روزانهنگاری – یکشنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۱
امروز چشممان به جمال اولین برف امسال روشن شد. برفْ متینترین پدیدهی طبیعی است؛ یک جور وقار خاصی دارد که در حضورش هیچ هیاهویی باقی نمیماند. همین که برف شروع به باریدن میکند سکوت حکمفرما میشود و آدمها تنها به نظارهی این تجلی لطیف و موزونِ برکت الهی میایستند.
صدها بار باریدن برف را دیدهایم اما هر بار به اندازهی روز اول شگفتزده میشویم از مشاهدهی این ماهیتی که نمیتوانیم تعریف دقیقی از آن داشته باشیم؛ این چیزی که حجیم است اما در یک آن تبدیل میشود به هیچ، این چیزی که سنگین است اما ظریف، ظریف است اما مهیب، آرام است اما جسور، جسور است اما نجیب… برف مجموع اضداد است، نمیتوان هیچ چیزی را با قطعیت در مورد این موجودیت گفت فقط میشود گفت که برف آدم را مسخ میکند.دیروز در کارگاه یکی از آن روزهایی بود که انگار کش میآیند و نمیخواهند تمام شوند؛ یک کارِ بیوقفه بود تا پاسی از شب. صبح که به کارگاه رفتم میدانستم که باید کار را جمع کنم. عزمم را جزم کرده بودم که جمع شود. هر یک عدد از کارها را از دهان شیر بیرون میکشیدم؛ یکی جیب نداشت، یکی یقه نداشت، یکی آستین نداشت، یکی مچ نداشت، یکی هم که...