روزانهنگاری – پنجشنبه ۳ آذر ۱۴۰۱
بالاخره دیروز من و رخشا موفق شدیم قرارمان را برای امروز نهایی کنیم. این هفته احسان به تنهایی قزوین رفت چون خانواده رفته بودند شمال. من هم از این فرصت استفاده کردم و با رخشا قرار گذاشتم.
احسان صبح خیلی زود خانه را ترک کرد. من هم مهیای آمدن رخشا شدم. از آخرین باری که همدیگر را دیده بودیم مدت زیادی میگذشت.
برایم دو جفت گوشوارهی واقعا دلبر آورده بود. گفتم: «از کجا میدونستی که من عاشق گوشوارهام؟» گفت: «از اونجاییکه صد ساله دوستتام» گفتم: «آخه من از بین اکسسوریها گوشواره رو از همه بیشتر دوست دارم» و بعد کلکسیون گوشوارههایم را نشانش دادم.
اما بعدا فهمیدم که برای المیرا جانش هم گوشواره گرفته بوده. تازه ماجرا به اینجا ختم نمیشود. حتی حاتم بخشی از کیسهی خلیفه هم کرده و یکی از گوشوارههای من را به او بخشیده است.
اینجا مینویسم که بخواند و بداند که اولا من ساده نیستم؛ میدانم که دلیل گوشواره خریدنش برای من شناختش از من نبوده، بلکه احتمالا گوشوارههای خوشگل در مسیرش بودهاند، دوما برود و گوشوارههای نازنینم را از آن دخترهی چشم سفید پس بگیرد 😐
با هم چای خوردیم و کلی حرف زدیم و بعد راهی بیرون شدیم. در مسیر از پدرم قیچی گرفتیم که شب موهایم را...