روزانهنگاری – چهارشنبه ۹ شهریور ۱۴۰۱
وقتی که تصمیم گرفتم زندگیام را در شهر دیگری، آن هم در یک شرایط خیلی خاص، ادامه دهم میدانستم که ساده نخواهد بود.
من مسئولیتش را پذیرفته بودم و برایش آماده شده بودم. در واقع بهتر است بگویم که «فکر میکردم» که مسئولیتش را پذیرفتهام و «فکر میکردم» که برایش آماده شدهام.
اما وقتی در دل جریان قرار گرفتم شرایط را بسیار سختتر از چیزی که تصور میکردم یافتم. انگار که وسط اقیانوسی گم شده بودم که نه ساحلش پیدا بود و نه من توان شنا کردن در آن را داشتم. چیزی به غرق شدنم نمانده بود که به خودم گفتم باید شنا کردن در این اقیانوس را یاد بگیری وگرنه محکوم به غرق شدنی.
آنقدر تغییر کردم و آنقدر بزرگ شدم که اقیانوس را در برگرفتم. من به ساحل نرسیدم بلکه «من ساحل شدم» و حالا وقت آن رسیده که به اقیانوس دیگری وارد شوم و فقط خدا میداند که چقدر باید بزرگ شوم اما این را میدانم که من از این کار دست نخواهم کشید.
من آدمِ ماندن و ساختنم. آدمِ به سرانجام رساندن. این را در عمل ثابت کردهام. بارها خودم را به دندان گرفتم، بارها تا مرز تسلیم شدن پیش رفتم اما هر بار ادامه دادم. اگر ادامه دهی یا...