روزانهنگاری – سهشنبه ۸ آذر ۱۴۰۱
ساعت چهار و چهل هفت دقیقهی صبح بود که بیدار شدم و کاملا سرحال بودم. بلند شدم و به کارهای صبحگاهیام رسیدم.
امروز صبح سعدی جانم خیلی باحال شده بود. میگفت:
دوستان گویند سعدی خیمه بر گلزار زن
من گلی را دوست میدارم که در گلزار نیست
من هم به او گفتم که عاشق این روحیهی خاصپسندت هستم و عاشق این رویکرد که هر کسی را در شأن خودت نمیبینی و البته اینکه «هَوَل بازی» درنمیآوری. (فقط امیدوارم این کلمه در لغتنامهاش موجود باشد و فکر نکند که دارم فحش میدهم)
من نمیدانم چرا خیلیها تصور میکنند که سعدی خوش اشتها بوده و هر روز دل به کسی میباخته. برعکس به نظر من او خیلی هم سختپسند بوده و تا پایان عمرش هم واقعا دلش را به کسی نباخته است.
یک جای دیگر هم به شیرینی گفت:
قادری بر هر چه میخواهی مگر آزار من
زان که گر شمشیر بر فرقم نهی آزار نیست
امروز با دو ماشین به کارگاه رفتیم چون قرار بود من زودتر برگردم. قدردان روزهایی نبودم که با خیال راحت مینشستم و احسان رانندگی میکرد. امروز در جادهای شلوغ رانندگی کردم. اوایل مسیر پشت احسان میرفتم تا اینکه دیدم نمیشود منتظر شد. واقعا در این جاده نمیتوانی سرِ صبر رانندگی کنی وگرنه هم خودت کلافه...