روزانهنگاری – جمعه ۱ مهر ۱۴۰۱
امروز اول مهرماه است. یک فصل تمام شد و فصلی جدید آغاز شد. شروعهای جدید همیشه مرا به وجد میآورند. امسال این شروع جدید همزمان خواهد شد با یک جابهجایی و شروع فصل جدیدی از زندگی ما.
چقدر من نیاز داشتم به خون تازهای در رگهای زندگی و چقدر خوشحالم از این شروع تازه. فقط خدا میداند که سال آینده این موقع هر کسی کجاست و مشغول به چه کاریست و همین غیرمنتظره بودن جذابیت زندگی را هزار برابر میکند.
امروز هم رفتیم کارگاه. هنوز کلی کار مانده بود که باید انجام میشد.
من از قبل شرط کرده بودم که شرکت باید امروز به ما کباب بدهد وگرنه من کار نمیکنم. سر ظهر همه را جمع کردم و رفتیم کبابخوران. یک رستوران در نزدیکی کارگاه هست که همهی کبابهایش خوشمزهاند. من کباب برگ بدون نان و برنج خوردم، بقیه هم چنجه و کوبیده و برگ خوردند.
این چند روزی که کارگاه بودم متوجهی موضوعی شدم که دوست دارم دربارهاش بنویسم. اول این توضیح را بدهم که در کارگاه وسیلهای داریم به اسم «سرنخ زن» که با آن نخهای اضافه را از روی لباس میگیرند یا انتهای نخ را با آن قطع میکنند یا حتی خیلی وقتها برای شکافتن دوختها از آن استفاده میشود.
در واقع...