روزانهنگاری – دوشنبه ۱۶ آبان ۱۴۰۱
زود بیدار شدم که از کارها عقب نمانم. باید زودتر حرکت میکردیم تا قبل از رفتن به کارگاه به ادارهی ثبت شرکتها میرفتیم. در آنجا کار نیمه کاره ماند چون خواهرم باید حضور میداشت. پس به کارگاه برگشتیم. برای من امروز کار زیادی نبود. بنابراین از همان موقع پای کامپیوتر رفتم و کارهای مربوط به ثبت برند را انجام دادم که تا پایان روز طول کشید.
یک بچه گربهی بسیار زیبا دیروز به کارگاه آمده بوده و احسان و مهدی اجازه داده بودند که شب در کارگاه بماند. خیلی عجیب است که چطور توانسته در آن بیابانهایی که صدها سگ در آن وجود دارد جان سالم به در ببرد و خودش را به جای امنی برساند. واقعا که لایق زنده ماندن است.
من اسمش را «طلا خانم» گذاشتم و طاها (خواهرزادهی مهدی) تصمیم گرفت سرپرستیاش را به عهده بگیرد. طاها قبلا یک خرگوش داشت که به اندازهی یک سگ رشد کرده بود. چهار سالش شده بود. اسمش «پشمک» بود و برای خودش مادربزرگ به حساب میآمد. پشمک را به باغ وحش سپردند و حالا طلا خانم جایش را گرفت.
امکان ندارد که موجودی میل به زندگی داشته باشد و جهان از او حمایت نکند. خداوند هرگز از هیچکدام از بندگانش غافل نمیشود.
امروز که...