روزانهنگاری – شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱
صبح زود بیدار شدم تا اول وقت برسم آزمایشگاه. قبل از بیرون رفتن چای را گذاشتم و یک سری لباس هم داخل ماشین لباسشویی ریختم.
یک ظرف آب داخل ماشین بود که درش باز شده بود و ریخته بود روی زیرپایی ماشین که حالت موکتی دارد. نم آب با گرمای هوا در هم آمیخته بود و ماشین دم کرده بود. حالا آبِ درون ظرف چه بود؟! آب مقطر که از تمیز کردن مصیبتبار برفک یخچالهای مادر جمع شده بود. آب را به سختی جمعآوری کرده بودم تا برای اتو استفاده کنم. اما این اتفاق را ندیده گرفتم و سعی کردم خودم را ناراحت نکنم.
بعد از آن با درِ بستهی آزمایشگاه مواجه شدم. تمام دیروز داشتم فکر میکردم که ایکاش پنجشنبه زنگ زده بودم و پرسیده بودم که شنبه هستند یا نه. واقعا نمیفهمم چرا یک روزی که بین چند روز تعطیلی قرار میگیرد باعث میشود که همه کارهایشان را تعطیل کنند. آزمایشگاه چرا باید تعطیل باشد؟! از بس که ما آدمها به کاری که انجام میدهیم علاقه نداریم و همیشه به دنبال در رفتن از آن هستیم.
باز سعی کردم که خودم را آرام کنم و گفتم شاید اگر امروز آزمایش میدادم نمونهی خونی را تا بعد از تعطیلات نگه میداشتند و...