بایگانی برچسب برای: مادر

تعدادی پسربچه‌ی پیش‌دبستانی را آورده بودند تور خرید از فروشگاه. احتمالن از خانواده‌هایشان خواسته بودند مبلغ اندکی را در یک کارت بریزند تا آن‌ها بتوانند خرید از یک فروشگاه را تجربه کنند. سبدهای قرمز کوچکی را که هنوز از قواره‌شان بزرگ‌تر بود به زحمت می‌کشیدند درحالیکه هر کدام در سبدشان چند قلم کیک و بیسکوییت داشتند. دائم از صف بیرون می‌زدند و رمز‌هایشان را بلندبلند به یکدیگر می‌گفتند. صحنه‌ی دلچسبی بود از زندگی‌های تازه‌ای که قرار است همه چیز را به طریق خودشان تجربه کنند؛ خرید‌کردن را یاد بگیرند و به اینکه می‌توانند خودشان خرید کنند یا کارت بانکی در دستشان دارند افتخار کنند. ما هم به همین چیزها افتخار می‌کردیم (گاهی حتی به کمتر از این‌ها)؛ به اینکه با خودکار بنویسیم، یا کیف دستی داشته باشیم، ساعت مچی که بلند‌ترین سکوی افتخاراتمان بود.

این زندگی‌های تازه قرار است جمع خوشی‌ها و ناخوشی‌ها را تجربه کنند، به دست‌آوردن‌ها و از دست‌دادن‌ها را، عشق و غم و ترس و شوق را.

(در پرانتز بگویم که من به جای همه‌شان خسته‌ام؛ یک زمانی می‌گفتم یک زندگی برای من کم است، من سهم همه را می‌خواهم. حالا می‌گویم همین سهم را اگر به خوبی مصرف کنم و زحمت را برای همیشه کم کنم عاقبت‌به‌خیر شده‌ام. بلی خدای خوبم، من یکی احساس می‌کنم که کارم با جهان مادی به سرانجام رسیده است. متاسفم که بنده‌ی کم‌جنبه‌ای هستم و احتمالن سبب ناامیدی شما،‌ اما حقیقتن توان یک شروع دوباره را در خود نمی‌بینم.)

همواره با حیرت به زندگی می‌نگرم و تازگی‌ها با حیرتی مضاعف؛ شروعی که نمی‌دانی کِی، کجا و چطور تمام خواهد شد، هیچ نمی‌دانی که چقدر زمان داری و نمی‌دانی که حقیقتن از پی چه آمده‌ای. پرسش‌هایی که پاسخ‌شان برای اینجا و اکنون نیست و بی‌پاسخی هم هرازگاهی به احساس پوچی دامن می‌زند. (باور نمی‌کنم که این منم در چنین موضعی با زندگی.)

حقیقتن تنها جنبه‌ای که سبب می‌شود حس کنم زندگی‌ام چیزی بیش از آمدنی خام و زیستنی نافرجام بوده، رابطه‌ای است که با خداوند تجربه کرده‌ام؛ اینکه چگونه سایه‌اش به این اندازه بزرگ بوده است بر سر زندگی کوچک من که واقعن به گمانم ارزش صرف این میزان از وقت و انرژی و منابع خداوندی را نداشته است. با خود می‌گویم این بیت‌المال را خداوند می‌توانست جای بهتری صرف نماید اما آن را صرف معجزه‌گری در زندگی من نموده است.

الهی، تو در شفقت مادر از ما مراقبت کردی و حالا که مادر رفته است با شفقتی بسیار بیشتر دست به این مراقبت زده‌‌ای. مرا ببخش برای تمام این سردرگمی‌، برای این دلتنگی که ذره‌ای کمتر نشده است،‌ برای باورنکردن اینکه مادر حالا متصل است به شما در جایگاهی بسیار بالاتر از آنجایی که بوده.

مرا ببخش که یک‌ساله شدن رفتن مادر آن را باورپذیرتر نکرده است برایم.

مرا ببخش که «إِنَّا لِلَّهِ» را باور دارم اما باور‌م به «إِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ» همواره مغلوب دلتنگی شده است.

پنبه خانم، امروز خانمی درست شبیه خودت همان مسیر سربالایی استخری که می‌رفتی را به زحمت بالا می‌رفت، دور زدم و رفتم سوارش کردم و رساندمش جلوی استخر. گفتم مادرم را همیشه از این مسیر می‌بردم استخر و دقیقن امروز یک سال از رفتنش می‌گذرد. او گفت بعد از مادر دیگر هیچ‌کجا فایده ندارد، خانه‌ی خواهر و برادر و بقیه به درد نمی‌خورد، و من گفتم دنیا دیگر به درد نمی‌خورد بعد از مادر.

(الهی قربونت برم من پنبه خانوم، باور نمیشه که چطور یک سال گذشت و من به قدر هزار سال دلتنگتم. اما امروز در عین حال جشن تولد یک‌سالگی زندگی‌ تازه‌ی شماست، مطمئنم که داری این روز رو جشن می‌گیری و امیدوارم که در این جشن، مقرب‌ترین‌های پروردگار مهمونت باشن و تو از همه مقرب‌تر باشی چون روح انسان رو فقط نزدیک‌بودن به خداونده که آروم می‌کنه. الهی آمین.)

الهی شکرت…

شعر گفته‌ام:

رازناک‌تر از آنی
که بشود در حوالی‌ات
به حقیقتی پی برد.

راستش فقط رفته‌ام سر خط تا شبیه شعر شود. شاید هم شعر باشد نمی‌دانم اما به قصد شعر ننوشته بودم.

چرا اصلن باید به قصد خاصی بنویسم؟

به گمانم اضافه‌وزن پیدا کرده است شب، طوریکه توان تکان خوردن و عوض‌کردن جایش با صبح را ندارد.

قدیم‌ها شب‌ها فرز و چابک بودند،‌ سریع جایشان را با صبح عوض می‌کردند، حالا اما سنگین‌وزن و بی‌جنب‌و‌جوش شده‌اند. تمامشان گرفتار اضافه‌وزن‌اند. تا تکانی به خودشان بدهند آنقدر طول می‌کشد که آدم به شعرگفتن می‌افتد.

عکس‌های تازه چاپ‌شده‌ی مادر را بردم خانه‌ی پدر و همان‌طور که انتظار می‌رفت هر کس به بهانه‌ای خزید به گوشه‌ای برای گریستن. متاسفانه در خانواده‌ی ما نمی‌شود پیش بقیه گریه کرد چون همگی در حال راه‌رفتن روی دیوار نازک فروپاشیِ درونی هستند و دیدن گریه‌ی دیگری به سادگی می‌تواند سبب سقوطشان شود.

واقعن نمی‌دانم پدر چگونه دارد در این خانه دوام می‌آورد، فقط برایش دعا می‌کنم، برای همه‌مان دعا می‌کنم و شعر می‌گویم:

امشب بوسیدمت
در خیالی
که ماسید
در دهان ذهن.

 

الهی شکرت…

«مادر» کار کردن با اپلیکیشن‌ها را بلد نبود، از گوشی برای زنگ‌زدن و به ندرت هم برای عکس‌گرفتن استفاده می‌کرد. کاش اینستاگرام را بلد بود و آنجا عکس گذاشته بود،‌ دوست داشتم ببینم چه چیزهایی بیشتر مورد علاقه‌اش بودند، کاش واتساپ داشت و برای پروفایلش عکس گذاشته بود؛ مثل مادرانی که عکس بچه‌هایشان را روی پروفایلشان می‌گذارند و آدم می‌فهمد چقدر عزیزند برای مادرشان.

مادر هیچ‌وقت از علائقش حرف نمی‌زد، همان‌طور که هرگز نمی‌گفت چیزی را دوست ندارد.

همیشه می‌گفت من با تلویزیون به همه جای جهان سفر کرده‌ام؛ منظورش دیدن برنامه‌هایی بود که به مناطق دیدنی جهان سر می‌زنند. وقتی رفت، سررسیدی پیدا کردیم که در آن اسم جاهایی که سفر کرده بود را نوشته بود.

نمی‌دانم چرا مدام این احساس را دارم که زندگی برایم به پایانِ زودهنگامی رسیده است؛ پایانی که به این زودی‌ها انتظارِ آمدنش را نداشتم و گمان می‌کردم که قرار است ادامه داشته باشد، حتی ادامه‌ی شیرینی را هم در تصور داشتم.

می‌دانم که تجربه‌کردن تمام ابعادِ غم در این سنی که من هستم شاید از هر زمان دیگری مناسب‌تر باشد؛ نه آنقدر کم است که با ترس جایگزین شود و نه آنقدر زیاد که ناامیدی جایش را بگیرد. اما نمی‌دانم چرا من غم را شبیه به کودکی که هراسیده یا میان‌سالی که مأیوس گشته تجربه می‌کنم. از همه‌ی آن‌ها بدتر، حسرت پی حسرت در قلبم تلنبار شده است.

حالا که یک‌ساله شدن رفتنِ مادر درست بغل گوش‌مان است به این نتیجه رسیده‌ام که من از درون یارای معامله‌کردن با غم را ندارم، چیزی از بیرون باید این معامله را جوش بدهد و یا ما هرگز سازش نخواهیم کرد.

(همین تاریخ بود یک سال قبل که آن تماسِ خانه‌برانداز را گرفتند و خبر دادند که مادر در بیمارستان است و من دقیقن امروز ناچار شدم تمام ماجرا را برای شخصی در اداره‌ای تعریف کنم و همان‌جا اشک بریزم.)

هیچ شوقی برای هیچ شروعی ندارم و تنها پناهگاهی که در این طوفان می‌بینم ادبیات است. من مثل مادر با ادبیات سفر می‌کنم به جهان درون و بیرونم، هرچند که چشم به رسیدن ندارم.

الهی شکرت…

من زبان غم را بلد نیستم، نمی‌دانم به چه زبانی باید با او حرف بزنم و چطور ارتباط بگیرم. حس می‌کنم این رابطه هرگز شکل درستی پیدا نخواهد کرد؛ من عاجزم از هر مواجهه‌ای با غم و غم هم تکلیفش را با من نمی‌داند. من در مقابلش درمانده و ناتوانم و او در مقابل من معذب و پریشان.

انگار ما عروس و دامادی بودیم که تا شب عقد همدیگر را ندیده بودیم، ناگهان ما را به هم نشان دادند و حالا نمی‌دانیم چطور باید با هم معاشرت کنیم. من تور را از روی صورت غم برداشتم و انگار با چیزی مواجه شدم که انتظارش را نداشتم. نه اینکه عروسِ غم زیبا نباشد، نه، اتفاقن هست، فقط اینکه نگاهش یک طور عجیبی است، طوری که انگار پا وسط مرداب گذاشته‌ای، هرچه بیشتر نگاه می‌کنی عمیق‌تر فرو می‌روی.

نگاهش شمشیر بلندی است که به سادگی خودش را به ژرف‌ترین بخش وجودت می‌رساند و آنجا را دچار خونریزی می‌کند، جایی که هیچ دستی نمی‌رسد آنجا برای مرهم گذاشتن و نزدیک است که از خونریزی بمیری.

نمی‌شود این عروس را پس زد، عقد انجام شده است، خبری از پا پس‌کشیدن نیست، باید راه کنار‌آمدن با آن را بیابی وگرنه یک عمر عذاب با خودت به خانه برده‌ای.

ساعت ۹:۳۰ شب درحالیکه تازه از حمام آمده بودم و هیچ قصد بیرون رفتن از خانه را نداشتم ناگهان لباس پوشیدم و زدم بیرون. سر کوچه یک پیتزافروشی باز شده است که افتتاحش همزمان بود با از دنیا‌رفتنِ مرد همسایه.

در این دو سال که دست‌به‌گریبانِ بیماری بود، هر زمان که پیاده از خانه بیرون می‌رفتم و از مقابل بالکن می‌گذشتم او را آنجا می‌دیدم، بالکن تبدیل شده بود به تنها جایی بیرون از خانه که او می‌رفت،‌ هوای آزاد را فقط در بالکن تجربه می‌کرد و زندگی را از زاویه‌ی دید بالکن تماشا می‌کرد. حالا از مقابل جای خالی‌اش در بالکن می‌گذرم. به زودی پارچه‌های پیام تسلیت را از در و دیوارها برمی‌دارند، دوست و فامیل و آشنا زندگی‌هایشان را از سر می‌گیرند و در گفتگو‌های شبانه‌ی پاییزی‌شان می‌گویند «راحت شد، داشت عذاب می‌کشید.» اهل خانه می‌مانند با نوعروسی که انگار از خارج آمده است و زبانش را بلد نیستند.

دو بچه با هم جروبحث می‌کنند؛ ظاهرن قاشق برای بستنی‌هایشان کم گرفته‌اند، یکی به دیگری می‌گوید «تو برو بگو دو تا قاشق دیگه بدن.» و آن یکی فریاد می‌زند که «من دیگه نمی‌تونم برم بگیرم.»

خودم را در آن بچه‌ها می‌بینم؛ خودی که نمی‌تواند بگوید چه می‌خواهد، خودی که خجالت می‌کشد و خودش را کم می‌بیند برای خواستن و داشتن.

الهی شکرت…

دو تا بادکنک از سطل زباله بیرون بودند، پاهایشان داخل سطل گیر بود اما سرهایشان را بیرون نگه داشته بودند. چیزی نمانده بود که همان یک ذره باد هم خالی شود و برای همیشه به درون سطل سقوط کنند، اما سعی می‌کردند از اندک آزادی باقیمانده بهره ببرند، خسته و چروکیده اما مشتاق این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتند و به هم برخورد می‌کردند. هنوز زنده بودند یا می‌خواستند حس کنند که هنوز زنده‌‌اند.

زنده‌بودن نعمت بزرگی‌ست. (یکی از بزرگ‌ترین غصه‌هایم همین است که این نعمت از مادر ستانده شده است.)

در بعضی از فرهنگ‌ها، وقتی کسی از دنیا می‌رود به جای سوگواری، جشن و پایکوبی برگزار می‌کنند چون معتقدند که مرگ به معنای نابودی نیست و صرفن یک تغییر حالت و گذار از یک مرحله به مرحله‌ای دیگر است.

ما هم این را باور داریم که تمامی موجودات از سوی خدا آمده‌اند و بعد از مرگ به سوی او بازگردانده می‌شوند اما متاسفانه در رگ و ریشه‌های ما به جای خون، دلتنگی به راه می‌افتد وقتی کسی می‌رود.

یک تخته‌ی بزرگ به طول دو متر و عرض یک متر روبرویم به دیوار وصل شده است، وقتی مادر رفت تخته پر از نوشته بود، همه را پاک کردم و فقط این دو عبارت را نوشتم: «تسلیم باش / سپاسگزار باش.»

هیچ سوالی از خداوند ندارم، حتمن زمان درست و شکل درستش همین بوده است.

تا وقتی سر بادکنک بیرون از سطل زباله است باید شکرگزار نفسی که در درونش دارد باشد، این نفس که خالی شود بادکنک خواهد افتاد.

پس الهی شکرت…

همسایه‌ی طبقه‌ی پایین به رحمت خدا رفت. پرمهر بود و بسیار صمیمی. ماشینِ آرامستان برای بردنش آمده بود. خدا را شکر کردم که در خانه‌ی خودش بود و تمام اعضای خانواده کنارش بودند. احتمالن این بهترین حالتش باشد.

امروز داشتم فکر می‌کردم پدر و مادرهای ما هر کدامشان پدر و مادرهای خودشان را به خاک سپرده‌اند، چرا ما انقدر کم از آن‌ها پرسیده‌ام که چه کشیدند و چه تجربه‌ای را از سر گذراندند؟ چرا فکر می‌کردیم پدر و مادرهای آن‌ها برایشان مهم نبوده‌اند؟ من می‌دانم که مادرِ مادرم در خانه و در آغوش مادرم از دنیا رفته است درحالیکه سلامت بوده و حتی از مادرم خواسته که برایش میوه و شیر ببرد. مادرم ازدواج نکرده بوده و در خانه با مادرش زندگی می‌کرده. خدا می‌داند که بعد از آن چه میزان از غم و درد را تجربه کرده است اما من هیچ‌گاه احساساتش را درک نکردم و در موردشان با او حرف نزدم.

می‌دانم فکر کردن به این چیزها هیچ فایده‌ای ندارد. کاش فکرها هر کدام در اتاقی بودند و می‌شد چراغ اتاق را خاموش کرد و از آنجا بیرون آمد. من هنوز راهی برایش پیدا نکرده‌ام.

 

الهی شکرت…

پدر خواب قشنگی دیده است؛ خواب دیده همه می‌خواستند صبحانه بخورند،‌ به پدر می‌گویند بیا صبحانه بخور، پدر می‌گوید «من که صبحانه ندارم.» مادر می‌آید و می‌گوید «چرا نداری، در یخچالت رو باز کن، برات صبحانه گذاشتم. بخور تا من بیام.» پدر یخچال را نگاه می‌کند و می‌بیند سه تا ساندویچ برایش گذاشته است مادر، حتی محتویات ساندویچ‌ها را به خاطر داشت و برایم گفت.

(اگر خواب قشنگی است پس چرا من انقدر گریه می‌کنم؟)

مادر؛ با تمام قلبم شرمنده‌ام، شرمنده‌‌ام که مثل تو باعرضه نبودم، شرمنده‌ام که نتوانستم کاری انجام دهم و هنوز هم نمی‌توانم، شرمنده‌ام که خودم نیامدم ببرمت بیرون، شرمنده‌ام برای تمام آنچه تجربه کردی.

خوشا به احوال تو که این اندازه پربار زندگی کردی، خوشا به احوال ما که تو مادرمان بودی، خوشا به احوال پروردگار که تو پیشش برگشته‌ای. در این میان تنها بدا به احوال قلب هزار‌پاره‌ی ما.

الهی شکرت…

جمعه‌ها صبحانه را سر مزار مادر می‌خوریم. این جمعه وقتی بساط صبحانه را جمع کردیم همه جا را جارو زدیم و تمیز کردیم. یک دفعه حواسمان به مورچه‌ای جلب شد که یک دانه از کنجد‌های روی نان صبحانه‌ی ما را به زحمت می‌کشید و با خودش می‌برد. گفتیم خداوند به این طریق روزیِ هر موجودی را به او می‌رساند.

همان خدایی که گفته است «چه بسیارند جنبندگانی که قدرت ندارند [به دست آوردن] روزی خود را بر عهده بگیرند، خداست که به آنان و شما روزی می دهد، و او شنوا و داناست.» *

این وعده‌ی خداوند است،‌ اینکه به ما و دیگر موجودات روزی می‌دهد، واقعن چرا باید برای لحظه‌ای نگران روزی خود باشیم؟

دیروز رفته بودم مخابرات، آقایی قبل از من بود که قرار بود قبضی را پرداخت کند. گفت به یک نفر می‌گویم برایم پرداخت کند. من در میان صبحت‌هایم ناچار شدم به خانم مسئول بگویم که مادرم به رحمت خدا رفته است، چون خط تلفن به نام مادر است.

همزمان یک سمت ذهنم پیش آقایی بود که گمان می‌کردم برای پرداخت قبض به کمک نیاز دارد. وقتی کارم تمام شد حس کردم او منتظر مانده تا کار من تمام شود، خودم پیشنهاد دادم که کمکش کنم و او استقبال کرد. قبضش را که پرداخت کردم گفت خدا مادرت را رحمت کند. باعث خوشحالی‌ام می‌شود این قبیل رحمت فرستادن‌های بی‌هوا از سوی آدم‌های غریبه. تشکر کردم و بیرون آمدم و طبق معمولِ این یازده ماه که هر بار به اداره‌ای سر زده‌ام با چشمان خیس بیرون آمده‌‌ام بغضم را قورت دادم.

سرِ مادر درد می‌کرد برای کارهای اداری و من هرگز گمان نمی‌کردم که بخواهم پا جای پای او بگذارم. در چند سال اخیر من کارهای اداری و قانونی مادر را برایش پیگیری می‌کردم، حالا به او می‌گویم مادر ببین من تبدیل شده‌‌ام به همان دختر اداری که تو آرزویش را داشتی، امیدوارم که راضی باشی.

دیروز خداوند برای من بیش از معجزه رقم زد، بسیار بسیار بیش از معجزه. شاید یک زمانی در موردش بنویسم یا بگویم. این اولین باری نیست که از سمت او معجزه دیده‌ام اما این‌بار یک جور دیگری بود،‌ از هر طرف که می‌نگرم فراتر از معجزه بود، طوری که تنها از خداوند برمی‌آید. یک‌بار دیگر مرا غافلگیر کرد آن هم با چیزی بسیار بسیار فراتر از انتظارم. هزارهزار بار به او گفته‌ام که من کم‌ام از امکانِ شکرگزاری و تو افزونی از هر نیازی. پس بپذیر این قدرِ اندک مرا.

الهی هزارهزار مرتبه شکرت…

*سوره عنکبوت – آیه‌ی ۶۰

بارها و بارها این حرف را از مادر شنیده بودم که «خواب‌های من ردخور نداره.» یعنی خواب‌هایم حقیقت دارند یا به حقیقت می‌پیوندند. یک ماه قبل از رفتنش خواب پدرش را دیده بوده، برای کسی تعریف نکرده که چه دیده (تا اینجایش را هم به خاله و دخترخاله گفته بود.) اما ظاهرن پدرش به او آمادگی داده که قرار است برود، به همین دلیل هم برای خودش مزار خریده بود. تقریبن دو هفته‌ بعد از خرید مزار، مادر را به آنجا بردیم.

یکی از خاله‌ها می‌گفت «کاش نمی‌خرید، قبر خریدن شگون نداره.» این حرف را در حالی می‌زند که خودش از سی سال قبل قبر خریده است. خرافات دست از سر آدم‌ها برنمی‌دارند. امروز همان خاله سر مزار می‌گفت که قبرها را با دست نشان ندهید، ظاهرن این هم خرافه‌ای دیگر است.

تمام خرافه‌ها از بی‌ایمانی ناشی می‌شوند؛ از آنجاییکه ما باور داریم کسی یا چیزی غیر از خداوند قدرت را در دست دارد و می‌تواند باعث ایجاد تغییری بدون اذن او شود. مثلن اینکه یک اقدام ما (همچون خریدن قبر) می‌تواند در برنامه‌ریزی خداوند دست برده و مرگ ما را تسریع کند. درحالیکه آن چیزی که این اقدام را به دل ما انداخته بود در واقع بخشی از برنامه‌ریزی خداوند و به اذن او بوده است.

خرافات آدم را زمین‌گیر می‌کنند، قدرت را از انسان می‌گیرند و او را به اسارت خود درمی‌آورند. خداوند را هزارهزار بار شاکرم که هیچ‌گاه اجازه ندادم خرافات آزادی‌ام را ببلعند.

مادر که می‌خندید شکمش بالا و پایین می‌رفت، دستش را جلوی دهانش می‌گرفت و سرش را به یک سمت خم می‌کرد. هر کاری را به شیوه‌ی خاص خودش و بدون تقلید از هیچ‌کس انجام می‌داد. کارهای اداری برایش ساده بودند یا آن‌ها را ساده می‌گرفت، کارهای خانه برایش ساده بودند، روابط برایش ساده بودند، فرزند‌داری برایش ساده بود، سفر‌کردن برایش ساده بود، عشق دادن برایش ساده بود، گذشتن و بخشیدن برایش ساده بود…

چقدر مادر ساده شده بود برای آسانی‌ها*.

الهی شکرت…

*فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْيُسْرَى

سال گذشته پدر سه بار در بیمارستان بستری شد به خاطر آنفولانزا. هنوز دو ماه از رفتن مادر نگذشته بود و فقط خدا می‌داند که چه به روز ما آمد. از سه ماه قبل واکسن آنفولانزا را پیگیری کردم و منتظر بودم تا وقتش برسد. صبح قرار بود پدر را برای تزریق واکسنش ببرم اما قبلش کار بانکی هم داشتم.

شماره‌ی ۱۵۵ به من افتاد درحالیکه شماره‌ی ۱۲۳ در حال رسیدگی بود. تا نگران و ناامید‌شدن یک قدم فاصله داشتم، همان لحظه خانمی مرا صدا زد و گفت من شماره‌ی ۱۴۰ را دارم شما می‌خواهی؟ خدا بود که شماره‌ی نزدیک‌تر را به من داد. همیشه حیرت می‌کنم از حضور بهنگامش، همواره در بهترین زمان و بهترین مکان حضور می‌یابد و امور را پیش می‌برد. پس اگر جایی هست که هنوز نشانی از تغییر یا بهبودی دیده نمی‌شود یعنی هنوز زمان و مکان درست از راه نرسیده که اگر رسیده بود ممکن نبود او دیر کند.

خداوند هرگز دیر نمی‌کند.

الهی شکرت…