بالاخره بغلش کردم…

بالاخره امروز «سمینا»ی قشنگم را محکم بغل کردم و گفتم که دوستش دارم. آمده بود کارگاه که سرنخ‌زن‌اش را پس بدهد و خداحافظی کند. موسم امتحانات است و باید درس بخواند و امتحان بدهد. برایش یک چیزی آورده بودم که موقع رفتنش به او دادم و گفتم «امتحانات که تموم شد زود بیا. نمونی خونه تنبل بشی‌ها» (اصلا نمی‌دانستم امروز می‌آید برای خداحافظی. فقط تمام دیروز به یادش بودم) درحالیکه همان لبخند همیشگی، صورت قشنگش را درخشان‌تر کرده بود مرا بغل کرد.... آخ خدای من... قربانش بروم... من هم محکم بغلش کردم و گفتم «قربونت برم دختر قشنگم... خیلی دوستت دارم،‌ می‌دونی که؟!» و بعد بوسیدمش و او را تا دم در همراهی کردم و به خدا سپردمش.   الهی شکرت...

ادامه مطلب

تغییرات در روند روزانه‌نگاری

حالا که پروژه‌ی روزانه‌نگاری شش ماهه شده است و من هم محدودیت زیادی در باب زمان دارم، به طوریکه حتی فرصت کافی برای خوابیدن ندارم، تصمیم گرفته‌ام که روند نوشتنِ روزانه‌نگاری را تغییر بدهم به این صورت که فقط وقایع و اتفاقات مهم را بنویسم. شاید باید نامش را بگذارم «واقعه‌نگاری»، نمی‌دانم. فقط می‌دانم که به مرحله‌ای رسیده‌ام که باید فشار را تا حد ممکن از روی خودم بردارم تا بتوانم روی پروژه‌های دیگری که در دست دارم تمرکز کنم؛ مثلا پروژه‌‌ی سوادآموزی به دختران کارگاه، جلسات متعددی که برای آنها در نظر دارم، برنامه‌ی فروش کارگاه، کارهای شخصی خودم و سایر پروژه‌ها. ناچارم که بعضی از بخش‌ها را سبک‌تر کنم تا فشار ذهنی‌ام کمتر شود. (احساس می‌کنم که این‌ها را فقط دارم برای خودم می‌نویسم. فکر نمی‌کنم برای کسی مهم باشد که من چه تغییری در روند روزانه‌نگاری‌ام ایجاد می‌کنم. اما به هر حال باید می‌نوشتم). این شش ماه برای من یک دوره‌‌ی بی‌نظیر و فوق‌العاده بود و نوشتن آن را بسیار شگفت‌انگیز‌تر کرد. واقعا فکرش را هم نمی‌کردم که این مسیر تا این اندازه برایم مملو از لذت و یادگیری باشد. حالا بیشتر از همیشه یقین پیدا کرده‌ام که «نوشتن» تنها راه من برای درک کردن خودم،‌ دنیای اطرافم، احساسات...

ادامه مطلب

روزانه‌نگاری – یکشنبه ۴ دی ۱۴۰۱

شش ماه گذشت از اولین روزی که دو پاراگراف نوشتم و نامش را گذاشتم «پروژه‌ی روزانه‌نگاری». در عرض فقط چند ماه زندگی‌ام زیر و رو شد. وقتی شروع به نوشتن کردم فکرش را هم نمی‌کردم که سر از اینجا و اکنون در بیاورم. در تمام سالهای قبل از آن داشتم برای چنین روزهایی آماده می‌شدم. ظرف وجودم داشت بزرگتر می‌شد. شش ماه گذشت اما من به اندازه‌ی تمام سال‌ها‌ی قبل از آن بزرگ شدم. هنوز به رسم چند سال گذشته یک تکه کاغذ به در یخچال چسبانده‌ام و روی آن نوشته‌ام «امسال بهترین سال زندگی من است» و به چشم دیده‌ام که هر سال بهتر از تمام سال‌های قبل از آن شده است. نه اینکه سال‌ها بی‌چالش شده باشند، نه... اما ظرف وجود من بزرگ‌تر شده است و من توانسته‌ام موهبت‌های درون چالش‌ها را درک و دریافت نمایم. به همین دلیل رشد کرده‌ام، آن هم رشدی بدون درد. تمام این‌ها از زمانی اتفاق افتادند که من ایمانِ فراموش‌ شده‌ام را از نو در درونم زنده کردم. خداوند که به زندگی‌ام برگشت همه چیز جور دیگری شد؛ همه چیز آنقدر ساده شد که در رویا هم نمی‌دیدم. خاصیت خداوند این است که همه چیز را ساده می‌کند؛ در حضور او همه چیز آنقدر نرم و روان و راحت...

ادامه مطلب

روزانه‌نگاری – سه‌شنبه ۲۹ شهریور ۱۴۰۱

صبحانه نخورده به سمت کرج حرکت کردیم. قرار است صبحانه را کرج بخوریم و به کارگاه برویم. چندین سری کار هست که باید تا پایان هفته آماده‌ی بیرون رفتن باشند. در مسیر یک بنز بسیار قدیمی را با یک تریلی می‌بردند که روی پلاکش نوشته شده بود: «تاریخی». واقعا هم که تاریخی بود و بسیار زیبا. صبحانه را پیش پدر و مادر خوردیم. از قبل به پدر گفته بودم برایم تخم‌مرغ آب‌پز کند. دلم می‌خواهد باشید و ببینید که پدرم چطور تخم‌مرغ آب‌پز می‌کند. شرط می‌بندم که ناسا با این دقت فضاپیما به فضا نمی‌فرستد که پدر من تخم‌مرغ‌ها را آب‌پز می‌کند. ساعت ۱۲ شب تخم‌مرغ‌ها را از یخچال بیرون می‌گذارد تا هم‌دما با محیط شوند. ساعت ۳ صبح بیدار می‌شود و آنها را می‌شوید. ساعت ۵ صبح قابلمه را پر از آب می‌کند (در حدی که می‌شود یک شانه تخم‌مرغ در آن آب‌پز کرد) و تخم‌مرغ‌ها را داخل آب می‌گذارد با یک حرارت بسیار ملایم. تخم‌مرغ‌های بیچاره تا ساعت ۷ صبح در آب هستند و زجرکش می‌شوند. ساعت ۷ صبح آنها را با دستمال کاغذی خشک می‌کند. یک تکه دستمال هم می‌گذارد کف یک کاسه و تخم‌مرغ‌های پخته را روی دستمال می‌گذارد تا کاملا خشک شوند. پدرم در مورد تمام کارهایش همینقدر...

ادامه مطلب