روزانهنگاری – یکشنبه ۲۰ شهریور ۱۴۰۱
صبح تصمیم گرفتم که کبوتربچه را بگذارم بالا داخل لانه چون تمام مدت در بالکن سرگردان بود. اگر با کبوترها سر و کار داشته باشید میدانید که یک جور مگس به بدن کبوترها میچسبد که مثل کنه میماند، هیچ جوری کنده نمیشود. این مگس باعث مرگ خیلی از کبوترها میشود. وقتی کبوتر بچه را گرفتم دیدم که بدنش پر از مگسِ کبوتر است. کمی حشرهکشِ بدون بو به بالهایش اسپری کردم و او را داخل لانه گذاشتم که مادرش با غیظ و غضب فراوان مستقیم به سمت من پرواز کرد. من هم از بالکن بیرون رفتم.
دیدم که چند باری داخل لانه رفت اما نمیتوانستم ببینم که به آنها غذا میدهد یا نه. ظهر دیدم که کبوتربچه دوباره روی زمین است و راه میرود و تعداد زیادی مگس مرده کف بالکن هستند. عصر تصمیم داشتم دوباره حشرهکش اسپری کنم اما هرچه گشتم کبوتر بچه نبود که نبود. اصلا نمیدانم چه بلایی به سرش آمده است. احتمالا پایین پریده اما داخل حیاط هم اثری از او نبود. واقعا نمیدانم چه اتفاقی افتاد اما به هر حال نبود. امیدوارم حالش خوب باشد.
گاز گندهای به گلابیِ پاییزیِ کج و کوله زدم. من آدمِ میوه خوردن شیک و با تشخص نیستم. اصلا اگر مجبور باشم...