هر زمان که به دلیلی آقای گلزار توجه مردم را به خود جلب میکند (مثلا اتفاقی در رنگی شخصیاش میافتد یا برنامهای از او پخش میشود) موج تازهای از «چقدر لوس و بیمزه است» یا «نمیتواند اجرا کند» یا «بازی بلد نیست» یا «خشک و خشن است» به راه میافتد.
این ایام هم که «پانتولیگ» پخش میشود همین حرفها به گوش میرسد و من هر بار مثل کسی که آقای گلزار به او پول داده است تا در محافل و مجالس طرفداریاش را بکند در جبههی مخالف میایستم و اگر هم نتوانم افراد را قانع کنم رو به آسمان میگویم «رضا جان، من تمام تلاشم رو کردم که پولی که به من داده بودی حلال باشه، منتها اینا کوتاه نمیان.»
نه اینکه آدم فرهیختهای باشم یا اینکه بخواهم خودم را متفاوت از دیگران جلوه دهم، بلکه به این دلیل که دریافتهام هر نوع مخالفت با هر فرد، هر ایده، هر موقعیت، هر باور، هر حس، هر فکر و هر چیز دیگری در واقع از نوعی مقاومت در درون من سرچشمه میگیرد و نشاندهندهی نپذیرفتن بخشی از وجود خودم است.
هر چند که در این مورد خاص آنچه میگویم ادا و اصول روشنفکرانه نیست، بلکه قلبن معتقدم که آقای گلزار آدم تأثیرگذاری بوده است و برای آن دلایل زیادی دارم:
اول اینکه قرار نیست همهی آدمها شوخ و شنگ و راحت و خودمانی باشند. برخی از آدمها آرام و جدی و کمحرف هستند و این ویژگیها به شخصیت آقای گلزار مینشیند. لباسی است که به تن شخصیت او کاملن اندازه است و در واقع آن را به زور به تن نکرده است. در یک کلمه به این شخصیت میآید که این منش را داشته باشد.
دوم اینکه تا قبل از آقای گلزار چیزی به اسم تیپ و استایل در میان مردان سینمای ما وجود نداشت. تعداد اندکی مردِ خوشقیافه یا جذاب داشتیم که همانها هم تیپ و استایل خاصی نداشتند و پیرو چهارچوبهای معمول روز بودند. با ورود آقای گلزار، استایل مردانه هم وارد سینما و به تبع وارد دنیای مردها در بیرون از سینما شد.
از طرف دیگر آقای گلزار اولین فرد معروف و شناخته شدهای بود که یک مسابقه (برنده باش) را در تلویزیون مجریگری کرد. شاید «مسابقهی هفته» آخرین مسابقهای بود که دوست داشتیم دنبال کنیم. بعد از آن یا مسابقهای وجود نداشت یا اگر بود به غایت بیمزه و کسلکننده بود. من که مسابقهای را به خاطر نمیآورم، اگر شما خاطرتان هست یادآوری کنید.
بعد از «برنده باش» ما شاهد مسابقات زیادی بودیم و هستیم که توسط افرادی که خودشان از قبل شناختهشده و معروف هستند اجرا میشود که هر کدام به نحوی جذاباند و قابل دیدن.
اما از تمام این دلایل که بگذریم، اگر نکتهای در فردی برای ما خوشایند نیست آنجا جایی است که باید متوقف شویم و از خودمان سوال کنیم «چرا؟»
چه چیزی در این فرد برای من آزاردهنده است؟
چرا قبولش ندارم؟
چرا احساس خوبی نسبت به او یا به این بخش از شخصیت او ندارم؟
آقای گلزار که یک مورد انتزاعی و دور از دسترس به شمار میرود، بنابراین شاید برای خیلیها مهم نباشد که گوشههای پنهان و تاریک خود را در مقابل او پیدا کنند. اما ما این قبیل احساسات را اغلب نسبت به همکاران خود یا افرادی نزدیکتر داریم و هر روز با این فکرها و حسها دست به گریبانیم بیآنکه قدمی در جهت ایجاد هماهنگی درونی برداریم.
شما را نمیدانم، اما من بارها با چنین بخشهایی در درون خود مواجه شدهام. گاهی که از فردی تعریف شده است، یا فردی مورد تایید قرار گرفته است یا فکر کردهام که ظاهرش از من بهتر است چیزی در درون من دستکاری شده است که اغلب ریشه در خودکمبینیهای من دارد. بارها در این موقعیتها قرار گرفتهام و آنها را نادیده گرفتهام و آسیب خوردهام تا اینکه ناچار شدهام با خود به گفتگو بنشینم و با ضعیفترین بخشهای درون خود مواجه شوم.
اگر نتوانم «رضا گلزار» را به عنوان مردی خوشاستایل و خوشفکر قبول داشته باشم و یا نتوانم او را لایق جایگاهی که در آن قرار دارد بدانم، داشتن چنین افکار و احساساتی در مورد همکاران و دوستان و اعضای فامیل نشدنی خواهد بود.
این عملکرد نشان میدهد که من اساسن خود را مبرّا از هر ایرادی میبینم و انگشت اشارهام را به سمت جایی بیرون از خود میگیرم. خود را محق میدانم که بگویم رضا گلزار سرد و بینمک است بی آنکه فکر کنم منشِ او چه بخشی از من را دستکاری میکند (بخشی که قاعدتن دوستش ندارم و تکذیبش میکنم).
من چه بخشی از خودم را تایید نمیکنم و حالا آن بخش را در فرد دیگری فرافکنی میکنم و آن فرد را زیر سوال میبرم تا بخش ناخواستنیِ درونم را توجیه کنم و یا از آن فرار کنم؟
ایجاد هماهنگی درونی
وقتی فردی ظاهر بهتری نسبت به من دارد، من احساس میکنم که او بیشتر از من دیده میشود و به چشم میآید و وقتی صادقانه با خود مواجه میشوم درمییابم که نیاز به دیده شدن دارم.
اولین قدم این است که این نیاز درونی را به رسمیت بشناسنم و آن را تایید کنم. هر رفتاری که نشان دهندهی تکذیب یا نپذیرفتن آن باشد مرا از برطرف شدن این نیاز دورتر میکند و برطرف نشدن نیازهای درونی میتوانند ما را تا ابد در جایی که هستیم نگه دارند و اجازه ندهند حتی یک قدم به سمت جلو برداریم.
اگر سالهاست که در یک وضعیت گیر افتادهایم و حس میکنیم که چیزی تغییر نمیکند لازم است که خود را واکاوی نموده و ببینیم چه بخشهایی از خود را طرد کردهایم.
آیا من بخش حسود درون خود را پذیرفتهام؟
بخش ترسو را چطور؟
آیا آن بخش دروغگوی درونم را به رسمیت میشناسم؟ یعنی آیا میپذیرم که یک منِ دروغگو در من هست که هر از گاهی سر و کلهاش پیدا میشود و اصولن هدفش این است که از من مراقبت و حمایت نماید؟
تمام بخشهای ناخواستنی درون ما به نحوی قصد حمایت کردن از ما را دارند. هدف آنها هم، مانند بخشهای خواستنی، رشد و پیشرفت ما است، فقط این کار را به شیوهی خودشان انجام میدهند که قاعدتن هم باید همینطور باشد.
اما ما آنها را دشمن خود یا مایهی ننگ و خجالت خود میدانیم، مثل عیب و ایرادی که آدم در بدنش داشته باشد و تلاش کند به نحوی آن را بپوشاند و از دید دور نگه دارد.
سوال این است که این مواجه نشدن و نپذیرفتن چه کمکی به ما میکند؟
اگر قرار بود کمککننده باشد باید تا امروز میبود. باید حال ما خوب میبود. باید لبریز از شوق میبودیم و عاشق زندگی.
اگر نیستیم پس یعنی این روشِ تکذیب یا فرارْ کمکی به ما نکرده است و بهتر است که به دنبال راه تازهای باشیم.
وقتی پذیرش اتفاق میافتد میتوان موهبتهای موجود در بخشهای ناخواستنی را دید و آنها را صمیمانه در آغوش کشید و از آن نقطه به بعد یکپارچگی در درون ما ایجاد میشود و تمام بخشهای درونی ما در خدمت ما خواهند بود و نه بر علیه ما.
اگر به این موضوع علاقمند هستید و دوست دارید در این مورد بیشتر بدانید مقالهی اهمیت شفای درون و راهکارهای دست یافتن به آن را بخوانید.