روزانه‌نگاری – جمعه ۱۴ مرداد ۱۴۰۱

شوخی شوخی ۳۶ ساعت در روزه بودم. واقعا قصدش را نداشتم. احساس می‌کنم خودم از خودم رکب خوردم. صبح قبل از بیرون رفتن از خانه یک چیزهایی خوردم تا برای رفتن به جاده انرژی داشته باشم. اتوبان ترافیک بود، مردم همگی به دل جاده زده‌ بودند به قصد سفر. چند تایی تصادف هم شده بود که مزید بر علتِ ترافیک بود. به محض رسیدنم به خانه به گل‌ها سر زدم. به لطف همسایه‌های عزیزمان حالشان خوب بود. اما یک صحنه‌ی فوق‌العاده هم دیدم؛ چند وقت پیش که رخشا آمده بود قزوین، ازگیل خریده بودیم (نمی‌دانم چرا هنوز هم فکر می‌کنم آنها ازگیل نبودند بلکه گلابی وحشی بودند. ازگیل‌ کوچکتر و گس‌تر از این‌هاست. اما همه گفتند که من اشتباه می‌کنم و اینها هم ازگیل هستند اما درشت‌تر) خلاصه هر چه که بودند بسیار خوشمزه بودند. من هسته‌ی چند تایشان را نگه داشته بودم و بعد در گلدان کاشته بودم. اما راستش هیچ امیدی به سبز شدنشان نداشتم. اما وقتی برگشتم دیدم پنج تایشان جوانه زده‌اند و از خاک بیرون آمده‌اند. آنقدر خوشحال شدم که خدا می‌داند. کبوتر دوباره تخم گذاشته و نشسته است. خدا به داد برسد. بالکن را شستم و گل‌ها را آب دادم. باید بگویم که سر قولم ماندم و تا امروز موهایم را...

ادامه مطلب