روزانه‌نگاری – جمعه سی و یکم تیر ۱۴۰۱

آخرین روزِ تیر ماه هم از راه رسید. از فردا ماه جدید شروع می‌شود. شروع‌‌های جدید همیشه مرا به وجد می‌آورند. جمعه را با استخر رفتن آغاز کردیم. امروز خلوت‌تر از دفعه‌ی قبلی بود که این موضوع تجربه‌ی بهتری را برایمان رقم زد. پنبه خانم در استخر دوست پیدا کرده. دوستش امروز هم بود و در حین راه رفتن کلی با هم گپ زدند. مادری دوست‌داشتنی در استخر بود که هر بار اتفاقی یا غیراتفاقی نگاهش به دخترش می‌افتاد چشمانش از شادمانی برق می‌زدند و با تمام وجود قربان صدقه‌ی دخترش می‌رفت. هر کجا که دیدمش یا شنیدمش دخترش را با عنوان‌هایی مانند عشق من، رکسانای من یا چنین چیزهایی مورد خطاب قرار می‌داد. مادری به غایت دلنشین و دوست‌داشتنی بود. پنبه خانم هیچوقت قربان‌صدقه‌ی ما نرفته و نمی‌رود. از این عادت‌ها ندارد. در واقع پنبه خانم به هیچ کس رو نمی‌دهد. مادر یک جور منش خاصی دارد؛ زنی کاملا مستقل و جدی است و ما را هم به همین شکل تربیت کرده است. به خوبی به خاطر دارم که از سن بسیار پایین مادر قمست اعظم مسئولیت‌های ما را به خودمان سپرد؛ خودمان باید ساعت زنگ‌دار می‌گذاشتیم بالای سرمان و صبح از خواب بیدار می‌شدیم، لباس‌هایمان را اتو می‌کردیم، جورابهایمان و بعضی...

ادامه مطلب

مادری که رویای مادر بودن ندارد – قسمت دوم

عزیزم می‌دانم که همین تازگی‌ها برایت نوشته‌ام، اما مادر است دیگر، دلش طاقت نمی‌آورد از فرزندش بی‌خبر باشد، حتی مادری که از زیر بار مسئولیت شانه خالی ‌می‌کند هم دلش پیش فرزندش است. عزیزم شاید برایت جالب باشد که بدانی این روزها تمام فکر و ذکرم پی نوشتن است. دارم یک کتابی می‌خوانم به نام «حق نوشتن» از جولیا کامرون که درباره‌ی حق طبیعی نوشتن، که حق همه‌ی ماست اما آن را از خود دریغ می‌کنیم، نوشته شده است. این زن قدرت خاصی در مجاب کردن آدم دارد. اصلا احساس می‌کنم که او خیلی خیلی به من شبیه است. هرچه می‌گوید انگار برایم آ‌شناست، جایی در اعماق وجودم آنها را می‌دانم و حس می‌کنم. او به راحتی آدم را مجاب می‌کند که کاری که می‌گوید را انجام دهی. پنج سال پیش نمی‌‌دانم چگونه مرا مجاب کرد که شروع به نوشتن کنم و حالا پنج سال است که تقریبا هر روز نوشته‌ام. حالا هم به راحتی مرا مجاب می‌کند که بروم بیرون در پارک‌ها و کافه‌ها بنویسم. عزیزم دیروز به کافه رفتم، تنهایی، و آنجا نوشتم. عاشق این کارم. شاید درست نباشد که بگویم که اگر تو را داشتم قاعدتا نمی‌توانستم به این راحتی به کافه‌ای جایی بروم و آنجا به کار مورد علاقه‌ام...

ادامه مطلب

مادری که فرزند از دست داده

صبح که از خواب بیدار شدم دیدم جوجه یاکریم از لانه پایین افتاده، در حالیکه سعی داشته از تخم بیرون بیاید اما سرش هنوز داخل تخم بود و کامل بیرون نیامده بود. روی هم اندازه‌ی دو بند انگشت بود. حتما شب که ما خواب بودیم از لانه بیرون افتاده. به بالا که نگاه کردم دیدم مادر همچنان با نگاهی جدی و نگران،‌ محکم و ثابت بدون اینکه حتی پلک بزند، که نکند پلک زدنش توجه مرا به خود جلب کند، داخل لانه نشسته. او می‌داند که فرزند به دنیا نیامده‌اش را از دست داده و قاعدتا حسابی هم ناراحت شده. این مرا به فکر فرو می‌برد. در حالیکه بدن بی‌جان جوجه را از آن حوالی دور می‌کنم با خود می‌اندیشم که در طبیعت هم تمام موجودات نگران فرزندانشان هستند و تمام تلاش خود را می‌کنند تا از آنها مراقبت و نگهداری کنند، اما زمانی که مطمئن می‌شوند که فرزند از دنیا رفته و کاری از آنها ساخته نیست سریعا به جریان زندگی برمی‌گردند. مادر، قوی و مطمئن آن بالا در لانه، روی سایر تخم‌ها نشسته بود و مشغول مراقبت از آنها بود. به جای اینکه زمانش را صرف غصه خوردن برای فرزند از دست رفته‌اش کند آن را صرف حیات بخشیدن به...

ادامه مطلب