روزانه‌نگاری – جمعه ۱۸ شهریور ۱۴۰۱

صبح رکوردِ دیر بیدار شدن را زدم چون دیشب واقعا خسته بودم. نوشتم و قهوه خوردم و بعد از صبحانه یک سر رفتم پیش ساناز تا یک سری وسیله از او بگیرم. باز هم کلی با هم حرف زدیم. اصلا مگر حرف‌های ما تمام شدنی‌اند؟! در مورد اهداف و برنامه‌های ساناز برای نیمه‌ی دوم سال حرف زدیم و تصمیماتی گرفتیم. شش عدد ماسکِ صورت به من داد و توصیه‌هایی برای مراقبت و نگهداری از پوستم به من کرد. با اینکه ساناز از ما کوچکتر است اما در مورد اینگونه مسائل (یعنی کارهایی که مربوط به رسیدگی به خود و زن بودن و زنانگی می‌شود) همیشه اوست که به ما مشاوره می‌دهد، ما را هدایت می‌کند و مسیرها را برای ما تعیین می‌کند. من و سمانه مثل دو زن غارنشین با دهان باز به حرف‌هایش گوش می‌دهیم و علی‌رغم اینکه خیلی وقت‌ها اولش مقاومت داریم اما در نهایت هر کاری که او می‌گوید را انجام می‌دهیم. هر وقت می‌خواهیم کِرِم یا اینجور چیزها را بخریم از ساناز مشورت می‌گیریم. از بچگی هم در این کارها همیشه جلوتر از ما بود. زودتر ابروهایش را برداشت و آرایش کرد. خط چشم کشیدن را هم او به ما یاد داد. خلاصه که در این امور مهارت...

ادامه مطلب

روزانه‌نگاری – دوشنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۱

دیشب قلم گوساله و متعلقاتش را در دستگاه آرام‌پز ریختم و زمان را روی حداکثرِ ممکن (یعنی شش ساعت) تنظیم کردم و ساعت را هم روی چهار صبح گذاشتم تا بیدار شوم و دستگاه را برای شش ساعت دوم تنظیم کنم که همین کار را هم کردم. وقتی بیدار شم گیج و منگ بودم چون خیلی خسته بودم. آب قلم پروژه‌ی جدیدم است که به برنامه‌ی زندگی اضافه کرده‌ام. قبل از خارج شدن از خانه دو بار ماشین لباسشویی را روشن کرده بودم. کارم در بانک ملی دست کم یک ساعت و نیم طول کشید. یکی از کارمندان بانک که از دیروز شدیداً پیگیر کارهایم شده بود امروز موقع تشکر و خداحافظی شماره موبایلش را برایم نوشت. بعضی از آدم‌ها را اصلا نمی‌فهمم. یادم باشد حتما ذخیره کنم که بتوانم از همه جا بلاک کنم. کلن دست به بلاک کردنم خیلی خوب است؛ بعضی از نزدیکترین افراد زندگی‌ام در لیست بلاک شده‌هایم هستند. من تا وقتی که هستم تمام و کمال هستم و بهترین خودم را در روابطم می‌گذارم. اما اگر کسی مرا به نقطه‌ی پایان برساند بدون هیچگونه بحث و یا تلاشی، در کمتر از چند دقیقه تصمیم می‌گیرم و طرف را برای همیشه از زندگی‌ام حذف می‌کنم. من آدم روابط نصفه...

ادامه مطلب

روزانه‌نگاری – یکشنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۱

با اینکه دیشب خیلی دیروقت (حدود ساعت ۲:۳۰) خوابیده بودم اما صبح ساعت ۶ بیدار شدم. تازه بعد از من، خروس شروع به خواندن کرد. خیلی زیاد نوشتم و برخی از دفترهایم را آوردم و یک چیزهایی که قبلا نوشته بودم را خواندم و قهوه خوردم. سعدی داشت یک نفر را که وارثِ ارثیه‌ی زیادی شده بود و مالش را با گشاده‌دستی برای همه خرج می‌کرد نصیحت می‌کرد: اگر هر چه یابی به کَف بَرنهی کَفَتْ وقتِ حاجت بمانَد تهی گدایان به سعیِ تو هرگزْ قوی نگردند، تَرسَمْ تو لاغر شوی طرف که به فراوانی معتقد بود جواب داد: خور و پوش و بخشای و راحتْ رسان نگه می چه داری ز بهرِ کسان؟ زَر و نعمت اکنون بده کانِ تُست که بعد از توْ بیرون زِ فرمانِ تُست به دنیا توانی که عُقبی خَری بخر، جانِ من، ورنه حسرت بری هر دو طرفِ ماجرا حرف‌های قشنگی زدند سر صبحی. امروز متوجه شدم که هفت تا از هسته‌های ازگیل جوانه زده‌اند؛ نه پنچ تا و بیشتر از دیروز خوشحال شدم. کبوترها واقعا ترسو هستند؛ دو نسل است که اینجا بچه می‌زاید و بزرگ می‌کند و به ثمر می‌رساند هنوز وقتی کسی به بالکن می‌رود از لانه خارج می‌شود. من مانده‌ام چگونه صدها و بلکه هزاران سال است که کبوتر دوست انسان است؟ مگر نه این...

ادامه مطلب