پهلوون پنبه
تقریبا بیست و هشت ساله که ما با یکی از خاله هام همسایه هستیم، اونا سر ِکوچه هستن و ما وسطای کوچه. شوهر خاله ام همیشه یه آدم دُرُشت و چاق بود. من هم وقتی بچه بودم یه بچه ی خپل و چاق بودم. شوهر خاله ام به من یه لقب داده بود؛ “پهلوون پنبه”. من یه پهلوونِ پنبه ای بودم که در پنج-شش سالگی می نشستم پا به پای شوهر خاله ام یه دیس میوه رو می خوردم، آبگوشت می خوردم و هر چیز خوردنی دیگه ای از زیر دستم در نمی رفت. اون هم به چشم ِ من پهلوون بود.
الان که من سی و چهار ساله هستم اون پهلوون چندین عمل جراحی کرده، قلبش با باتری کار می کنه، از افسردگی حاد و پارکینسون رنج می بره و خیلی لاغر شده. الان دیگه اون هم شده پهلوون پنبه و منم همون پهلوون پنبه ای که بودم هستم.
زندگی می تونه پهلوونهای واقعی رو تبدیل به پهلوون پنبه کنه :(
پی نوشت: این همسایگی مربوط به خانه ی پدری می شه وگرنه من خودم الان در شهر دیگه ای زندگی می کنم.