روزانهنگاری – شنبه ۵ آذر ۱۴۰۱
امروز قرار بود با پدر چند جا برویم و به چند کار رسیدگی کنیم. اول به بانک ملی رفتیم تا کارت بانکی پدر را که منقضی شده بود بگیریم که بالاخره انجام شد. بعد هم من رمز دوم پدر را از دستگاه فعال کردم. هرچند که چشمم آب نمیخورد که این کار به درستی انجام شده باشد. باید امتحان کنم تا بفهمم.
برنامهی امروزمان «پروژهی مرغ» بود. باید تعداد زیادی مرغ میگرفتیم و پاک کرده و جابهجا میکردیم. یک بار به مرغ فروشی سر زدیم اما هنوز مرغ نیامده بود. به پدر گفتم بیا با هم یک جایی برویم، چون لازم است یک نفر در ماشین بنشیند. پدر هم قبول کرد و رفتیم. از آنجاییکه خدا همیشه با من است حتی در آن منطقهی شلوغ یک جای پارک مناسب پیدا کردم. قرار شد پدر چند دقیقه بنشیند تا من برگردم. کوله پشتی احسان را برای تعمیر به آنجا برده بودم.
مغازهی بسیار کوچک و باریکی در انتهای طبقهی زیرین یک پاساژ بسیار قدیمی بود. این اولین باری که میدیدمش چون همیشه ساناز پیاده میشد و میرفت. وقتی قبض رسید را به صاحب مغازه تحویل دادم گفت «خانم بیرون کیفها رو نگاه کن ببین کدوم مال شماست». همهی کیف ها روی هم انباشته...