روزانهنگاری – یکشنبه پنجم تیر ۱۴۰۱
یه ورزش سبک کردم، شیر قهوه خوردم و آمادهام برای ۱۶ ساعت روزهداری. تصمیم دارم ماهیچه درست کنم. پیاز اول رو خلالی خرد میکنم.
علیمردانی با اون صدای خاصش داره میگه «دستِ تو در دستمُ رسواییُ باران بزند وااای..» پایین تنهام قر میده در حالیکه بالاتنهام سعی میکنه پیازها رو یک اندازه خرد کنه. چاقو رو توی هوا میچرخونم. شاید اولین باره که دارم اینطوری از آشپزی کردن لذت میبرم. چرا همیشه با موزیک آشپزی نمیکنم؟! نمیدونم…
اشک از چشمهام سرازیر میشه. به خودم میگم به خاطر پیازه اما یکی درونم میگه مطمئنی؟ مطمئن نیستم.
پیاز اول که کمی سرخ میشه ماهیچهها رو میچینم روش؛ چوب دارچین، برگ بو، نوک قاشق گراماسالا، پودر سیر و پیاز، نمک و فلفل و زعفرون… پیاز دوم رو نگینی خرد میکنم. اینها قانونهای خودمه. فکر میکنم خوب بلدم ماهیچه درست کنم. روی ماهیچهها رو با پیاز و سیر خرد شده میپوشونم. یه کم آب میریزم و درش رو میبندم و برای پنجاه دقیقهی بعد تنهاشون میذارم تا با هم معاشرت کنن.
کیمیاگریه این، نیست؟ مواد بیربط رو قاطی میکنی و تنهاشون میذاری. پنجاه دقیقهی بعد ماهیت همه چی تغییر کرده و حالا همه یه ربطی به هم دارن. وقتی با هم ملاقات میکنن دیگه قابل جدا کردن نیستن،...