روزانه‌نگاری – یکشنبه ۲۰ شهریور ۱۴۰۱

صبح تصمیم گرفتم که کبوتربچه را بگذارم بالا داخل لانه چون تمام مدت در بالکن سرگردان بود. اگر با کبوترها سر و کار داشته باشید می‌دانید که یک جور مگس به بدن کبوترها می‌چسبد که مثل کنه می‌ماند، هیچ جوری کنده نمی‌شود. این مگس باعث مرگ خیلی از کبوترها می‌شود. وقتی کبوتر بچه را گرفتم دیدم که بدنش پر از مگسِ کبوتر است. کمی حشره‌کشِ بدون بو به بالهایش اسپری کردم و او را داخل لانه گذاشتم که مادرش با غیظ و غضب فراوان مستقیم به سمت من پرواز کرد. من هم از بالکن بیرون رفتم. دیدم که چند باری داخل لانه رفت اما نمی‌توانستم ببینم که به آنها غذا می‌دهد یا نه. ظهر دیدم که کبوتربچه دوباره روی زمین است و راه می‌رود و تعداد زیادی مگس مرده کف بالکن هستند. عصر تصمیم داشتم دوباره حشره‌کش اسپری کنم اما هرچه گشتم کبوتر بچه نبود که نبود. اصلا نمی‌دانم چه بلایی به سرش آمده است. احتمالا پایین پریده اما داخل حیاط هم اثری از او نبود. واقعا نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد اما به هر حال نبود. امیدوارم حالش خوب باشد. گاز گنده‌ای به گلابیِ پاییزیِ کج و کوله زدم. من آدمِ میوه خوردن شیک و با تشخص نیستم. اصلا اگر مجبور باشم...

ادامه مطلب

آنهایی که اثری ماندگار از خودشان به جا گذاشته اند

بعدازظهر عجیبی بود؛ در مغز من نویسنده ای بود که در آن خلسه ی خواب و بیداری، بهترین حس هايي که هرگز نداشته ام را به کلمه تبدیل می کردُ کلمات مثل یخ از دستم سُر می خوردندُ من هر چه تلاش می کردم نگهشان دارم تا بعد از بیدار شدن ثبتشان کنم ممکن نبود. کلمات فقط می آمدند و تبدیل به جمله می شدند و بعد پر می کشیدند و کاری از من ساخته نبود. اما چقدر داشتم حظ می بردم از کار نویسنده ی درونم که تا این حد توانا بود. عجب اتفاق غريبي بود، انگار برای مدتی کوتاه متصل بودم به منبع بیکران آگاهی. انگار همه چیز را می دانستم و هر کاری را می توانستم. حس عجیبی بود؛ نه خواب بودم نه بیدار، معلق بودم جایی میان زمین و آسمان، جایی میان درون و بیرون، در جهانی بی زمان و بی مکان. در آن خلسه ی عجیب و غریب، من تواناترین نویسنده ی دنیا بودم که در حال خلقِ شاهکاری بود. انگار که یک نفر می گفت و من فقط لازم بود آن شاهکار را روی کاغذ بیاورم. متصل بودنْ سخت ترین کارهای دنیا را تبدیل به حرکتی پیش پا افتاده می کند. آنهایی که اثری ماندگار از...

ادامه مطلب