روزانهنگاری – شنبه هجدهم تیر ۱۴۰۱
بعد از چند روز کبوترْبچه را دیدم، اما دیگر نمیشود کبوتربچه صدایش زد. به طرز عجیب و غریبی بزرگ شده است. هنوز هم با مادرش این طرف و آن طرف میرود و هنوز صدایش به بلوغِ کبوتریِ خود نرسیده است، اما حسابی بزرگ شده. خوشحالم که بالاخره به ثمر رسید.
از یک طرف به برداشتن لانه وقتی که خانوادهی کبوتر بروند فکر میکنم (از بس که کثیفکاری دارند. یاکریمها اینطوری نبودند) از یک طرف هم دلم نمیآید لانه را از نسلهای بعدی بگیرم. دوراهیِ سختی است 🙄
امروز خیلی خیلی بهتر از همیشه بودم. با اینکه تقریبا ۲۵ ساعت در فَست بودم و تمام مدت سرپا یا مشغول انجام دادن کاری بودم اما به هیچ وجه احساس ضعف و ناتوانی نکردم. حتی طاقت بیشتر از آن را هم داشتم، اما چون میدانم که باید تکاملم را طی کنم به بدنم فشار نمیآورم.
حولهها هم مگر رنگ میدهند؟! امروز یک حولهی جدید آبی رنگ را با بقیهی حولهها داخل ماشین انداختم. حولهها و دستمالها تنها چیزهایی هستند که با دمای ۳۰ درجه آنها را میشویم که مثلا حسابی تمیز شوند. حواسم به حولهی جدید نبود که رفتارش را نمیشناسم و ممکن است رنگ بدهد. حالا هر حولهای که از ماشین بیرون میآید استقلالی شده...