روزانه‌نگاری – جمعه ۱ مهر ۱۴۰۱

امروز اول مهرماه است. یک فصل تمام شد و فصلی جدید آغاز شد. شروع‌های جدید همیشه مرا به وجد می‌آورند. امسال این شروع جدید همزمان خواهد شد با یک جابه‌جایی و شروع فصل جدیدی از زندگی ما. چقدر من نیاز داشتم به خون تازه‌ای در رگ‌های زندگی و چقدر خوشحالم از این شروع تازه. فقط خدا می‌داند که سال آینده این موقع هر کسی کجاست و مشغول به چه کاریست و همین غیرمنتظره بودن جذابیت زندگی را هزار برابر می‌کند. امروز هم رفتیم کارگاه. هنوز کلی کار مانده بود که باید انجام می‌شد. من از قبل شرط کرده بودم که شرکت باید امروز به ما کباب بدهد وگرنه من کار نمی‌کنم. سر ظهر همه را جمع کردم و رفتیم کباب‌خوران. یک رستوران در نزدیکی کارگاه هست که همه‌ی کباب‌هایش خوشمزه‌اند. من کباب برگ بدون نان و برنج خوردم، بقیه هم چنجه و کوبیده و برگ خوردند. این چند روزی که کارگاه بودم متوجه‌ی موضوعی شدم که دوست دارم درباره‌اش بنویسم. اول این توضیح را بدهم که در کارگاه وسیله‌ای داریم به اسم «سرنخ زن» که با آن نخ‌های اضافه را از روی لباس می‌گیرند یا انتهای نخ را با آن قطع می‌کنند یا حتی خیلی وقت‌ها برای شکافتن دوخت‌ها از آن استفاده می‌شود. در واقع...

ادامه مطلب

روزانه‌نگاری – چهارشنبه ۹ شهریور ۱۴۰۱

وقتی که تصمیم گرفتم زندگی‌ام را در شهر دیگری، آن هم در یک شرایط خیلی خاص، ادامه دهم می‌دانستم که ساده نخواهد بود. من مسئولیتش را پذیرفته بودم و برایش آماده شده بودم. در واقع بهتر است بگویم که «فکر می‌کردم» که مسئولیتش را پذیرفته‌ام و «فکر می‌کردم» که برایش آماده شده‌ام. اما وقتی در دل جریان قرار گرفتم شرایط را بسیار سخت‌تر از چیزی که تصور می‌کردم یافتم. انگار که وسط اقیانوسی گم شده بودم که نه ساحلش پیدا بود و نه من توان شنا کردن در آن را داشتم. چیزی به غرق شدنم نمانده بود که به خودم گفتم باید شنا کردن در این اقیانوس را یاد بگیری وگرنه محکوم به غرق شدنی. آنقدر تغییر کردم و آنقدر بزرگ شدم که اقیانوس را در برگرفتم. من به ساحل نرسیدم بلکه «من ساحل شدم» و حالا وقت آن رسیده که به اقیانوس دیگری وارد شوم و فقط خدا می‌داند که چقدر باید بزرگ شوم اما این را می‌دانم که من از این کار دست نخواهم کشید. من آدمِ ماندن و ساختنم. آدمِ به سرانجام رساندن. این را در عمل ثابت کرده‌ام. بارها خودم را به دندان گرفتم، بارها تا مرز تسلیم شدن پیش رفتم اما هر بار ادامه دادم. اگر ادامه دهی یا...

ادامه مطلب

روزانه‌نگاری – شنبه یک‌‌ام مرداد ۱۴۰۱

پنبه خانم صبح آماده شد، لباس‌‌ قشنگ‌هایش را پوشید، گوشواره و انگشتر انداخت و رفت دیدن آن یکی خواهرش. عاشقِ بیرون رفتن و گشت و گذار است و من عاشق این اخلاقش هستم. آزاد و رهاست. برای گشت و گذار نه تعلل می‌کند و نه سخت می‌گیرد. حتی اگر بخواهد به سفری چند روزه برود چند دست لباس می‌گذارد در یک ساک کوچک و حرکت می‌کند. حتی یادم می‌آید که یک بار می‌خواست برای چند روز به سفر برود اما تا لحظات آخر هنوز هیچ وسیله‌ای برنداشته بود. من وسایلش را برایش مهیا کردم. اصلا سخت نمی‌گیرد. در هر موقعیتی که قرار می‌گیرد به سادگی با آن موقعیت هماهنگ می‌شود و همیشه هم به او خوش می‌گذرد. من اصلا شبیه او نیستم، من کاملا شبیه پدر هستم. درست مثل پدر همه‌ چیز را سخت می‌گیرم. برای هر سفری از چند روز قبل برنامه‌ریزی می‌کنم و کلی وسیله بر‌می‌دارم. ذهنم درگیر قوانین ساخته‌ و پرداخته‌ی خودش است. مادر مثل آب روان است؛ جاری در تمام لحظات. بهترین همسفر است. با هر چیزی موافق است و کنار می‌آید. به هیچ گشت و گذار و مسافرتی هم نه نمی‌گوید. پدر اما بسیار سخت‌گیر است،‌ هیچ کجا نمی‌رود، اگر هم برود اصلا راحت نیست. همه چیز...

ادامه مطلب