روزانه‌نگاری – دوشنبه ۱۴ آذر ۱۴۰۱

امروز صبح هم برف بی‌وقفه می‌بارید؛ لطیف و موزون و سرشار. برکت است که می‌بارد. من  در آن خانه چیزی در حدود دو وانت گلدان داشتم که به جز چند تا از آنها بقیه را نیاوردم. بعضی‌هایشان درختچه بودند. هر کدامشان زیبایی خودشان را داشتند و از آن مهم‌تر اینکه تک‌تک‌شان را از وقتی که جوانه‌ی کوچکی بودند با جان و دل نگهداری کرده بودم تا به ثمر برسند. من دخترِ طبیعتم؛ در هر فضایی که باشم به این فکر می‌کنم که چطور می‌توانم تکه‌ای از طبیعت را به آن فضا اضافه کنم. اینجا هم به محض مستقر شدن و در اولین سفرم به قزوین بعضی از گلدانهایم را آوردم و هر کدام را جایی گذاشتم. یکی از آنها خانم «بنجامین آمستل» است که گیاه داخلِ خانه نیست و نیاز به فضای بیرون دارد (این را تجربه‌ام می‌گوید). من هم او را درست کنار در ورودی خانه گذاشتم. چند گلدان هم روی لبه‌ی پنجره‌ی راه پله‌‌ای که منتهی به خانه‌ی خودمان است قرار دادم. بعد از چند روز همسایه‌ی طبقه‌ی اول هم یک گلدان روی لبه‌ی پنجره گذاشتند. این صحنه را که دیدم لبخند روی لبانم نشست. امروز صبح دیدم همان همسایه یک گلدان دیگر هم بیرون گذاشته‌اند دقیقا در همان نقطه‌ای که من...

ادامه مطلب