اند که کشتی‌گیران خوبی هستند، آنها توانستن را باور کرده‌اند چون الگوهای زیادی دیده‌اند از همشهریان خودشان که در مسابقات جهانی مدال برده‌اند. بنابراین باور کرده‌اند که می‌شود. چقدر ذهن انسان قوی است.

مسافر کوچک دوست داشت با بقیه بخوابد، یک شب با پدربزرگ و مادربزرگش خوابید، امشب هم با خاله و دخترخاله و مادرش همگی رختخواب انداختند وسط سالن و با هم خوابیدند.

دوش گرفتم. فردا باید صبح زود حرکت کنیم.

(از پنجره‌ی اتاق فیلم گرفتم و باید بگویم که فیلم‌ها را با بدختی آپلود کرده‌ام. پس حتما ببینید 🤭)

الهی شکرت…

 

زودتر از روزهای قبل بیدار شدم تا شاید بتوانم طلوع خورشید را ببینم، اما آسمان ابری اجازه‌ی دیدن طلوع را نمی‌داد، تنها شاهد بودم که آسمان روشن می‌شود.

دوش گرفتم و لباس پوشیدم. وقتی از اتاق بیرون آمدم دیدم خبری از مهمان‌ها نیست. همگی با هم به پیاده‌روی رفته بودند. من صبحانه را زودتر از بقیه خوردم.

مطلع شدیم که چند نفر دیگر هم تا ظهر به جمع مهمان‌ها اضافه خواهند شد.

کفش مناسب پوشیدم و توی باغچه قدم زدم. کدوها را شمردم. یازده عدد بودند در سایزها و مدلهای مختلف. از گل آبی رنگی هم عکس گرفتم.

امروز با خودم در صلح و هماهنگی نبودم؛ از اینکه خیلی وقت‌ها زمان و انرژی و تمرکزم را صرف مسائل واقعا بیهوده و بی‌اهمیت می‌کنم، از اینکه خیلی وقت‌ها مچ خودم را در حال راضی نگه داشتن دیگران می‌گیرم، از اینکه خیلی وقت‌ها می‌بینم که نظر دیگران در مورد خودم برایم مهم است خیلی ناراحت می‌شوم و تمام این‌ها مرا از صلح درونی دور و دورتر می‌کنند.

البته که من در بخش اعظمی از زندگی‌ام از صلح درونی فرسنگ‌ها دور بوده‌ام، یک زمانی به خودم آمدم و دیدم که در مورد «دوست داشتن خود» هیچ چیز نمی‌دانم. أصلا روند تغییرات من از همین‌جا شروع شد؛ از جایی که فهمیدم که خودم را دوست ندارم و باید فکری در این مورد بکنم.

حالا بعد از سالها تلاش برای ساختن نسخه‌ی بهتری از خودم انتظار دارم که در این زمینه قدمی به سمت جلو برداشته باشم و نمی‌گویم هم که برنداشته‌ام. قرار هم نیست آنچه که در تمام زندگی‌ام بوده‌ام یک شبه تغییر کند. اما به هر حال انتظار بیشتری از خودم دارم. هنوز می‌بینم که در خیلی از موقعیت‌ها همان آدم قبلی هستم، هنوز همان واکنش‌ها را دارم، همان احساسات بر من غالب می‌شود، همان ضعف‌ها را از خودم نشان می‌دهم. با اینکه بسیار بهتر از قبل هستم و این را انکار نمی‌کنم اما شاید بتوانم بگویم که بیشترین تلاشم را در این زمینه نکرده‌ام.

اگر با همان جدیتی که مثلا در مسیر سلامتی قدم گذاشتم و با هیچ بهانه‌ای از آن خارج نشدم، در مسیر به صلح رسیدن با خود قدم برداشته بودم مطمئنن نتایج بهتری می‌گرفتم. نهار زرشک‌پلو با مرغ و قرمه‌سبزی بود که معلوم بود هر دو تایشان هم خوشمزه‌اند. من جوجه‌ کباب خوردم. غذای من هم خوشمزه بود و راضی بودم.

عصر هر کس یک کاری می‌کرد؛ بعضی‌ها چرت می‌زدند، بعضی‌ها مسابقات جهانی کشتی را دنبال می‌کردند، بعضی‌ها حرف می‌زدند، من هم کمی کتاب خواندم و کمی کشتی دیدم درحالیکه تمام مدت از این عدم صلح درونی‌ام عصبانی و ناراحت بودم.

یک سری از مهمان‌ها بعد از ظهر رفتند. بقیه که حدود ۱۵ نفر بودیم به سمت دریا حرکت کردیم. فقط یک زیرانداز برداشتیم و با عجله رفتیم که هوا تاریک نشود. آب آفتاب خورده بود و گرم بود. مسافر کوچک که تا به حال ماسه‌های خاکستری رنگ ندیده بود فکر می‌کرد که زمین کثیف است. به او توضیح دادم که بعضی‌ از ماسه‌ها روشن هستند و بعضی‌ها تیره. این صرفا به رنگشان مربوط می‌شود ولی کثیف نیستند. گفت یعنی اگر برویم لب دریا هم همین رنگی هستند؟ فکر می‌کرد لب آب باید رنگ ماسه‌ها روشن باشد. بعد از اینکه خیالش راحت شد که همه‌ی قسمت‌هایش همین رنگی هستند، چون این رنگ طبیعی‌اش است و کثیف نیست، دیگر بدون نگرانی در ماسه‌ها قدم برمی‌داشت.

(خیلی وقت‌ها نگران تمیز بودن یا نبودن چیزها و موقعیت‌هاست. احتمالا به خاطر حساس بودن مادرش است. از خیلی از موقعیت‌ها هم می‌ترسد و به راحتی هم می‌گوید که می‌ترسد. بسیار محتاط است که این را بیشتر از پدرش به ارث برده. اما ویژگی جالبش این است که تمام کارهایش را خودش انجام می‌دهد و در امور خودش کاملا مستقل است. وقتی هم گرسنه‌اش می‌شود به هیچ وجه چیزی نمی‌گوید. صبورانه تحمل می‌کند تا کسی به او چیزی برای خوردن بدهد.)

کنار دریا عالی بود. من کفش‌هایم را درآوردم و پاچه‌هایم را بالا زدم و تا جایی که می‌شد وارد آب شدم. مسافت زیادی را با پای برهنه موازی ساحل قدم زدیم. هر از گاهی روی پاهایمان پر از جانورانی می‌شد که به سرعت حرکت می‌کنند و احساس خاصی را ایجاد می‌کردند و با موج بعدی از پای آدم جدا می‌شدند.

غروب ساحل آنقدر جادویی بود که نمی‌توانم توصیف کنم.

غروب در ساحل - عکس از مریم کاشانکی

 

یک کار جالبی هم کردیم، با این دستگاه‌های حباب‌ساز که برای بازی بچه‌هاست حباب ایجاد کردیم. حباب‌ها با وزش باد به سمت غروب حرکت می‌کنند. تصویرشان که به سمت غروب می‌رفتند واقعا صحنه‌ی جذاب و جالبی بود که من موفق شدم از آن عکس بگیرم.

حباب‌ها در ساحل - عکس از مریم کاشانکی

در مسیر برگشت سوسیس و نان تازه خریدیم و به خانه آمدیم. من یک لیوان شیر گرم خوردم (که دقیقا جلوی چشمم روی گاز سر رفت) بقیه هم سوسیس سیب‌زمینی و کشک بادمجان خوردند. وقتی بقیه شام می‌خوردند من دوباره دوش گرفتم.

مسابقات کشتی جهانی با باخت کشتی‌گیران ایرانی و دریافت مدال نقره پایان یافت. کشتی اصطلاحات جالبی دارد؛ مثلا می‌گویند «کشتی‌گیرِ تیغ‌داری است» یا مثلا «کم فروشی نکرد» (که یعنی تمام تلاشش را کرد).

عجیب است که این شش دقیقه طولانی‌ترین شش دقیقه‌ی زندگی آدم است.

(راستش الان که دارم می‌نویسم فردای امروز است. هیچ فرصتی برای نوشتن نداشتم. الان هم هیچ توانی برای مرور آنچه نوشته‌ام ندارم. امیدوارم که آن وسط‌ها غلط املایی نداشته باشم، اگر هم دارم یک چیز ضایعی نباشد)

الهی شکرت….

[vc_row][vc_column][vc_empty_space woodmart_hide_large=”0″ woodmart_hide_medium=”0″ woodmart_hide_small=”0″][vc_separator border_width=”3″ wd_hide_on_desktop=”no” wd_hide_on_tablet=”no” wd_hide_on_mobile=”no”][/vc_column][/vc_row][vc_row][vc_column][vc_column_text woodmart_inline=”no” text_larger=”no”]کبوتربچه‌ی دوم هم از لانه پایین آمده بود و در بالکن راه می‌رفت. مادرش هم آمده بود پیشش.

گوشت چرخ‌کرده را از فریزر بیرون آوردم، برنج را خیس کردم و از خانه خارج شدم. خیلی وقت‌ها پیش می‌آید که ماشین را یک جایی پارک می‌کنم و بعد پیدایش نمی‌کنم. خودم خنده‌ام می‌گیرد. امروز یک وجب خیابان را بارها بالا و پایین کردم تا ماشین را پیدا کردم. تازه مثلا نشانه‌گذاری هم می‌کنم. اما باز هم یادم می‌رود که ماشین را کجا گذاشته‌ام.

وقتی برگشتم ساعت ۱ بود. برنج را روی حرارت گذاشتم. پیاز را رنده کردم و آب آن را تا حدی گرفتم. ادویه‌ها را به گوشت اضافه کردم و کمی ورز دادم و در تابه ریختم. این راحت‌ترین روش درست کردن کباب تابه‌‌ای است. یادم می‌آید که پنبه خانم همیشه خیلی سخت کباب تابه‌ای درست می‌کرد. آن را مثل کتلت با دست حالت می‌داد و بعد سرخ می‌کرد. من اما درِ تابه را می‌بندم تا آب بیندازد و در آب خودش بپزد، در نهایت هم اجازه می‌دهم با کمی روغن زیتون برشته شود. راحت و بی‌دردسر. من آدم تنبلی هستم و تنبل‌ها همیشه به دنبال ساده کردن کارها هستند.

رفتم در بالکن و هر چه گشتم کبوتر بچه را پیدا نکردم. گفتم حتما پریده و رفته است. فرصت را مغتنم شمردم، مسلح شدم و با ماسک و دستکش و پیچ‌گوشتی زدم به دل بالکن. نه تنها لانه را برداشتم بلکه حتی پایه‌ای که لانه روی آن قرار گرفته بود را هم برداشتم که نشود دوباره آنجا لانه ساخت. تقصیر خودشان است. اگر انقدر همه جا را به گند نکشیده بودند با هم کنار می‌آمدیم.

اگر بخواهم تجربه‌ام را در اختیارتان قرار بدهم باید بگویم که به کبوترها رو ندهید. اما با یاکریم‌ها می‌توانید همزیستی مسالمت‌آمیزی داشته باشید.

اوضاع بالکن یک افتضاح کامل بود. شلنگ آبِ بالکن را با خودمان برده‌ایم به خانه‌ی جدید و بدون شلنگ امکان تمیز کردن این بالکن نبود. منتظر شدم تا شلنگ جدید از راه برسد. بعد از نهار به موهایم روغن نارگیل و روغن آرگان زدم. یک کلاه رنگ هم روی سرم گذاشتم و مجهز‌تر از قبل به بالکن برگشتم. وقتی شلنگ را وصل کردم و خواستم استفاده کنم متوجه شدم که شیر آبِ بالکن کوچکتر از این شلنگ است. بنابراین شلنگ از آن خارج می‌شود و عملا نمی‌شود از آن استفاده کرد. رفتم سراغ جعبه ابزار. می‌دانستم که باید دنبال بَست بگردم. بست یک چیزی شبیه کمربند است که به گلوی شلنگ وصل می‌شود و امکان سفت شدن دارد و می‌تواند شلنگ را در جایش محکم کند. از این بست‌ها معمولا برای محکم کردن شلنگ‌های گاز استفاده می‌شود. خدا را شکر تعداد زیادی بست داشتیم. یکی را برداشتم، پیچ‌گوشتی مناسبش را هم پیدا کردم و برگشتم سر ماموریتم. شلنگ را محکم کردم و افتادم به جان بالکن.

(مدتی که خانه‌ی جدید را نظافت می‌کردم بارها مجبور شدم از ابزارهای مختلف استفاده کنم. پدر من آدمی کاملا فنی است و هر آنچه که از ابزار و وسیله به ذهنتان خطور کند را در پارکینگ خانه در اختیار دارد و آن‌ها را با نظم و وسواس خاصی مرتب کرده است به طوریکه هر چیزی که نیاز دارد را به راحتی پیدا کرده و استفاده می‌کند. خانواده و اقوامی که خانه‌شان نزدیک است و حتی همسایه‌ها وقتی چیزی نیاز دارند به سراغ پدرم می‌آیند. چون می‌دانند هم وسیله‌های مورد نیاز را دارد و هم آنقدر منظم است که به راحتی می‌تواند وسایل را پیدا کند.

پدرم از بچگی ما را در معرض تمام وسیله‌ها و کارکرد‌هایشان قرار می‌داد. ما خیلی وقت‌ها در پروژه‌های پدر مشارکت می‌کردیم. خیلی خوب به خاطر می‌آورم که در تمام بنایی‌ها (که ماشالله هر سال هم انجام می‌شد 🥴) پا به پای پدر حضور داشتیم و در خیلی از کارها کمک می‌کردیم)

داشتم می‌گفتم که یک تمیز‌کاری اساسی در بالکن انجام دادم. کارم داشت تمام می‌شد که یکی از گلدان‌ها را کنار کشیدم تا پشتش را تمیز کنم دیدم کبوتربچه آنجاست. خدای من تو کجا بودی؟! من که تمام بالکن را زیر و رو کردم. اصلا مگر این بالکن چند متر است که یک بچه کبوتر از دید آدم مخفی بماند؟!

ماجرا این بود که یک گلدانی دارم که میانش خالیست، از این گلدان‌هایی که روی نرده قرار می‌گیرند اما گلدان من روی زمین است. بچه خودش را در آن فضای خالیِ میان گلدان مخفی کرده بود و من ندیده بودمش. بقیه‌ی کار را با احتیاط انجام دادم و بالکن را ترک کردم. مادرش که آمد یک بار به سمت جایی که قبلا لانه آنجا بود پرواز کرد و متوجه شد که دیگری چیزی آنجا نیست. اما خوشبختانه بچه را پیدا کرد و غذایش را داد. پدر و مادر هر دو آمدند و جای بچه را پیدا کردند و مطمئن شدند که خوب است و بعد رفتند. این یعنی وقتی من برگردم بالکن دوباره کثیف است اما حداقل دیگر از لانه و کثیف‌کاری‌هایش خبری نیست.

یاسِ هلندی نازنینم از فضله‌های کبوترها نابود شده است. من برای این یاس خون دل خوردم تا به این جا رسید. برگ‌هایش خیلی کثیف شده بودند و هر چقدر با آب می‌شستم افاقه نمی‌کرد. کمی مایع ظرفشویی را با آب مخلوط کردم و روی برگ‌هایش اسپری کردم و بعد با آب پرفشار شستم. اما دیگر فرصت نکردم ببینم نتیجه چه شد.

آنقدر در خانه راه رفتم و کار کردم که پاهایم درد گرفته‌اند. اما وسط این همه کار باز هم از اعجاز غروب غافل نشدم آن هم در یک بالکن تمیز. چقدر هم امروز غروب زیبا بود؛ زرد و آبی و نارنجی. هرچند که سهمم از غروب آفتاب واقعا ناچیز است اما همین هم غنیمت است.

فقط پانزده دقیقه در بالکن بودم و بعد دوباره برگشتم داخل و لاینقطع راه رفتم و کار کردم. اما باید این را بگویم که به قولی که دیروز به خودم دادم عمل کردم و یک ماسکِ روغنِ آرگان روی صورتم گذاشتم. از این ماسک‌هایی که شبیه صورت هستند. ماسک خیلی خیس بود و کاملا به صورتم چسبید و به نظرم خیلی قوی هم بود. خنده‌دار شده بودم. بیست دقیقه‌ی بعد ماسک را برداشتم و صورتم را با آب شستم. خوشحالم که بالاخره انجامش دادم.

امروز سرفه‌ام شدیدتر شده بود. دمنوش خوردم. امیدوارم مفید واقع شود. زمانی که قند را به طور کامل حذف کرده بودم از سرفه و این چیزها هیچ خبری نبود. با اینکه الان فقط بعضی از قندهای طبیعی را مصرف می‌کنم آن هم نه خیلی زیاد اما سر و کله‌ی سرفه پیدا شده است.

نگران ارکیده هستم، دارد از دست می‌رود و نمی‌دانم چه کاری می‌توانم برایش انجام دهم.

حساب کردم که جابه‌جا کردن گلدانهایم به یک وانت نیاز دارد. چند تا از گلدان‌هایم در حد درخت یا درختچه هستند. هر بار هم به خودم قول می‌دهم که هیچ گلدان جدیدی اضافه نخواهم کرد اما مثلا «بابا آدم» را که می‌بینم دلم می‌رود برایش. خدا به دادم برسد با این همه وسیله که باید جابه‌جا شوند.

مطمئنم همان کسی که اینقدر ساده و معجزه‌آسا من را تا به اینجای کار آورد بقیه‌ی کارها را هم برایم ساده خواهد کرد.

الهی شکرت…

[vc_row][vc_column][vc_empty_space woodmart_hide_large=”0″ woodmart_hide_medium=”0″ woodmart_hide_small=”0″][vc_separator border_width=”3″ wd_hide_on_desktop=”no” wd_hide_on_tablet=”no” wd_hide_on_mobile=”no”][/vc_column][/vc_row][vc_row][vc_column][vc_column_text woodmart_inline=”no” text_larger=”no”]صبح تصمیم گرفتم که کبوتربچه را بگذارم بالا داخل لانه چون تمام مدت در بالکن سرگردان بود. اگر با کبوترها سر و کار داشته باشید می‌دانید که یک جور مگس به بدن کبوترها می‌چسبد که مثل کنه می‌ماند، هیچ جوری کنده نمی‌شود. این مگس باعث مرگ خیلی از کبوترها می‌شود. وقتی کبوتر بچه را گرفتم دیدم که بدنش پر از مگسِ کبوتر است. کمی حشره‌کشِ بدون بو به بالهایش اسپری کردم و او را داخل لانه گذاشتم که مادرش با غیظ و غضب فراوان مستقیم به سمت من پرواز کرد. من هم از بالکن بیرون رفتم.

دیدم که چند باری داخل لانه رفت اما نمی‌توانستم ببینم که به آنها غذا می‌دهد یا نه. ظهر دیدم که کبوتربچه دوباره روی زمین است و راه می‌رود و تعداد زیادی مگس مرده کف بالکن هستند. عصر تصمیم داشتم دوباره حشره‌کش اسپری کنم اما هرچه گشتم کبوتر بچه نبود که نبود. اصلا نمی‌دانم چه بلایی به سرش آمده است. احتمالا پایین پریده اما داخل حیاط هم اثری از او نبود. واقعا نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد اما به هر حال نبود. امیدوارم حالش خوب باشد.

گاز گنده‌ای به گلابیِ پاییزیِ کج و کوله زدم. من آدمِ میوه خوردن شیک و با تشخص نیستم. اصلا اگر مجبور باشم به این شکل میوه بخورم به من مزه نمی‌دهد و ترجیح می‌دهم نخورم.

من بلدم چطور موز را پوست بکنم که همانطور شیک داخل پوستش بماند و بعد تکه تکه کنم و با چنگال و با طمانینه آن را بخورم، بلدم چطور پرتقال را پوست بکنم که آب از همه طرفش سرازیر نشود، بلدم چطور می‌شود خیار را شیک و مجلسی پوست کند و خورد اما من در هیچ‌کدام از اینها خودِ واقعی‌ام نیستم. بلکه خودِ متظاهرم هستم که مثلا می‌خواهد مبادی آداب باشد.

خودِ واقعی من باید تنبان گُل گُلی بپوشد و یک آبکش میوه بگذارد جلویش و همه چیز را با پوست گاز بزند.

من عاشق و دلباخته‌ی میوه هستم، مخصوصا سیب به عنوان میوه‌ی اول من اصلا بدون یک گاز گنده هیچ معنی‌ای ندارد.

ظرفیت من برای بودن در فضاهای شلوغ آن هم فضاهایی که بچه‌ها در آن حضور دارند بسیار پایین است. مکررا بهانه‌ای پیدا می‌کنم و بالا میایم تا کمی آرامش پیدا کنم و در واقع شارژ شوم. به زودی کل خانواده راهی شمال می‌شوند و من کلی کار ناتمام قبل از حرکت کردن دارم که باید انجام دهم.

امروز تعداد قابل توجهی لباس اتو کردم، چون آنجا نمی‌شود زیاد اتوکاری کرد. من از اتو زدن بیزارم. در کارگاه کاری داریم به اسم «سرنخ زدن» که همه از آن بیزارند. یعنی حاضرند جارو بزنند اما سرنخ نزنند. من در کارگاه حاضرم سرنخ بزنم اما اتو نزم.

هر وقت نیاز به اتو زدن لباسی هست من کشیک می‌کشم که ببینم چه کسی می‌رود پای میز اتو تا به او بگویم لباس من را هم اتو بزند. اگر هم کسی را پیدا نکنم شروع می‌کنم به توجیه کردن که مثلا «این قسمتش که بشینی تو ماشین دوباره چروک میشه، این قسمتش که گرمای تنت بهش بخوره چروکش باز میشه، این قسمتش که می‌ره توی شلوار معلوم نیست…. » و‌ همینطور الی آخر. در نهایت مثلا یک یقه می‌ماند که آن هم انصافا سخت است 🥴 حالا منِ بیزار از اتو زدن امروز به اندازه‌ی تمام عمرم لباس اتو کردم.

اتو زدن که تمام شد دم غروب بود. بقیه‌ی کارها را رها کردم، شیره‌-قهوه‌ام را برداشتم و رفتم در بالکن نشستم به این امید که بتوانم سهمی از غروب آفتاب داشته باشم. اما دور تا دورم با ساختمان‌های بلند پوشیده شده‌اند. وقتی اینجا آمدم این همه ساختمان اطرافم نبود. امروز متوجه شدم که ساختمانی که در کوچه‌ی پایینی ساخته شده به بهره‌برداری رسیده است. چراغ‌های طبقه‌ی بالا روشن بودند و یک نفر در حال تمیز کردن بود. یک دفعه دور تا دور ساختمان‌های چراغ‌های زرد رنگ روشن شدند. انگار که روشن شدند تا ندیدنِ غروب را برای من جبران کنند چون نورشان خیلی شبیه به غروب آفتاب بود.

یکی از فانتزی‌هایم این است که در حالیکه در جکوزی آب گرم لم داده‌ام شاهد غروب باشم. آنوقت دلم می‌خواهد زمان در آن لحظه متوقف شود و من تا ابد در این صحنه باشم.

متوجه شدم که این ساختمانِ جدید کاملا به آشپزخانه‌ی ما مشرف شده است. من در آشپزخانه فقط یک پرده‌ی توری نازک دارم. مجبور شدم سایبان را باز کنم. دوست دارم تمام پنجره‌ها پرده‌های توری نازک داشته باشند و هیچ نگاهی به آنها مشرف نباشد.

این روزها معجونی از احساسات متناقضم؛ شور و اشتیاق و غم و هیجان و دلگیری و دلتنگی و خیلی چیزهای دیگر که توامان در درونم جریان دارند و هر لحظه یکی از آنها جایش را به دیگری می‌دهد. غروب امروز شبیه غروب جمعه شده بود تا اینکه ساناز زنگ زد. بیشتر از یک ساعت و نیم تماس تصویری داشتیم. یک جایی گوشه‌ی اتاق روی زمینِ سفت نشسته بودم و از یک اپلیکیشن به اپلیکیشن دیگر در رفت و آمد بودیم تا بالاخره در یکی از آنها بند شدیم و حرف زدیم و دوباره در صلح و هماهنگی با خودم و همه چیز قرار گرفتم.

واقعا دلم می‌خواهد یک ماسک روی صورتم بگذارم و هیچ کار دیگری انجام ندهم. یعنی یک ربع زمان پیدا نمی‌کنم برای این کار. بعد از چند روز بی‌نظمی در روند روزه‌داری‌ام،‌ دو روز است که دوباره طبق برنامه پیش می‌روم.

از حالا دارم فکر می‌کنم که در شلوغی‌ای که قرار است در شمال داشته باشیم چطور می‌توانم روزانه‌هایم را بنویسم. باید برویم و ببینیم چطور پیش می‌رود. زندگی است دیگر؛ اگر قرار بود همیشه روند ثابتی داشته باشد دیگر جذاب نبود.

(به خودم قول می‌دهم که قبل از شمال رفتن حتما یک ماسک روی صورتم بگذارم)

الهی شکرت…

جناب مولانا می‌فرماید:

گَر تو فرعونِ مَنی از مصرِ تَنْ بیرون کُنی
در درونْ حالی بِبینی موسي و هارونِ خویش

یعنی اگر منیّت و خودبزرگ‌بینی رو‌ از درونت خارج کنی، در دنیای درون تو صلح برقرار خواهد شد، به هماهنگی درونی می‌رسی، نیروهای درونت متحد خواهند شد و در یک کلمه حال خوب رو تجربه خواهی کرد‌.

من شخصا نمادِ تمام‌عیارِ «خودبزرگ‌بینی» هستم….
از بچگی یک جور خودمهم‌پنداری بزرگی در من بوده و هنوز هم یکی از بزرگترین موانع درونی منه.
نشانه‌های واضحی هم داره؛ مثلا اینکه من تحمل خیلی از شوخی‌ها رو نداشتم چون به طور ناخودآگاه فکر می‌کردم چرا کسی باید به خودش اجازه بده با آدم مهمی مثل من (🥴) شوخی کنه.

تحمل انتقاد رو که به هیچ‌وجه نداشتم چون همیشه فکر کردم کارِ من کار درسته، راه من راه درسته، حرف من حرف درسته… پس هیچ انتقادی وارد نیست.

تحملِ به هم خوردن برنامه‌هام رو نداشتم، تحمل اینکه چیزی باب میلم نباشه، تحمل اینکه نظرم پرسیده نشه، تحمل باختن یا موفق نشدن ….
و این لیست رو می‌تونم همینطوری ادامه بدم.

کلن منیت بسیار بزرگی همیشه در من بوده و هنوز هم علی‌رغم تلاش‌هایی که می‌کنم موفق نشدم چیز زیادی از بزرگیش کم کنم.

بنابراین من هیچوقت این صلح درونی که مولانا ازش صحبت می‌کنه رو تجربه نکردم.

این روزها خیلی می‌فهمم که چقدر این منیّتْ می‌تونه زندگی رو برای آدم سخت کنه، چقدر می‌تونه آدم رو دور نگه داره از موهبت‌های زندگی، چقدر می‌تونه آشفتگیِ درونی ایجاد کنه.

خیلی می‌فهمم که هماهنگی درونی چه نعمت بزرگیه و چه آرامشی ایجاد می‌کنه. خیلی می‌فهمم که جدی گرفتن خودت و زندگی چطوری می‌تونه دمار از روزگارت دربیاره.

درک کردن اینکه ما یک نقطه هستیم در این جهان بی‌انتها که مطلقا مالک هیچ چیزی نیستیم، باید ما رو به این آگاهی برسونه که احساسِ خودبزرگ‌بینیْ در واقع خنده‌دارترین حسیه که می‌تونیم داشته باشیم.

(اینها رو دارم به خودم میگم که در تمام عمرم توهم مهم بودن داشتم و این مانع درونی من رو از چه لذت‌هایی که محروم نکرده)